eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
حمایت مردمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم. هوا فوق العاده گرم بود. مرداد ماه بود. راهی جز انتقال جنازه با هواپیما نداشتیم. بهروز گفت: می تونیم با همین وانت منتقلش کنیم. گفتم: مرد حسابی میدونی چقدر یخ نیاز داریم. درسته که اینجا خنکه اما به محض اینکه وارد خوزستان بشیم، جنازه متلاشی میشه... هر چقدر هم یخ بذاریم آب میشه و دوام نمیاره. بهروز گفت: رضا فکر هزینه ش رو کردی؟ گفتم: خدا کریمه، فعلا بهتره بریم فرودگاه و ببینیم وضع چطوره؟ پرسان پرسان خودمان را به فرودگاه رساندیم. ماشین را جایی پارک کردیم و سه نفری به سمت دفتر مدیریت فرودگاه تبریز حرکت کردیم. مدیر فرودگاه آدم جا افتاده و با تجربه ای به نظر می رسید. به محض دیدن ما حسابی تحویل گرفت. پرسید مشکلتون چیه؟ دیدم مقدمه بی فایده است باید بروم سراغ اصل مطلب. گفتم: ببخشید پرواز تبریز به خوزستان دارید؟ لبخندی زد و گفت: پسر خوب، الان زمان جنگه! همین پرواز تهران رو هم با ترس و لرز انجام میدیم... گفتم: پس جنازه پدرمون رو توی این هوای گرم چطوری منتقل کنیم خوزستان؟ گفت: فقط به تهران پرواز داریم... تازه امروز غیر ممکنه... چون همه پروازهای ما پر شده و وزن بارها هم زیاده. گفتم فردا یا پس فردا چی؟ دیگه داشت از سؤالات ما کلافه می شد، چون تعداد زیادی مسافر آمدند داخل دفتر و ازدحام زیادی درست شد. گفت: آقاجان، اجازه بدین جواب بقیه رو بدم. بهروز کمی عصبانی شد اما کنترلش کردم. با التماس و خواهش گفتم عزیز من، یه کم انصاف داشته باش. یه جنازه که قرار نیست صندلی اشغال کنم کمی بی حوصله تر از قبل گفت: آقاجون من چه میدونم این مشکل شماست می تونید از ماشین سردخانه دار استفاده کنید. با زبانی نرم، غریبی و بی کسی مان را توی تبریز برایش توضیح دادم از وضعیت بد مادرم برایش گفتم. او که سرش حسابی شلوغ شده با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت: برادر من، اینجا شرایط و ضوابط خاص خودش رو داره، این قدر وقت ما رو نگیرید. به اندازه کافی ما مشکل داریم. بعد شروع کرد با تلفن صحبت کردن. من و بهروز و رمضان نگاه ناامیدانه ای به هم انداختیم، متوجه شدیم ادامه صحبت با این آدم بی فایده است. ظاهرا باید جنازه پدر را با همين وانت مستل کنیم. ناگهان دستی روی شانه من خورد. صدای نه چندان آشنایی گفت: چطوری آقا رضا؟ سرم را برگرداندم و به صاحب صدا خیره شدم. در نگاه اول نشناختمش! اما لبخند روی لبش، حکایت از یک آشنایی قدیمی داشت. مرا در آغوش کشید و احوال پرسی گرمی کرد. همان طوری که به حافظه ام فشار می آوردم با شک و تردید با او احوال پرسی کردم. گفت: دلاور اینجا چیکار می کنی؟ وقتی واژه دلاور را بر زبان جاری کرد، یادم آمد که توی لشکر عاشورا دیدمش. لبخندی زدم و گفتم: تو چطوری مرد مؤمن؟ گفت: شناختی؟ گفتم: بابا ایوالله مگه میشه آن پاتک سنگین عراق را فراموش کرد. گفت: مرحبا... زدی تو هدف. از صمیم قلب خوشحال شدم که بالاخره یک آدم آشنا توی شهر غریب پیدا کردم. با تعجب پرسید: اینجا چه می کنی؟ گفتم: پدرم رحمت خدارفته، اومدم جنازه اونو برگردونم خوزستان، سرش را پایین انداخت و تسلیت گفت. بعد فاتحه ای خواند و پرسید: خب، اینجا چه کار می کنی؟ گفتم: هوا گرمه، می خواستم با هواپیما جنازه رو منتقل کنم اما ظاهرا پروازها شلوغه و جانمیده! دستی روی شانه من زد و گفت: خیالت راحت، خودم ترتیبش رو می دم با تعجب به مدیر فرودگاه اشاره کردم و گفتم: ایشون که میگه امکان نداره. گفت: آن مال غریبه هاست، نه بچه های رزمنده و دلار. با ناباوری گفتم واقعاً می تونی این کارو بکنی؟ صورتش را آورد جلو و آرام گفت: انگار مدیر حراست اینجا منم ها نگران نباش خودم می فرستمش تهران گل از گلم شکفت. توی دل خدا را شکر کردم که این گونه ما را یاری کرد. بهروز تنه ای به من زد و گفت: هزینه ش چی میشه؟ گفتم حسین آقا ببخشید، هزینهش چی؟ گفت: نگران نباش. اونم به عهده خودم تو کم برای ما زحمت نکشیدیا این حرف چیه می زنی؟... خدا رو شکر که یه همچین توفیقی نصیبم شده تا کمکی به یکی از رزمنده های اسلام بکنم صمیمانه از او تشکر کردم با حالتی تأسف برانگیز چهره در هم کشید و گفت: کاش میتونستم چند روز خدمت تو و خانواده ات باشم، اما افسوس که باید بری راست میگی نباید جنازه روی زمین بمونه. سپس صلواتی فرستاد و فاتحه ای خواند و گفت: خدا رحمتش کنه.... از بچه های گردان شنیده بودم که مرد زحمت کشیه.. ان شاء الله جاش تو بهشته.. از فرصت استفاده کردم و بهروز و رمضان را به او معرفی کردم احوال پرسی گرمی با بهروز کرد و به او سر سلامتی داد. بعد به من گفت: هر چه سریع تر به همراه مادر و برادرت به سمت تهران حرکت کن. به محض اینکه رسیدی تهران، برو و جنازه رو از فرودگاه تحویل بگیر. فقط یک نفر رو بذار همراه جنازه باشه. بهروز که حال من را درک می کرد، گفت: من با جنازه میام. او را کشیدم کنار و گفتم: چق
در پول داری؟ گفت: نگران نباش، به اندازه کافی هست. خیالم راحت شد. از حسین تشکر کردم و همراه رمضان، سالن فرودگاه را ترک کردیم. وقتی به مدرسه رسیدم، مادرم آنقدر خودش را زده بود که دیگر نایی نداشت. او را سوار ماشین کردیم و به سمت تهران راه افتادیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و پنجاه و یکم: غرور بیجا با اتکا به دشمن اسماعیل ارشد آسایشگاه هفت بود و بسیار متکبر و مغرور و با اتکا به بعثیا دست بزن داشت و بچه ها رو اذیت می کرد. یه روز که من آسایشگاه را بُرده بودم برای استفاده از توالت ها، اسماعیل به من گفت افرادِ آسایشگاهتو بزن کنار تا افراد من اول بِرن دستشویی. گفتم ما زودتر اومدیم و تعدادی رفتن. هر وقت همه افراد استفاده کردن اون وقت نوبه آسایشگاه شماست. با همون غرورِ خاصِ خودش رو به من کرد و گفت مراقب خودت باش و بدون که اسیری. منم بهش گفتم تو هم گر چه پشتت به عراقیا پُره و شدی مسئول بند ولی تو هم بِدون مثل من یه اسیر هستی. از اون روز تنش بین من و اسماعیل شروع شد و دشمن از یکی که ناصر بود، شد دو نفر و هر آن در معرض خطر جدی قرار داشتم. فقط کافی بود یکی از اونا منو به بعثیا معرفی کنه ، ولی به لطف خدا هیچگاه این قضیه اتفاق نیفتاد. ناصر هم بدش نمیومد که از طریق اسماعیل منو بفرسته زیر کتک و شکنجه. به هر حال گرفتن امتیازها از ناصر براش قابل قبول نبود و گر چه مقداری موقعیتش تضعیف شده بود ولی هنوز پشتش به بعثیا پر بود، مدتی رو تحمل کرد و آخرش بدون اینکه درگیری خاصی ایجاد کنه یه روز اومد پیشم و گفت وُلِک رحمان دستت درد نکنه دیگه به اندازه کافی توی این مدت استراحت کردم. دیگه میخام خودم دوباره مسئولیت آسایشگاه رو به عهده بگیرم. منم که چاره ای نداشتم مسئولیت رو بهش واگذار کردم. همنشینی سلطان و شیرسواری🔸 یه ضرب المثل عربی هست که میگه «صدیق الملک کراکب الاسد» دوستی با پادشاه مثل سواری بر پشت شیر است. مگه میشه سوار بر پشت شیر شد و عاقبت در چنگالهای تیز اون گرفتار نشد. همین ناصر با همه خوش خدمتیش به بعثیا و خیانتش در حق هموطناش، یه وقتایی مغضوب اونا می شد و حسابی کتک می خورد. یه بار یکی از بعثیا (ظاهرا عدنان) بهش گیر داده بود و بعد از یه کتک مفصل با چوب زده بود تو دستش و دستشو شکسته بود و تا مدتها به گردنش آویزون بود. همین ماجرا برای یکی دیگه از جاسوسا بنام «م.ب» اتفاق افتاد و بشدت شکنجه و مجازات شد. مدت زیادی هم بیمار شد و بچه ها از باب ترحم بهش کمک می کردن. خوشبختانه رفتار وحشیانه دشمن با او و جوانمردی بچه ها و نادیده گرفتن خیانتهاش باعث شد این فرد بعد از مدتی موفق به توبه بشه و دست از جاسوسی برداره. بچه ها هم با آغوش باز اونو پذیرفتن و تا آخر اسارت با بقیه همراه بود. ولی ناصر تا روز آخر ادامه داد و آخرش هم به منافقین پناهنده شد. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 جنگ با سرعت بالایی شروع شده بود و شهر رو بطور کامل جنگی کرده بود. صدای انفجار خمپاره ها صدای ممتد آمبولانس ها صدای آژیرهای رنگارنگ خطر حمله هوایی صدای رادیو و پخش سرودهای حماسی و اطلاعیه های مختلف و درخواست اهداء خون و لوازم درمانی و دارویی رفت و آمد خودروهای نظامی، تریلرهای حامل ادوات جنگی، رفت و آمد نظامیان ارتشی و مردمی با لباس نظامی اختصاص هتل ها و ورزشگاهها به بیمارستان و.... همه و همه گویای ورود به شرایط نامعلوم و گنگی بود که در انتظار ما قرار داشت. خبرهای کمی از پیشروی دشمن به داخل کشور اعلام می شد و بیشتر خبرسانی ها دهان به دهان بود تا از رسانه‌ها. شاید به دنبال این بودند تا آرامش رفته رو به مردم شهر برگردونن ولی این چیزی نبود که بشه از مردم پنهون کرد. عزیمت مردم جنگزده سوسنگرد و خرمشهر به سمت اهواز و روستاهای مرزی آنقدر پرحجم بود که می شد براحتی عمق فاجعه رو فهمید. آهنگ حرکت مردم در کوچه و بازار تندتر شده بود و استرس و نگرانی در چهره ها بخوبی معلوم بود و گاهی با شنیدن آژیر قرمز آنقدر مضطرب می شدن که با اعصاب بهم ریخته چیزی زیر لب می گفتند و رد می شدن. صدای انفجارهای دور و نزدیک کم کم مهمان گوش هایمان شده بود. از بلندی که به شهر نگاه می کردیم جسته گریخته دودهایی که به هوا بلند شده بود رو می دیدیم. این دودها یا بر اثر انفجار توپ و خمپاره ها بود، یا انفجار خط لوله و یا حوادثی که خیلی مشخص نبود. اون روزا با اصطلاحات جدیدی هم مواجه شده بودیم که برامون تازگی داشت و دنبال معانی اونها می گشتیم. ستون پنجم، گرا دادن، خمسه خمسه، خمپاره، آژیر رزد و قرمز و سبز، سنگر، جان پناه و.... برای معرفی ستون پنجم که اون روزا خیلی سر زبون ها افتاده بود، می گفتن اینا خائنینی هستن که برا دشمن کار می کنن. گرای محل های تجمع و یا سپاه و ارتش رو به دشمن میدن تا اونا دقیق تر اونجا رو بزنن، بسیج هم که با شروع جنگ فعالتر شده بود برای جلوگیری از متر کردن محل ها توسط ستون پنجم، سیم کیلومتر موتورهایی که مشکوک بودن رو قطع می کردن. حوادثی که در روزای بعد در اهواز اتفاق افتاد آنقدر عجیب و غریب بود که فقط می شد در فیلم‌های سینمایی اکشن نمونه‌هاش رو دید ▪️همراه باشید 👋
11.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویر دیده نشده از لحظات اولیه شروع جنگ توسط نیروهای بعثی و حمله به پالایشگاه آبادان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا همه وجودم را غم گرفته بود. مشتی از خاک مزار پدرم را برداشتم آن را بوسیدم، از خاک خواستم به مادرم آرامش دهد. مردها که فاتحه خوانند و کنار رفتند، مادرم خودش را روی خاک انداخت و زار زار گریه کرد. به مرضيه اشاره دادم که رعایت کنند تا خالی شود. پس از ساعتی همه رفتند و من ماندم و غروب خونین آسمان. پاهایم یارای رفتن نداشت. دلم نمی آمد او را تنها بگذارم. تصمیم گرفتم همه شب را پیش او در قبرستان بمانم اما به ناگاه صدای مرضیه من را از فکر بیرون آورد و متوجه خود کرد. نگاهی به صورت پریشان و خراش خورده او انداختم، با صدایی گرفته گفت: مگه نمیخوای بیای. مردم تو خونه منتظرن روی خاک مزار زار زدم پیشانی ام را روی زمین گذاشتم. زار زار گریه کردم و به پدرم قول دادم که هرگز او را تنها نخواهم گذاشت. *** یک ماه از اقامتم در تهران مي گذشت. دیگر مثل ترم پیش نگرانی خوابگاه نداشتم وضعیتم هم بد نبود. بچه ها به شدت مراعاتم می کردند. روزها به درس خواندن و دانشگاه رفتن می گذشت. یا آموزش و پرورش و یا سر کلاس بودم. خودم هم بدم نمی آمد سرگرم باشم، فکر کردن به خاطرات آقام بی تابی های مادر و دوری از مرضیه آزارم می داد، سعی می کردم با درس خواندن بیشتر وقتم را بگذرانم به همین دلیل آن ترم معدلم ۱۷ شد. توانستم با گرفتن ۲۴ واحد درسی جبران مافات کنم. اغلب شب ها که می آمدم خوابگاه، آن قدر خسته بودم که مثل جنازه روی تخت می افتادم و خوابم می برد. خوابگاه همان قبلی بود اما بچه‌ها عوض شده بودند. دیگر با محیط خوابگاه و خلق و خوی تازه جوانها کنار آمده بودم. برایم فرق نمی کرد کی چه کار می کند. یا چطور فکر می کند. آن قدر دغدغه و فکر داشتم که اینها برایم بی اهمیت بود روزها مثل برق گذشت و چهلم پدرم نزدیک شد. دغدغه هایم قوت گرفت. ستون اصلی برگزاری مراسم آقام در پاچه گوه علی آباد من بودم. همه چشم انتظار باز گشتم بودند. تصمیم گرفتم یک هفته زودتر به خوزستان سفر کنم. آن روز صبح با شور و اشتیاق به سمت ایستگاه قطار حرکت کردم. در طول مسیر که توی اتوبوس نشسته بودم، به خاطرات آقام در دوران جنگ و تلاش بی وقفه آن مرد بزرگ برای تأمین معاش خانواده فکر کردم. از بیکاری هایش، نگهبانی در شرکتهای خارجی و این اواخر هم کفاشی کردنش. تعدادی از بازاری های امیدیه که در یک پاساژ بودند، نگهبانی مغازه شان را به او سيرده بودند. معمولا شبهایی که مریض بود، من را به جای خودش می فرستاد هيج یادم نمی رود، چوبی که به دست می گرفتم از قد خودم بلندتر بود. همیشه با این گرز مشکل داشتم. چون اگر مجبور میشدم از آن استفاده کنم. قدرت بلند کردنش را نداشتم. صدای عوعوی سگها, تاریکی شب، معتادان شب زنده داری آدمهای خلافکار و مشروب خورها، بخشی از دلهره هایی بود که شب ها با آنها سروکله می زدم. گاهی که به سن و سالم در آن سال ها فکر می کنم وحشت سراپای وجودم را می گیرد. نمیدانم اگر اتفاقی می افتاد، یک بچه کوچک با آن جسم نحیف و استخوانی چه کاری از دستش بر می آمد. مگر من چند سال داشتم که باید با چنین شرایط سخت و دشواری کنار می آمدم، گاهی در خلوت تنهایی زندگی به آن روزهای سخت می اندیشیم. شاید هم باید آن روزها را که خدا سر راهم قرار داده بود طی می کردم تا جوهره مرد شدن در من شکل می گرفت. با اینکه بهروز در خانه از من بزرگتر بود اما همه امید پدرم به من بود. همین طور که راه می رفت اسم من را صدا میزد، هرگز یاد ندارم کاری به من سپرده باشد و از انجامش شانه خالی کرده باشم. من هم متقابلا وقتی کارهایش را انجام می دادم احساس رضایت می کردم. علاقه من و پدرم دوطرفه بود. از اینکه میدیدم آنقدر به من توجه دارد، لذت می بردم. گاهی در چشمهای بهروز حسادت می دیدم اما او هم بچه ای نبود که به روی خودش بیاورد. من هم آدمی نبودم که از توجه پدرم سوءاستفاده کنم. پدرم از صمیم قلب عاشق خانواده اش بود هرگز ندیدم در خانه بماند و استراحت کند. حالا وقتی خانه را خالی از وجود او می بینم، همه وجودم را غم و اندوه می گیرد و اشک در چشمانم حلقه می زند با صدای شاگرد اتوبوس که فریاد کشید: آخرشه پیاده شید از فکر بیرون آمدم دستی به گونه های خیسم کشیدم. از لابه لای صندلی ها خودم را بیرون کشیدم و پیاده شدم. میدان راه آهن در جنوب تهران خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. نگاهی به شلوغی ایستگاه قطار انداختم و برای تهیه بلیت حرکت کردم. أنبوه مسافران اطراف ایستگاه اتراق کرده بودند. تنها مسیری که به سختی بلیت گیر می آمد خوزستان و شهرهای آن بود. خیلی ها از شب قبل توی ایستگاه خوابیده بودند. در دل گفتم واویلا حالا چطور بلیت تهیه کنم به خدا توکل کردم و به سمت باجه بلیت فروشی حرکت کردم صدای همهمه جمعیت، سالن را پر کرده بود. لابه لای ازدحام، یکی از مسافرانی که تقریبا هم سن و سالم پدرم بود کف سالن روی یک تکه کار