🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣4⃣
خاطرات رضا پورعطا
تقریبا سه، چهار روز بود که شهر فاو به دست بچه ها فتح شده بود. شهر پر از موتورسوارهای بسیجی بود. هنوز در و دیوار شهر، حالت اولیه و بکر خودش را داشت. بیرون از شهر درگیری و جنگ بود و داخل شهر بچه ها در حال پاکسازی و تثبیت مواضع بودند. نیزارهای اطراف فاو پناهگاه عراقیهای فراری شده بود.
مأموریت من به عنوان فرمانده یک دسته، پاکسازی و عبور از عمق شهر بود. در حال عبور از کوچه پس کوچه های فاو بودم که بوی آشنای واکس به مشامم خورد و من را یاد پدرم انداخت. بی اختیار به تابلوی آویزانی که بر سر در یکی از مغازه های ویران شده تکان می خورد چشم دوختم. روی تابلو نوشته بود: «محل اشکافی»
معنی آن را نمی دانستم. از یکی از بچه های عرب زبان پرسیدم یعنی چی؟ با لبخند گفت: آقا رضا تو باید بهتر بدونی! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: اگر میدونستم که از تو نمی پرسیدم. گفت: بابا.... اینجا مغازه کفاشیه! با شنیدن نام کفاشی آهی از ته دل کشیدم و بر سر کوبیدم. بنده خدا که نمی دانست چه اتفاقی افتاده، دستپاچه آماده شلیک شد.
گفت: چی شد برادر پورعطا؟ گفتم: واویلا، میخ های پدرم یادم رفت! بچه ها با شنیدن حرف من خندیدند. اما من از فرست استفاده کردم و از روی سنگ و کلوخهای ریخته، وارد مغازه شدم و شروع به گشتن لابه لای وسایل کفاشی کردم. بچه ها با تعجب به حرکات من خیره شدند و پرسیدند رضا دنبال چی میگردی؟ آن قدر گشتم تا بالاخره یک قوطی پنج کیلویی از همان میخ های کوچک پیدا کردم. میخ ها را که دیدم، گفتم خدا را شکر... فکر کنم همین ها را می خواست. به قدری خوشحال شدم که از فتح فاو نشده بودم. یکی از بچه ها گفت: اینا چیه برداشتی؟ گفتم: باید فوری به آقام برسونم..... و الآ روزگارم سیاهه. خنده ای استهزاآمیز از ته دل کرد. گفتم: مرد حسابی میخندی؟..... میدونی اگر بدون میخ برگردم خانه، آقام چه بلایی سرم میاره؟ بقیه بچه ها هم خندیدند. من که می دانستم الان آقام منتظر میخ هاست، از مغازه بیرون پریدم و غرولندکنان گفتم: حالا تو این منطقه جنگی اینارو چطور به آقام برسونم؟ یکی از بچه ها به شوخی گفت: بده اسرا ببرن عقب. گفتم: اگر مجبور بشم تا آخر عملیات دست می گیرم.
قوطی را زیر بغلم گرفتم و ستون را دوباره راه انداختم. شاید هنوز بیست متر دور نشده بودیم که یک دفعه شاپور عبادی - از بچه های علی آباد - را دیدم که سوار بر لندکروز به سرعت در حال خروج از شهر است. او هم تا مرا دید دست تکان داد و فریاد کشید: رضا، من دارم میرم امیدیه، کاری نداری؟ شاکرانه به آسمان نگاه کردم و اشاره دادم که توقف کند. وقتی سراسیمگی من را دید ترمز کرد. نفس زنان به او رسیدم و گفتم: شاپور یه امانتی دارم که میخوام اونو برسونی! نگاهی از روی تعجب به قوطی پنج کیلویی انداخت و گفت: این دیگه چیه؟ نکنه مواد منفجره است؟ گفتم: نه بابا اینها میخه؟ با تعجبی کنایه آمیز گفت: میخ...!؟ گفتم سؤال نكن، فقط اونها رو برسون به اقام... و الا بیچارم میکنه. شاپور گفت: رضا دست بردار... وقت گیر اوردی... من به ماموریت فوری دارم... زود هم بر می گردم... فرصت این کارها رو ندارم. گفتم: شاپور، تو رو خدا هر چی بهت میگم انجام بده، چرا این قدر سختش میکنی. کفاشی آقام که سر راهته، مگه چقدر وقتت رو میگیره؟ آقام منتظر این میخ هاست؟ اگر یه وقت چیزی برسید، فقط بگو رضا گفت سید میخ نداشت. شاپور نگاهی به قوطی در بسته و آکبند میخها انداخت و با اکراه آنها را گرفت و روی صندلی بغل دستش گذاشت. بعد غرولندکنان دور شد.
با دور شدن لندکروز نفسی تازه کردم و به سمت بچه ها بازگشتم. آن قدر احساس راحتی خیال کردم که گویی بصره را فتح کردیم. تقریبا یک سال مصرف میخ پدرم تأمین شد. بعدها شاپور گفت: وقتی قوطی را دادم به پدرت، سرش را تکان داد و با تأسف گفت: خودش کجاست؟ گفتم: تو فاو... اشک تو چشماش حلقه زد و زیر لب گفت: میخ نخود سیاه بود. رضا..... بابا دنبال بهانه می گشتم که خودم را منتظر نگه دارم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و چهل و هفتم:
چرا قرآن ها را جمع می کردند؟
جمع آوری قرآن ها بعنوان تنبیه، خود اعتراف تلویحی به این مسئله بود که خودشون رو همکار و همدست شیطان معرفی می کردن. چرا که تنها شیطانه که تلاش می کنه مؤمن رو از قرآن و معنویت دور کنه. خودمونیم این کار حقیقتا تنبیه سختی در حقمون بود. قرآن توی اون شرایط تکیه گاهی محکم و همنشینی مهربان و صمیمی بود که اضطراب رو از افراد دور می کرد و پل ارتباطی بود بین اسرای بی پناه و خدایی که اونا رو دوست داشت و با آیات خودش با اونا همکلام و هم نشین شده بود. قرآنا که جمع می شد ناراحتی و حزن به سراغ بچه ها میومد ، خصوصا اونایی که داشتن مرتب قرآن رو حفظ می کردن و نیاز داشتن روزانه مرور کنن.
با رفتن قرآن هیات های مذاکره و حسن نیت شکل می گرفت و افراد شاخص هر آسایشگاه دست به دامن افسرا و فرمانده اردوگاه می شدن که دوباره قرآن ها رو برگردونن. چن روزی و گاهی چن هفته ای طول می کشید تا مذاکرات و خواهش و تمناها نتیجه بده و دوباره قرآنا رو با هزار شرط و شروط برگردونن به آسایشگاها.
یکی از بهانه ها برای جمع کردن قرآن مسئله تلاوت بچه ها در طول شب بود . هر وقت نگهبان رد می شد می دید یک یا چند نفر بیدارن و دارن قرآن میخونن. اونا می گفتن این کار ممنوعه و کسی حق نداره بیدار بمونه و قرآن و نماز بخونه. البته این بهانه بود. در آسایشگاهی که تمام لامپا روشن بود و دری قلعه مانند با قفلای بزرگ و نورافکن برجکها در اطراف و دهها ردیف سیم خارادر و موانع. واقعا چه مشکلی بود که اینا نگرانش باشن؟. قضیه جمع کردن قرآنا در طول اسارت بارها و بارها تکرار شد.
به هر حال سه ماه فاصله افتاد ، مدتی که قرآن نداشتیم و مدتی هم بخاطر جابجایی نتونستم حفظ کنم. ولی در طول این سه ماه و اندی برنامه مرور رو داشتم و پانزده جزء کاملا تثبیت شد. دور دوم حفظ سه ماه بعد و بعد از تبعید به بند یک شروع شد که در خاطرات بند یک به اون خواهم پرداخت.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و چهل و هشتم:
درس تفسیر قرآن مهندس خالدی
مرحوم مهندس اسدالله خالدی از کارکنان وزارت دفاع بود که در کربلای چهار به اسارت دراومده بود. فردی میانسال با حدود ۵۰ سال سن و آشنایی خوبی به معارف اسلامی و تفسیر قرآن. بعد از آنکه قران به آسایشگاها تحویل داده شد و چن ماهی گذشت و عمدتا بچه ها مشغول حفظ قرآن بودن. به فکر افتادم که دایره فعالیتای قرآنی خودم رو گسترش بدم.
با ترجمه آشنایی داشتم و قبل از اسارت یه دوره کامل تفسیر قرآن(تفسیر نمونه) را خونده بودم و علاقمند بودم اطلاعاتم رو در این زمینه توسعه بدم و اگر شد به دیگران هم منتقل کنم.
رفتم پیش مهندس خالدی و ازش خواهش کردم یه بحث تفسیری رو برای من داشته باشه. ایشون هم قبول کرد و سوره حجرات رو که مباحث بسیار زیبایی در مورد ولایت پذیری و آداب آن ، همچنین مسائل اخلاقی داره با هم شروع کردیم. خیلی قشنگ آیات رو تفسیر می کرد و من بدون اینکه کاغذ و قلمی داشته باشم مطالبو تو ذهنم یادداشت می کردم. طی چند جلسه سوره حجرات رو کامل برام تفسیر کرد و بعدها منم همین مباحث رو برای جمعی از دوستان گفتم. مهندس خالدی از مشوقین من و بقیه حفاظ قرآن بود و حتی به بعضیا از جمله من وعده داد که اگه کل قرآن رو حفظ کنیم در ایران یه دوره تفسیر المیزان رو بعنوان جایزه بهمون بده و به این قول خودش هم عمل کرد.
🔻شیوه تفسیر قرآن در اسارت
همه چیز در اردوگاه یازده تکریت ممنوع بود. از کاغذ و قلم گرفته تا هر گونه دست نوشته . هیچگونه کتابی به استثنای همون یه جلد قرآن در اردوگاه موجود نبود. بنابراین برای تفسیر قرآن تنها راه تفسیر آیه به آیه یا تفسیر قرآن با قرآن با استفاده از تطبیق آیات با یکدیگه ، (یعنی همان روش تفسیری علامه طباطبایی) بود. گر چه اطلاعاتم از تفسیر بسیار کم و ناقص بود ، اما به ناچار و بعنوان تنها راه ممکن این شیوه رو برای خودم انتخاب کردم و سوره های متعدد قرآن و عمدتا سوره های اخلاقی مانند حجرات و لقمان و غیره رو با این شیوه تفسیر کردم و در کلاسای متعددی که بعد از پذیرش قطعنامه داشتم برای علاقمندان تدریس می کردم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🔴 کتاب خاطرات مهندس اسدالله خالدی از کتب بسیار جذابی است که در سال 87 به چاپ رسید و چندین نوبت نیز تجدید چاپ گردید.
مهندس خالدی در اواخر سال 84 به رحمت الهی رفتند.
در خاطرات ایشون در موضوع قرآن اشارهای دارند به ملاقات با آیت الله طالقانی جهت رهنمود در خصوص مبارزه با شاه که به ایشون توصیه می کنند تا جلسات حلقوی قرآن را با نوجوانان در مساجد شروع کنند و جریاناتی که در این مسیر برای ایشون رخ می دهد.
🔴 سلام
صبح اولین روز از هفته دفاع مقدس رو شروع می کنیم با یاد و خاطراتی از اون ایام. روزهایی که شروعش سیاه و سفید بود و خاکی خاکی..... ساده ی ساده...... بی غل و غش......
و روزهایی که هر کدومش به تنهایی چند روز طول می کشید تا به شب می رسید. اونم شبهایی که عین روز بود و فرق چندانی با روزهاش نداشت.
....صدای انفجارهای دور و نزدیک، خبرهای جور و واجور، آدم های بی رنگ و بی بو، دیوارهای پارچه ای و خیابان هایی که دیگر جای هر کس نبود....
همیشه ی خدا، شروع این هفته همراه بوده با انبوهی از خاطرات و تحلیل هایی که روی دل آدم هاش انباشته می شه و روزنه ای می خواد برای بیرون پریدن..... و تعریف اونها برای نسلی که از گذشته چیزی جز چند جریان برجسته نمیدونن.
خب، ما هم سعی می کنیم چیزایی هر چند کوتاه بصورت روزانه از اون شرایط بگیم و بنویسیم.
هر چی باشه اعتقادمون اینه که دفاع مقدس خودش به تنهایی یه فرهنگ متعالی تمام عیاره که می تونه باز هم در قالب های دیگه تکرار بشه و موفقیت به بار بیاره.
همراه باشید با اون روزها و حوادث ریز و درشتش.
بزرگترهای مجلس هم اگه چیزی برا گفتن دارن دریغ نکنند و دست بقلم بشن و از اون روزا بنویسن، به شرط مختصر و مفید بودن
👋
1_27406799.mp3
زمان:
حجم:
192.4K
🍂
📣 مارش خاطره انگیز
روزهای عملیات
🔸 محمود کریمی
سلامم را پذیرا باش ای سرباز ایرانی
تو از این سنگرت بر دشمنان چون شیرمی تازی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #روزهای_بلوغ
دانش آموز سوم راهنمایی بودم و اواخر تابستون رو تو اهواز می گذروندم. تموم دلخوشی و تنوع م شده بود دیدن تلویزیون و کارتون های سیاه و سفیدش.
برنامه هاش عصرها شروع می شد و اختصاص داشت به شبکه کشوری. فقط یک ساعتی تو روز سهم استان ها می شد و پخش خبرهای مهم.
با اینکه خیلی دل و دماغ اخبار رو نداشتم ولی یکی دو روز بود که خبرهای استان بد جور ما رو میخ خودش کرده بود.
بیشتر خبرها شده بود نشون دادن تصاویری از دفن مردم عادی و شیون و زاری مردم آبادان و خرمشهر تو قبرستون شهر. اونم شهدایی که بصورت جمعی شهید شده بودند و تکرار هر روز این صحنه ها که اساسی دل آدم رو ریش می کرد.
همه این خبرها نشون می داد که باز جریانی دیگه داره شروع میشه و این بار چه حادثهای در راهه، الله اعلم!
وقتی بیشتر دقیق شدیم فهمیدیم که این یکی جریان، مربوط میشه به درگیری های مرزی و تعرضات دولت عراق.
هنوز هیچ خیری از جنگ و حمله نظامی نبود و کسی هم همچین تصوری نداشت.
جالب قضیه اینجا بود که این قضایا فقط تو اخبار استان پررنگ بود و چیز خاصی تو شبکه سراسری نمی دیدیم و گویا قضیه رو جدی نگرفته بودن.
چند روزی به همین احوالات گذشت و در یک شرایط بلاتکلیفی خود رو برای شروع سال تحصیلی 59 _60 آماده می کردیم.
تا سی و یکم شهریور هنوز هیچ تق و توقی تو اهواز راه نیفتاده بود. ولی بعدازظهر روز آخر تابستون، صدای هواپیماهای جنگی و انفجارهایی که از سمت فرودگاه به گوش رسید رنگ و روی شهر رو عوض کرد.
با همه این رویدادها، هنوز شهر در سردرگمی خاصی به سر می برد و استرس و ناامنی همه رو فرا گرفته بود. حتی از فردای خودمان که شروع مدارس بود و این تعرضات به تعطیلی مدارس ختم می شود یا خیر، بی خبر بودیم و نمی دانستم این حملات ادامه خواهد داشت یا به همین جا ختم می شود....
همراه باشید
👋