🔴 سلام
صبح اولین روز از هفته دفاع مقدس رو شروع می کنیم با یاد و خاطراتی از اون ایام. روزهایی که شروعش سیاه و سفید بود و خاکی خاکی..... ساده ی ساده...... بی غل و غش......
و روزهایی که هر کدومش به تنهایی چند روز طول می کشید تا به شب می رسید. اونم شبهایی که عین روز بود و فرق چندانی با روزهاش نداشت.
....صدای انفجارهای دور و نزدیک، خبرهای جور و واجور، آدم های بی رنگ و بی بو، دیوارهای پارچه ای و خیابان هایی که دیگر جای هر کس نبود....
همیشه ی خدا، شروع این هفته همراه بوده با انبوهی از خاطرات و تحلیل هایی که روی دل آدم هاش انباشته می شه و روزنه ای می خواد برای بیرون پریدن..... و تعریف اونها برای نسلی که از گذشته چیزی جز چند جریان برجسته نمیدونن.
خب، ما هم سعی می کنیم چیزایی هر چند کوتاه بصورت روزانه از اون شرایط بگیم و بنویسیم.
هر چی باشه اعتقادمون اینه که دفاع مقدس خودش به تنهایی یه فرهنگ متعالی تمام عیاره که می تونه باز هم در قالب های دیگه تکرار بشه و موفقیت به بار بیاره.
همراه باشید با اون روزها و حوادث ریز و درشتش.
بزرگترهای مجلس هم اگه چیزی برا گفتن دارن دریغ نکنند و دست بقلم بشن و از اون روزا بنویسن، به شرط مختصر و مفید بودن
👋
1_27406799.mp3
زمان:
حجم:
192.4K
🍂
📣 مارش خاطره انگیز
روزهای عملیات
🔸 محمود کریمی
سلامم را پذیرا باش ای سرباز ایرانی
تو از این سنگرت بر دشمنان چون شیرمی تازی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #روزهای_بلوغ
دانش آموز سوم راهنمایی بودم و اواخر تابستون رو تو اهواز می گذروندم. تموم دلخوشی و تنوع م شده بود دیدن تلویزیون و کارتون های سیاه و سفیدش.
برنامه هاش عصرها شروع می شد و اختصاص داشت به شبکه کشوری. فقط یک ساعتی تو روز سهم استان ها می شد و پخش خبرهای مهم.
با اینکه خیلی دل و دماغ اخبار رو نداشتم ولی یکی دو روز بود که خبرهای استان بد جور ما رو میخ خودش کرده بود.
بیشتر خبرها شده بود نشون دادن تصاویری از دفن مردم عادی و شیون و زاری مردم آبادان و خرمشهر تو قبرستون شهر. اونم شهدایی که بصورت جمعی شهید شده بودند و تکرار هر روز این صحنه ها که اساسی دل آدم رو ریش می کرد.
همه این خبرها نشون می داد که باز جریانی دیگه داره شروع میشه و این بار چه حادثهای در راهه، الله اعلم!
وقتی بیشتر دقیق شدیم فهمیدیم که این یکی جریان، مربوط میشه به درگیری های مرزی و تعرضات دولت عراق.
هنوز هیچ خیری از جنگ و حمله نظامی نبود و کسی هم همچین تصوری نداشت.
جالب قضیه اینجا بود که این قضایا فقط تو اخبار استان پررنگ بود و چیز خاصی تو شبکه سراسری نمی دیدیم و گویا قضیه رو جدی نگرفته بودن.
چند روزی به همین احوالات گذشت و در یک شرایط بلاتکلیفی خود رو برای شروع سال تحصیلی 59 _60 آماده می کردیم.
تا سی و یکم شهریور هنوز هیچ تق و توقی تو اهواز راه نیفتاده بود. ولی بعدازظهر روز آخر تابستون، صدای هواپیماهای جنگی و انفجارهایی که از سمت فرودگاه به گوش رسید رنگ و روی شهر رو عوض کرد.
با همه این رویدادها، هنوز شهر در سردرگمی خاصی به سر می برد و استرس و ناامنی همه رو فرا گرفته بود. حتی از فردای خودمان که شروع مدارس بود و این تعرضات به تعطیلی مدارس ختم می شود یا خیر، بی خبر بودیم و نمی دانستم این حملات ادامه خواهد داشت یا به همین جا ختم می شود....
همراه باشید
👋
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣4⃣
خاطرات رضا پورعطا
صبح به تبریز رسیدیم. بهروز پشت فرمان نشسته بود. احساس خوبی به شهر نداشتم. فقط بهمان گفته بودند پدرم توی ترمینال شهرداری فوت کرده است. بهروز که بیشتر در جریان جزئیات فوت پدرم بود، پرسان پرسان ماشین را به سمت شهرداری تبریز هدایت کرد. بالاخره شهرداری را پیدا کردیم. به بهروز گفتم: خودت برو بین جنازه کجاست؟ گوشه ای توقف کرد. تند و تیز از ماشین پیاده شد و به داخل رفت. من و رمضان که از شب قبل بیدار بودیم، همین طور در انتظار بازگشت بهروز خمیازه می کشیدیم. دمی بعد، بهروز برگشت و سوار ماشین شد. گفت: جنازه را منتقل کرده اند سردخانه. پرسیدم سردخانه کجاست؟ گفت: پیدایش می کنیم و ماشین را به حرکت در آورد. با دلی شکسته و غمناک به سمت سردخانه به راه افتادیم.
دم در سردخانه کمی شلوغ بود، با نمایان شدن سردخانه روحیه ام را باختم. میدانستم که اینجا دیگر آخر خط است و باید با جنازه پدرم روبه رو شوم. چند خانواده دیگر هم برای جنازه نزدیکانشان آمده بودند. بهروز ماشین را پارک کرد و سه نفری جمعیت را شکافتیم و از پیرمردی که ظاهرا مسئول سردخانه بود سراغ جنازه پدرم را گرفتیم. از شکل و شمایل پدرم پرسید که درست نفهمیدم چه گفت. بهروز نشانه های پدرم را بهش داد. کمی فکر کرد و به سمت سردخانه راه افتاد. هر سه به دنبال او وارد سردخانه شدیم. پیرمرد که سنی از او گذشته بود، قفسه ها را یکی یکی بیرون کشید و جنازه ها را نشانمان داد. هر قفسه را که بیرون می کشید دلم هری می ریخت. هر لحظه منتظر دیدن چهره آقام بودم.
لحظات سخت و طاقت فرسایی بود.
با اینکه شهدای زیادی جابه جا کرده بودم و خیلی از بچه های رزمنده جلو دیدگانم بی سر و بی دست و پا شده بودند اما این فرق می کرد. کسی را باید ملاقات می کردم که لحظه به لحظه زندگی ام با او گره خورده بود. واقعاً تحملش سخت بود. بهروز حال من را درک کرد و خودش جلو آمد و قفسه ها را نگاه کرد. توی هیچ کدام از قفسه ها نبود. کمی خوشحال شدم. نور امیدی در دلم نمایان شد. در دل گفتم حتما اشتباهی شده. نگاهی از روی تعجب به بهروز انداختم. بهروز از پیر مرد پرسید: بازم قفسه هست؟ پیرمرد گفت: همین هاست! رمضان گفت: شاید سردخانه دیگه ای توی شهر باشه؟ هر سه با تعجب بهم نگاه کردیم. توی سردخانه خیلی شلوغ بود. بهروز به سختی از پیرمرد پرسید: سردخونه دیگه ای هم هست؟ گفت: نه... همین یه دونه است.
به اتفاق بهروز و رمضان رفتیم سراغ مسئول سردخانه و جویای جنازه پدرم شدیم. گفت: کی فوت کرده؟ بهروز گفت: دیروز توی ترمینال اتوبوسها، ظاهرا آوردن اینجا! پرسید: توی کشوها رو نگاه کردید؟ گفتیم آره نبود. کمی فکر کرد، بعد به سمت سردخانه راه افتاد و مستقیم رفت سراغ یک تابوت پلیتی که روی زمین گذاشته بودند. با اشاره به تابوت گفت اون نیست؟ با اکراه و ناراحتی به جنازه نگاه انداختم. قلبم شروع به تپیدن های نامنظم کرد. آرام در کنار تابوت روی زمین زانو زدم و چهره میت را از نظر گذراندم. به یکباره تنم لرزید. زبانم قفل شد. دستهای پینه بسته اقام را خوب می شناختم. هر وقت روی کرسی بغل دستش می نشستم، نگاهم محو حرکت تند و تیز دست هایش می شد؛ در حالی که جوالدوز را با زحمت در چرم کفش فرو می برد تا راهی برای عبور نخ و سوزن باز کند. هنوز آثار سیاهی واکس و چرم مشکی کفش اطراف انگشتانش نمایان بود. با دیدن این صحنه ها منقلب شدم. از طرفی جنازه بو گرفته بود. چطور می توانستم آقام را با آن وضع كف سردخانه تنها و بی کس ببینم.
بی اختیار شروع به داد و هوار و بد و بیراه گفتن به مسئول سردخانه کردم. بهروز و رمضان من را گرفتند. میدانستند من چه علاقه ای به آقام دارم. بهروز همان طور که من را در آغوش گرفته بود، تند و تند می گفت: رضا آروم باش. خون جلو چشمانم را گرفته بود. فریاد کشیدم و گفتم: بی انصافا.. نامردا... اینم یه انسانه... لااقل اوتو توی کشو می ذاشتید؟
پیرمرد که انگار از این عکس العمل ها زیاد دیده بود، با خونسردی گفت: سر و صدا نکن.... کسی را نداشت! برافروخته تر فریاد کشیدم. آخه نامسلمون مگه انسان نیستی... بالاخره این هم مثل بقیه یه کس و کاری داره.... بغضم ترکید و زار زار گریه کردم. دلم شکست. دنیا در نظرم تیره و تار شد. دوست داشتم همه سردخانه را به هم بریزم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂