eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و چهل و سوم: شکار لحظه های معنوی اگه اون زمان خصوصا هفته های آغازین دوربینی بود که این صحنه های بدیع رو شکار می کرد، جزو دیدنی ترین کلیپ ها می شد. در اوقاتی که در اختیار خودمون بودیم دقیقه ای قرآن بر روی زمین قرار نداشت و از این دست به اون دست داده می شد. فرقی نداشت صبح باشه یا وقت ناهار و شام یا سه و چهار شب. امکان نداشت کسی از وقتش بگذره. فقط وقت آمار در بیرون آسایشگاه قرآن استراحتی می کرد. با اومدن قرآن حال و هوای اردوگاه و داخل آسایشگاها عوض شده بود . لبخند رضایت و شادی بر لب همه نمایان بود و باعث شگفتی و تعجب عراقیا شده بود. اونا پیش خودشون می گفتن اینا دیگه کِی ان. همونایی هستن که ما اونا رو مجوس و کافر و مشرک می دونیم. بعضی که در وجودشون گرایش به دین و مذهب داشتن از اعمال وحشیانه و رفتارای نامناسبشون با اسرا شرمنده بودن و البته بر حقد و کینه بعثیا که میانه ای با خدا و قرآن نداشتن بیشتر می شد. شور و اشتیاقی عجیب فراگیر شده بود و همین باعث شد که بدون هماهنگی و برنامه ریزیِ قبلی ، نهضت حفظ قرآن شکل بگیره و اکثر اونایی که روخوانی قرآن بلد بودن از وقتشون برای حفظ قرآن استفاده می کردن. بتدریج گروهای دو و سه نفره بیشتر شکل گرفت و سوره هایی رو که حفظ کرده بودن رو با هم مرور می کردن. دلیل اصلی این گروها این بود که وقت کافی برای استفاده از قرآن نبود و افراد اینجوری سعی می کردن از حافظه دیگری برای مرور قرآن استفاده کنن. گاهی صحنه های خنده داری پیش میومد. وقتی نوبت یکی بود و داشت تلاوت می کرد بعضی از اونایی که سوره هایی رو حفظ کرده بودن و برای مرور نیاز به مراجعه به قرآن داشتن می رفتن بغل دست طرف می نشستن و یواشکی و طوریکه خیلی هم براش مزاحمت ایجاد نکنه لای قرآن رو بازمی کردن و دنبال صفحات مورد نظر می گشتن. یهو یکی دیگه میومد و گاهی اون طفلکی که نوبتش بود از اطراف احاطه می شد و نمی تونست بخونه. در خیلی از موارد منجر به مصالحه و کنار اومدن می شد و گاهی هم فرد ناراحت می شد و می گفت بابا این دیگه چه وضعیه؟ من چجوری قرآن بخونم و یه وقتایی هم قرآن رو با ناراحتی به طرف می داد و می گفت بیا اصلا مالِ تو، من نخواستم. اینجوری که نمیشه قرآن خوند. حالا اونایی که داشتن این صحنه های نو و بدیع رو نگاه می کردن از خنده غش می کردن. اینم خودش وسیله ای شده بود که روحیه بچه ها تغییر کنه و لبخند و خنده در همه جای آسایشگاها روی لب بچه ها بیاد. حقیقتا قرآن با خودش هم معنویت آورد ، هم آرامش و شادی و هم یه نهضت فراگیر رو برای حفظ و به تدریج ترجمه و تفسیر ایجاد کرد. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢قسمت صد و چهل و چهارم: کلینیک معنوی اسرا توی اون شرایط بسیار سخت و غربت، طبیعتا یا باید خودمون رو می باختیم و دچار یاس و ناامیدی ،اضطراب و انواع امراض روانی می شدیم ، یا به قلعه مستحکم و استوار آیات الهی پناه می بردیم و دلمون رو با کلام خدا آروم می کردیم. آیاتِ قرآن در اسارت برای بچه ها علاوه بر اینکه درس زندگی بود ، یه کلینیک درمانی فوق العاده شفابخش نیز محسوب می شد که با زمزمه و تلاوت آیات آن، آلام روحی- روانی التیام پیدا می کرد. یکی از داروهای بسیار مؤثر این کلینیک سوره «والعصر» بود که برایمان زیبا و دلنشین و آرامش دهنده بود. با خومون زمزمه می کردیم. «به عصر و زمان قسم که انسان در زیان و خسران است ، مگر افراد با ایمان و نیکوکاری که صبر پیشه کرده و دیگران را به حق و صبر توصیه می نمایند.» چقد این آیات بکار ما میومد. با خودمون می گفتیم یا باید با بی صبری و بیقراری در زمره افراد زیانکار قرار بگیریم و دنیا رو که باخته بودیم، آخرتمون رو هم تباه کنیم. یا راه صبر رو در پیش بگیریم و همدیگه رو به صبوری دعوت کنیم تا در زمره نیکوکاران و مؤمنان باقی بمانیم و همچنان مشمول نظر و لطف الهی باشیم و ما راه دوم رو برگزیدیم. دلداریهای مشفقانه و توصیه های مکرر همدیگه به صبر و حفظ روحیه و امیدواری به آینده تحمل شرایط سنگینِ اسارات در مخوفترین زندان مخفی عراق رو برایمان آسان می کرد. در این کلینیک، دارویی وجود داشت که برای درمان اضطراب و بی قراری، فوق العاده مؤثر و شفابخش بود. آیه ی شریفه «الا بذکر الله تطمئن القلوب» با یاد و نام خدا دلها آرامش می یابد. و این آیه چه آرامش و اطمینانی به ما می داد! هر وقت بارِ مشکلات و رفتارای وحشیانه بعثیا بر دوشمان سنگینی می کرد با زمزمه و تکرار این آیه احساس سبکی می کردیم. اضطراب و بیقراری از ما دور می شد و دلمون آرام می گرفت. آرامشی غیر قابل توصیف. با تلاوت این آیه نسیمی از رحمت و طمأنینه بر تمامی وجودمون می وزید که بی تردید با هیچ داروی آرامبخشی در جهان حاصل نمی شد. در کلماتش انگار اعجازی نهفته بود و اثرش رو خیلی زود نمایان می ساخت. به هر جای این کلینک که وارد می شدیم و دست می گذاشتیم انواع داروهایی یافت می شد که هر کدوم اثری شگرف در التیام دردهای روحی ما داشت و انرژی بخش بود برای ادامه راهی که پر از خطر و موانع متعدد بود ، تا سالم به مقصد نهایی که رهایی از چنگال این نامردمان بود برسیم. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اگردوباره جنگی شروع شد وما نبودیم از قول ما *رزمندگان دیروز* به *رزمندگان فردا*بگوئید: در حین مبارزه با دشمن متجاوز، *به بعد از جنگ هم بیاندیشید. مبادا *ارزش‌ها* را در خاکریزها جا بگذارید، اگر چنین کنید، ارزش ها، مثل امروز، *عوض* می شود و *عوضی‌ها* ارزشمند می شوند. می بینید که چگونه ما را *غریبه* می‌پندارند!  آن روزها: *قطار قطار* می رفتیم.. *واگن واگن* بر می گشتیم. *راست قامت*  می رفتیم.. *کمر خمیده* بر می گشتیم. *دسته دسته* می رفتیم. *تنهای تنها* بر می گشتیم. بی‌هیچ استقبال و جشن و سروری. فقط *آغوش گرم مادری* چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..! اما مردانه، ایستادیم... باور کنیدکه: ماهم دل داشتیم فرزند و عیال و خانمان ‌داشتیم. *اما* با *دل* رفتیم... *بی‌دل* برگشتیم. با *یار* رفتیم... با *بار* بر گشتیم. با *پا* رفتیم... با *عصا* بر گشتیم. با *عزم* رفتیم... با *زخم* برگشتیم. با *شور* رفتیم... با *شعور* برگشتیم. مااکنون *پریشان* هستیم. اما *پشیمان* نیستیم. *ما* همان کهنه *رزمندگان* پیاده‌ایم که *سواری* نیاموخته‌ایم. *ما* همان هایی هستیم که به *وسوسه‌ی قدرت* نرفته بودیم. می‌دانید *تعداد ما* در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟؟ *۳/۵* درصد از کل جمعیت ایران!!! اما *مردانگی* را *تنها* نگذاشتیم. ما *غارت* را آموزش ندیده بودیم. رفتیم و *غیرت* را تجربه کردیم. اکنون نیز *فریاد* می‌زنیم که: این *حرامیان یقه سفیدان قافله‌ی اختلاس* از ما نیستند... *این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریده‌اند* از ما نیستند . این *خرافات خوارج ‌‌‌پسند* وصله ی مرام ما نیست. *ما* نه اسب امام زمان دیدیم، نه بی ذکر سالار شهیدان، جنگیدیم. اما *استخوان در ‌گلو* و *خار در چشم*، از *وضعیت امروز مردم خوبمان* شرمنده‌ایم,, شرمنده ایم، با صورتی سرخ. شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید! *ما*، اگر به جبهه نمی‌رفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردیم؟ شما را بآن سالار شهیدان، ما را بهتر قضاوت کنید. حساب اندکی از ما که *آلوده* شدند و *شرافت* خود را فروختند، را به پای ما ننویسید. *بگذارم و بگذرم* "مهدی بهداروند" @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا چقدر آسمان و ستاره هایش زیبا بود. همان طوری که رو به آسمان در تابوت دراز کشیده بودم به آقام و خاطراتش فکر کردم. معمولا در ترددی که بین امیدیه، اهواز و جبهه داشتم، سری به مغازه ای در خیابان سیروس اهواز میزدم و وسایل خرد و ریز کفاشی را برای آقام تهیه می کردم. از جمله اقلامی که خیلی مورد استفاده آقام بود، یک نوع میخ ریزی بود که برای قالب زدن ته کفشها استفاده می کرد. فقط این مغازه در خیابان سیروس اهواز که به سید معروف بود از این میخها داشت. عملیات والفجر 8 در پیش بود. قبل از حرکت برای خداحافظی رفتم بازار. از زبان مردم شنیده بود که قرار است عملیات شود. آن روز هم سفت و سخت مشغول تعمیر کفش بود. گاه و بیگاه نگاهی به تردد ماشین ها می کرد. رد نگاهش با همه روزها فرق می کرد. یک انتظار غریبی در نگاهش بود مثل همیشه خوشحال نبود. یک جورهایی با خودش درگیر بود. کلافگی در حرکاتش به خوبی دیده می شد. وقتی لندکروز را دید لحظه ای به ماشین خیره ماند. پیاده شدم و گفتم: آقاجان آمدم خداحافظی کنم.... بدون اینکه جوابم را بدهد، گفت: حالا که داری میری اهواز، برو پیش سید دو جعبه میخ برام بگیر بیار. گفتم چشم آقا.... حتما این کار رو میکنم..... اما اومدم خداحافظی کنم. خودش را مشغول یکی از کفش ها کرد و گفت: کاری که بهت گفتم انجام بده. تعجب کردم که چرا این قدر بی تفاوت و سرد با من برخورد می کند. سرم را پایین انداختم و سوار لندکروز شدم اما قبل از حرکت برای آخرین بار او را برانداز کردم. تصور اینکه ممکن است دیگر همدیگر را نبینیم آزارم می داد. در طول مسیر به رفتار عجیب پدرم فکر کردم. سابقه نداشت از دیدن من خوشحال نشود. نه تنها مرا خیلی دوست داشت، بلکه ما عاشق همدیگر بودیم. حدس و گمان همه فکر و اندیشه ام را گرفته بود. شاید هم راضی نبود من به جبهه بروم. پس چرا حرفی نزد؟ آیا واقعا خرید میخ ها از شهادت پسرش مهم تر بود. آن روزها توی امیدیه بازار شهادت داغ بود. هر لحظه پدر و مادرها منتظر خبر شهادت عزیزانشان بودند. معمولا بعد از هر عملیاتی که نیروها به خانه باز می گشتند تا مدت ها بازماندگان از خانواده شهدا خجالت می کشیدند. آنقدر خجالت می کشیدند که معمولا چندین روز بیرون نمی آمدند. مارش عملیات که از رادیو به صدا در می آمد و فضای شهر را پر می کرد، قلبها آرام و قرار نداشت. همه نگاه ها به دروازه شهر دوخته می شد که اولین قهرمان چه کسی است که افتخار را وارد شهر خواهد کرد. اما چرا پدرم لحنله آخر هم فریاد کشید... پسر جان حواست باشه که چی بهت گفتم... میخ ها رو به من برسون! از پنجره لندکروز سرم را بیرون آوردم و با لبخند گفتم: دستت درد نکنه آقا جون، حالا دیگه میخ از پسرت مهم تر شده! بدون اینکه تغییری در چهره اش ببینم گفت: عجله کن بابا کفشها رو دستم موندن. بعد همان طوری که روی کرسی اش نشسته بود، خودش را مشغول تعمیر کفشها کرد. همه مسیر امیدیه تا اهواز به او و خوبی ها و زحمتهایش فکر کردم. اما به محض ورود به اهواز و دیدن شور و شوق عملیات و تب و تاب بچه ها سفارش اکید پدرم از یادم رفت. خودم را به گروهان ذوالفقار رساندم و وارد عملیات شدم. از رودخانه اروند عبور کردیم و وارد شهر فاو شدیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و چهل و پنجم: انس با قرآن دیگه بهتر ازین نمی شد. وقت کافی و آمدن قرآن هم انگیزه قوی در من ایجاد کرد که از همون وقت خیلی کم برای حفظ قرآن استفاده کنم. شروع کردم به حفظ قرآن. از سوره بقره شروع کردم و با خودم تصمیم گرفتم که سوره بقره رو طی ماه رمضان حفظ کنم. کار مشکلی بود. چون هر ۲۴ ساعت فقط ده دقیقه وقت اختصاصی من بود. روزای اول هیچکس از وقت خودش به کسی دیگه نمی داد ، اما کم کم دوستانی که وقتشون نصفه های شب میفتاد و بعلت مریضی یا مشکل دیگه ای نمی تونستن بیدار بشن وقتشون رو به حافظان قرآن می دادن. منم مترصد بودم ببینم کسی انصراف میده و سریع وقت اونو می گرفتم. زیاد نبود ولی برام غنیمت بود. ماه رمضان سال دوم شروع شده بود و تمام قوای خودمو جمع کردم و عراقیا هم ماه رمضان کمتر اذیت می کردن ، تمام وقت آیاتی رو که حفظ کرده بودم رو مرور می کردم و با توجه به انگیزه و اشتیاق بالایی که داشتم خیلی زود حفظم می شد و جا میفتاد. اوایل روزی یه صفحه ، کم کم دو و سه صفحه حفظ می کردم. هنوز ماه رمضان تموم نشده بود که نه تنها سوره بقره بلکه چن سوره دیگه مثل حضرت یوسف رو هم همزمان حفظ کردم. بجز اوقات هواخوری و کارای شخصی و وقت سحر و افطار و خواب، تمامی دقایق رو با آیات قرآن مانوس بودم و متوسط در شبانه روز ۱۲ تا ۱۴ ساعت مشغول حفظ و مرور بودم. هیچ اطمینانی به بعثیا نبود و هر آن احتمال داشت یه بهونه بگیرن و قرآن ها رو جمع کنن و ببرن. باید از وقت حداکثر استفاده رو می کردم. وقتی سوره ای رو حفظ می کردم و خیلی راحت مرور می کردم اشتیاقم برای حفظ سوره های جدید بیشتر می شد. چون در زمان طلبگی بارها قرآن رو ختم کرده بودم، به نسبت بقیه راحت تر و زودتر حفظ می کردم. یه وقتایی هم وسوسه می شدم که رکورد بشکنم و اولین کسی باشم که کل قرآن رو در کوتاهترین زمان حفظ می کنه. از اولین روزی که حفظ قرآن رو شروع کردم سه ماه گذشت و من با عنایت الهی و کمک تعدادی از بچه ها که واقعا همکاری می کردن و وقتی اشتیاق منو در حفظ قرآن میدیدن، مقداری از وقتشونو در اختیارم می گذاشتن، نصف قرآن رو حفظ کردم. باورم نمی شد که در این مدت تونسته باشم نصف قرآن رو حفظ کنم. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂