🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و چهل و پنجم:
انس با قرآن
دیگه بهتر ازین نمی شد. وقت کافی و آمدن قرآن هم انگیزه قوی در من ایجاد کرد که از همون وقت خیلی کم برای حفظ قرآن استفاده کنم. شروع کردم به حفظ قرآن. از سوره بقره شروع کردم و با خودم تصمیم گرفتم که سوره بقره رو طی ماه رمضان حفظ کنم. کار مشکلی بود. چون هر ۲۴ ساعت فقط ده دقیقه وقت اختصاصی من بود. روزای اول هیچکس از وقت خودش به کسی دیگه نمی داد ، اما کم کم دوستانی که وقتشون نصفه های شب میفتاد و بعلت مریضی یا مشکل دیگه ای نمی تونستن بیدار بشن وقتشون رو به حافظان قرآن می دادن. منم مترصد بودم ببینم کسی انصراف میده و سریع وقت اونو می گرفتم. زیاد نبود ولی برام غنیمت بود.
ماه رمضان سال دوم شروع شده بود و تمام قوای خودمو جمع کردم و عراقیا هم ماه رمضان کمتر اذیت می کردن ، تمام وقت آیاتی رو که حفظ کرده بودم رو مرور می کردم و با توجه به انگیزه و اشتیاق بالایی که داشتم خیلی زود حفظم می شد و جا میفتاد. اوایل روزی یه صفحه ، کم کم دو و سه صفحه حفظ می کردم. هنوز ماه رمضان تموم نشده بود که نه تنها سوره بقره بلکه چن سوره دیگه مثل حضرت یوسف رو هم همزمان حفظ کردم. بجز اوقات هواخوری و کارای شخصی و وقت سحر و افطار و خواب، تمامی دقایق رو با آیات قرآن مانوس بودم و متوسط در شبانه روز ۱۲ تا ۱۴ ساعت مشغول حفظ و مرور بودم.
هیچ اطمینانی به بعثیا نبود و هر آن احتمال داشت یه بهونه بگیرن و قرآن ها رو جمع کنن و ببرن. باید از وقت حداکثر استفاده رو می کردم. وقتی سوره ای رو حفظ می کردم و خیلی راحت مرور می کردم اشتیاقم برای حفظ سوره های جدید بیشتر می شد. چون در زمان طلبگی بارها قرآن رو ختم کرده بودم، به نسبت بقیه راحت تر و زودتر حفظ می کردم. یه وقتایی هم وسوسه می شدم که رکورد بشکنم و اولین کسی باشم که کل قرآن رو در کوتاهترین زمان حفظ می کنه.
از اولین روزی که حفظ قرآن رو شروع کردم سه ماه گذشت و من با عنایت الهی و کمک تعدادی از بچه ها که واقعا همکاری می کردن و وقتی اشتیاق منو در حفظ قرآن میدیدن، مقداری از وقتشونو در اختیارم می گذاشتن، نصف قرآن رو حفظ کردم. باورم نمی شد که در این مدت تونسته باشم نصف قرآن رو حفظ کنم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و چهل و ششم
مجازات با قرآن💢
بعضی دوستان هم شونه به شونه من حفظ می کردن و بینمون رقابتی سالم و شیرین شکل گرفته بود و به هم کمک می کردیم و دو نفری و چن نفری قرآن رو با هم مرور می کردیم. این مشارکت و مرور جمعی جبران کمبود قرآن رو می کرد و هر کدوم جایی گیر می کردیم دیگری یادآوری می کرد و گیر رفع می شد. گاهی اوقات اصلا یادم می رفت اسیر هستم و با هزاران نوع مشکل از تغذیه و بهداشت گرفته تا کتک و شکنجه های گاه و بیگاه دست و پنجه نرم می کنم. حواسم شش دونگ به قرآن و حفظ اون معطوف شده بود و اوقات خوشی رو با آیات نورانی قرآن سپری می کردم. حالی که در ایران و آزادی همواره غبطه اون رو می خورم.
گرفتن قرآن بعنوان مجازات و تنبیه
حفظ نصف قرآن در سه ماه موفقیت بزرگی بود که با تشویق و دلگرمی تعدادی از رفقا ، انگیزه منو برای حفظ تمام قرآن دوچندان می کرد ، اما اتفاقِ احتمالی که همیشه از اون وحشت داشتم، رخ داد و بعثیا به یه بهانه واهی قرآن ها رو از آسایشگاها جمع کردن. چن روزی بشدت افسرده شدم و حقیقتاً بدترین مجازاتی بود که در حق ما انجام دادن ، ولی خودمو جم و جور کردم و با خودم گفتم این یه توفیق اجباریه که این نصف قرآن رو که حفظ کردم کاملاً تثبیت بشه. لذا با یه برنامه ی منظم و مرتب تمام وقت به مرور همون ۱۵ جزء پرداختم.
از عجایب خلقت و حوادث شگفت اسارت این بود که وقتی بعثیا این همه هیجان و علاقه رو در بچه ها و انس اونا با قرآن و استفاده شبانه روزی از این نورسیده رو می دیدن هر وقت مشکلی پیش میومد و بقول خودشان مخالفتی صورت می گرفت ، بعنوان مجازات و تنبیه قرآن ها رو جمع می کردن و با خودشون می بردن. یکی نبود به این احمقا بگه که شما با این کار دارید خودتون رو رسوا می کنید. خُب معنای این کار چیه؟ غیر از اینه که با زبان بی زبانی دارید می گید که اسرای ایرانی و قرآن عاشق و معشوق هستن و هر وقت بخوای عاشق رو آزار بدی باید بین اون و معشوقش فاصله بندازی!!.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام، اوقات وفق مراد
در آستانه هفته دفاع مقدس قرار گرفته ایم و روزهایی که یادآور ایام پر از استرس و تنشی است که هیچ وقت تصورش را نمی کردیم که این جنگ ناخواسته، آغازی باشد بر بسیاری از رویدادهای موفق و رویا گونه مادی و معنوی در کشور.
همان روزهایی که حضرت امام، با آن دیدگاه عارفانه و خدایی خود فرمودند این جنگ نعمت است برای ما....
در این ایام، همانند سال های گذشته مطالب ویژه ای تقدیم حضور شما خواهیم کرد.
ان شااالله همراه باشید و دیگران را به این بزم دعوت نمایید.
👋
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣4⃣
خاطرات رضا پورعطا
تقریبا سه، چهار روز بود که شهر فاو به دست بچه ها فتح شده بود. شهر پر از موتورسوارهای بسیجی بود. هنوز در و دیوار شهر، حالت اولیه و بکر خودش را داشت. بیرون از شهر درگیری و جنگ بود و داخل شهر بچه ها در حال پاکسازی و تثبیت مواضع بودند. نیزارهای اطراف فاو پناهگاه عراقیهای فراری شده بود.
مأموریت من به عنوان فرمانده یک دسته، پاکسازی و عبور از عمق شهر بود. در حال عبور از کوچه پس کوچه های فاو بودم که بوی آشنای واکس به مشامم خورد و من را یاد پدرم انداخت. بی اختیار به تابلوی آویزانی که بر سر در یکی از مغازه های ویران شده تکان می خورد چشم دوختم. روی تابلو نوشته بود: «محل اشکافی»
معنی آن را نمی دانستم. از یکی از بچه های عرب زبان پرسیدم یعنی چی؟ با لبخند گفت: آقا رضا تو باید بهتر بدونی! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: اگر میدونستم که از تو نمی پرسیدم. گفت: بابا.... اینجا مغازه کفاشیه! با شنیدن نام کفاشی آهی از ته دل کشیدم و بر سر کوبیدم. بنده خدا که نمی دانست چه اتفاقی افتاده، دستپاچه آماده شلیک شد.
گفت: چی شد برادر پورعطا؟ گفتم: واویلا، میخ های پدرم یادم رفت! بچه ها با شنیدن حرف من خندیدند. اما من از فرست استفاده کردم و از روی سنگ و کلوخهای ریخته، وارد مغازه شدم و شروع به گشتن لابه لای وسایل کفاشی کردم. بچه ها با تعجب به حرکات من خیره شدند و پرسیدند رضا دنبال چی میگردی؟ آن قدر گشتم تا بالاخره یک قوطی پنج کیلویی از همان میخ های کوچک پیدا کردم. میخ ها را که دیدم، گفتم خدا را شکر... فکر کنم همین ها را می خواست. به قدری خوشحال شدم که از فتح فاو نشده بودم. یکی از بچه ها گفت: اینا چیه برداشتی؟ گفتم: باید فوری به آقام برسونم..... و الآ روزگارم سیاهه. خنده ای استهزاآمیز از ته دل کرد. گفتم: مرد حسابی میخندی؟..... میدونی اگر بدون میخ برگردم خانه، آقام چه بلایی سرم میاره؟ بقیه بچه ها هم خندیدند. من که می دانستم الان آقام منتظر میخ هاست، از مغازه بیرون پریدم و غرولندکنان گفتم: حالا تو این منطقه جنگی اینارو چطور به آقام برسونم؟ یکی از بچه ها به شوخی گفت: بده اسرا ببرن عقب. گفتم: اگر مجبور بشم تا آخر عملیات دست می گیرم.
قوطی را زیر بغلم گرفتم و ستون را دوباره راه انداختم. شاید هنوز بیست متر دور نشده بودیم که یک دفعه شاپور عبادی - از بچه های علی آباد - را دیدم که سوار بر لندکروز به سرعت در حال خروج از شهر است. او هم تا مرا دید دست تکان داد و فریاد کشید: رضا، من دارم میرم امیدیه، کاری نداری؟ شاکرانه به آسمان نگاه کردم و اشاره دادم که توقف کند. وقتی سراسیمگی من را دید ترمز کرد. نفس زنان به او رسیدم و گفتم: شاپور یه امانتی دارم که میخوام اونو برسونی! نگاهی از روی تعجب به قوطی پنج کیلویی انداخت و گفت: این دیگه چیه؟ نکنه مواد منفجره است؟ گفتم: نه بابا اینها میخه؟ با تعجبی کنایه آمیز گفت: میخ...!؟ گفتم سؤال نكن، فقط اونها رو برسون به اقام... و الا بیچارم میکنه. شاپور گفت: رضا دست بردار... وقت گیر اوردی... من به ماموریت فوری دارم... زود هم بر می گردم... فرصت این کارها رو ندارم. گفتم: شاپور، تو رو خدا هر چی بهت میگم انجام بده، چرا این قدر سختش میکنی. کفاشی آقام که سر راهته، مگه چقدر وقتت رو میگیره؟ آقام منتظر این میخ هاست؟ اگر یه وقت چیزی برسید، فقط بگو رضا گفت سید میخ نداشت. شاپور نگاهی به قوطی در بسته و آکبند میخها انداخت و با اکراه آنها را گرفت و روی صندلی بغل دستش گذاشت. بعد غرولندکنان دور شد.
با دور شدن لندکروز نفسی تازه کردم و به سمت بچه ها بازگشتم. آن قدر احساس راحتی خیال کردم که گویی بصره را فتح کردیم. تقریبا یک سال مصرف میخ پدرم تأمین شد. بعدها شاپور گفت: وقتی قوطی را دادم به پدرت، سرش را تکان داد و با تأسف گفت: خودش کجاست؟ گفتم: تو فاو... اشک تو چشماش حلقه زد و زیر لب گفت: میخ نخود سیاه بود. رضا..... بابا دنبال بهانه می گشتم که خودم را منتظر نگه دارم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و چهل و هفتم:
چرا قرآن ها را جمع می کردند؟
جمع آوری قرآن ها بعنوان تنبیه، خود اعتراف تلویحی به این مسئله بود که خودشون رو همکار و همدست شیطان معرفی می کردن. چرا که تنها شیطانه که تلاش می کنه مؤمن رو از قرآن و معنویت دور کنه. خودمونیم این کار حقیقتا تنبیه سختی در حقمون بود. قرآن توی اون شرایط تکیه گاهی محکم و همنشینی مهربان و صمیمی بود که اضطراب رو از افراد دور می کرد و پل ارتباطی بود بین اسرای بی پناه و خدایی که اونا رو دوست داشت و با آیات خودش با اونا همکلام و هم نشین شده بود. قرآنا که جمع می شد ناراحتی و حزن به سراغ بچه ها میومد ، خصوصا اونایی که داشتن مرتب قرآن رو حفظ می کردن و نیاز داشتن روزانه مرور کنن.
با رفتن قرآن هیات های مذاکره و حسن نیت شکل می گرفت و افراد شاخص هر آسایشگاه دست به دامن افسرا و فرمانده اردوگاه می شدن که دوباره قرآن ها رو برگردونن. چن روزی و گاهی چن هفته ای طول می کشید تا مذاکرات و خواهش و تمناها نتیجه بده و دوباره قرآنا رو با هزار شرط و شروط برگردونن به آسایشگاها.
یکی از بهانه ها برای جمع کردن قرآن مسئله تلاوت بچه ها در طول شب بود . هر وقت نگهبان رد می شد می دید یک یا چند نفر بیدارن و دارن قرآن میخونن. اونا می گفتن این کار ممنوعه و کسی حق نداره بیدار بمونه و قرآن و نماز بخونه. البته این بهانه بود. در آسایشگاهی که تمام لامپا روشن بود و دری قلعه مانند با قفلای بزرگ و نورافکن برجکها در اطراف و دهها ردیف سیم خارادر و موانع. واقعا چه مشکلی بود که اینا نگرانش باشن؟. قضیه جمع کردن قرآنا در طول اسارت بارها و بارها تکرار شد.
به هر حال سه ماه فاصله افتاد ، مدتی که قرآن نداشتیم و مدتی هم بخاطر جابجایی نتونستم حفظ کنم. ولی در طول این سه ماه و اندی برنامه مرور رو داشتم و پانزده جزء کاملا تثبیت شد. دور دوم حفظ سه ماه بعد و بعد از تبعید به بند یک شروع شد که در خاطرات بند یک به اون خواهم پرداخت.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂