🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و چهل و نهم:
یه اسپک جانانه
یکی از خاطره های ماندگارم از اسارت در همون آسایشگاه ناصر ماجرای اسپک زدن در خواب بود. تعدادی از بچه ها برای نماز صبح بیدار شده بودن و داشتن نماز می خوندن. من هنوز خواب بودم و در عالم رؤیا حسابی غرق شده بودم و خواب می دیدم با تعدادی از بچه ها در یه تیم دارم والیبال می کنم و من اسپک زن تیم بودم.
یکی از بچه ها توپ رو برام بلند کرد و منم بلند شدم و محکم کوبیدم سرِ توپ . اسپک زدن من همان و نقش بر زمین شدن یکی از دوستانم که از بچه های شمال بود و داشت تعقیبات نماز صبح می خوند همون. از شدت اسپکی که کوبیدم بودم پسَ گردن اون بنده خدا از خواب بیدار شدم.
ای داد بیداد اسپک رو بجای توپ زده بودم پس گردن دوستم. سرشو برگردوند سمت من که پشت سرش بودم و گفت چرا می زنی رحمان. من که از خواب پریده بودم و هنوز چشمام پر از خواب بود، خیلی عادی گفتم ببخشید داشتم تو خواب اسپک می زدم. گفت چی داری می گی؟ زدی پسِ گردن من و اون وقت میگی داشتم اسپک می زدم!.
من نمی دونستم بخندم یا ازین که زدم بودم پس گردنِ دوستم شرمنده باشم. به هر حال بوسیدمش و عذرخواهی کردم، ولی ناخودآگاه تا مدتها هر وقت ایشون و پشت گردنش رو میدیدم خنده ام می گرفت و سعی می کردم ایشون خنده ی منو نبینه و یادش نیفته. این قضیه دستمایه طنز و خنده ی چن نفری شده بود که شاهد ماجرا بودن و دیده بودن که چجوری من بلند شده بودم و یه اسپک جانانه زده بودم پشت گردن ایشون.
ادامه دارد ⏪
طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و پنجاهم:
تبدیل یه تهدید به فرصت
ناصر که رابطه صمیمانه من و بچه های آسایشگاه رو می دید ، مترصد فرصتی برای معرفی و زیر شکنجه فرستادنم بود ، ولی من با مراقبت کامل هیچ گزکی دستش نداده بودم ، یه روز اومد گفت من خیلی خسته شده ام و بچه ها به شما اعتماد دارن من میخام مسئولیت آسایشگاه رو به تو بدم و خودم استراحت کنم. می دونستم هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمی گیره و حتما یه نقشه و توطئه ای در پسِ این پیشنهاد هست. از طرفی تقبل مسئولیت آسایشگاه می تونست برای بچه ها آرامش و آسایش رو بدنبال داشته باشه. بهش گفتم اجازه بده مقداری فک کنم و بعدا بهت بگم.
با چن نفر از جمله مرحوم مهندس خالدی مشورت کردم. اکثرا موافق بودن و گفتن این فرصت خوبیه که بچه ها نفس راحتی بکشن. قبول کردم و ناصر با تمام طمطراقش نشست کنار و من شدم مسئول آسایشگاه هشت. وقتی عراقیا وارد آسایشگاه شدن و من دستور برپا دادم با تعجب پرسیدن کی تو رو کرده ارشد آسایشگاه. ناصر گفت سیدی من ازش خواستم مدتی کمکم کنه و من استراحت کنم. اونا هم حرفی نداشتن و قبول کردن.
در مدتی که مسئول بودم با مشورت بچه ها نظم و انضباطی برقرار شد و شکر خدا همه راضی بودن بجز ناصر. چیزی که آزارم می داد امتیازاتی بود که ناصر برای خودش قرار داده بود. مثلا یه بشقاب پر غذا و تیغ و سایر تبعیض هایی که به نفع خودش ایجاد کرده بود. ناگفته نماند ناصر یکی رو مراقب من کرده بود که گزکی بگیره و زهرشو سرم خالی کنه. مدتی مدارا کردم و مثل قبل همون میزان غذا رو برداشت ، بعد از چن روز دستور دادم تمام امتیازات ظالمانه ای که از حق بچه ها برای خودش ایجاد کرده بود برداشته بشه....
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
وجودتـان را . . .
با " عشـق " سرشته بودنـد ؛
و سرنوشت تان را ، بـا " شهـادت "
عکاس : سعید صادقی
#هفته_دفاع_مقدس_گرامیباد
#یا_لیـتنا_کنا_مـعڪم
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
ghafele salar.mp3
زمان:
حجم:
1.81M
🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅
🔴 نواهای ماندگار
💥حاج صادق آهنگران
به یاد روزهایی که آرزوی باز کردن راه کربلا را داشتیم
قافله سالار صلا می زد
هرکه دم از کرب و بلا می زند
آید و پوید به وفا راه ولا را
تا بگشاییم ره کرب و بلا را
🔴 به ما بپیوندید ⏪
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #روزهای_بلوغ
همه درگیر خبر بمباران فرودگاه های کشور توسط همسایه جنوبی شده بودند.
کسی از شرایط روزهای آینده اطلاعی نداشت و نمی دونست این حملات تا کجا قراره کش پیدا کنه.
صبح اولین روز مهر، کیف و کتاب رو بغل زدم تا سر کلاس درس حاضر شوم. مدرسه در منتهی الیه خیابان نادری بود، نرسیده به رودخونه کارون.
اول صبحی خیابونا خلوت بود و آروم، گویی هیچ خبری در این کشور نیست و هر چه بود تموم شد.
کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری بالا می رفت تا روزی رو شروع کنن که از پایانش اطلاعی نداشتن.
چهره هایی رو تو مدرسه می دیدیم که بواسطه هم مسجدی و یا هم محله بودن، دوستان صمیمی مون محسوب می شدن. چهره هایی که اون روزا خالی از محاسن بود و تازه از آب و گل در آمده بودن...... و چه می دونستیم این چهره ها تو سالهای آینده بزرگانی خواهند شد که شفاعت روز واپسین رو باید از اینا تمنا کنیم.😔
اونروز صدای زنگ کلاس نواخته شد و صف کشیدیم و بعد از قرائت قرآن و دعای صبحگاه و صحبت های معمول به کلاس رفتیم. شاید ساعت دوم رو می گذروندیم که صدای وحشتناک هواپیمای عراقی که دیوار صوتی شهر رو شکونده بود، همه رو بخود آورد و بر ابهاماتمون بیشتر کرد.
همون ساعت اول مدرسه تعطیل شد، یک تعطیلی غم انگیز با کلی خاطرات از بچه هایی که در ادامه جنگ لباس مدرسه رو با لباس رزم تعویض کردن و در گذر روزگار چنان رفتند که به گردشون هم نرسیدیم.
مدرسه تعطیل شده بود و راه رفته رو از همون نادری برگشتیم. همه گیج و منگ بودند و سر هر چهارراه تعدادی به تحلیل امور کشور پرداخته بودن. سراسر خیابون پر شده بود از شیشه شکسته هایی که بواسطه شکسته شدن دیوار صوتی خرد و خاکشیر شده بودن. شیشه هیچ ساختمونی سالم نمونده بود و دست از پا درازتر به منزل برگشتیم... و دیگر باورمان شده بود که وارد جنگی تمام عیار شده ایم.
▪️همراه باشید
👋
🍂
💠 خاطرات طنز
عابد و زاهد 🙃
✨حسينیه ی گردان خصوصاً در زمستان و با سرد شدن هوا، حكم صحرای عرفات را داشت. خلوتی براي بيتوته كردن. در تمامي ساعتهای شبانهروز هر وقت به آنجا ميرفتی در گوشه و كنار آن اوركت يا پتویی به سر كشيده در حال راز و نياز با خدای خود بود.
با دو نفر از دوستان (البته بخاطر سرما) به حسينيه پناه برديم.
خلوت بود. جز يك نفر كه در گوشهای چمباتمه زده و پشت به در ورودی مشغول ذكر و فكر بود. احدی نبود. سلامی داديم و نشستيم. تازه چشممان داشت گرم میشد كه يك مرتبه آن اخوی عابد و زاهد از جا جست و با صدای بلند و بیخبر از حضور ما گفت: «آخ جان گيلاس! اين يكی ديگر سيب نبود.» بله، كاشف به عمل آمد كه رفيق ما از شر وسواس خناس به حسينيه گريخته و سرگرم كارشناسی كمپوتهای اهدايی بوده است.
@defae_moghadas
🍂