eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا همه وجودم را غم گرفته بود. مشتی از خاک مزار پدرم را برداشتم آن را بوسیدم، از خاک خواستم به مادرم آرامش دهد. مردها که فاتحه خوانند و کنار رفتند، مادرم خودش را روی خاک انداخت و زار زار گریه کرد. به مرضيه اشاره دادم که رعایت کنند تا خالی شود. پس از ساعتی همه رفتند و من ماندم و غروب خونین آسمان. پاهایم یارای رفتن نداشت. دلم نمی آمد او را تنها بگذارم. تصمیم گرفتم همه شب را پیش او در قبرستان بمانم اما به ناگاه صدای مرضیه من را از فکر بیرون آورد و متوجه خود کرد. نگاهی به صورت پریشان و خراش خورده او انداختم، با صدایی گرفته گفت: مگه نمیخوای بیای. مردم تو خونه منتظرن روی خاک مزار زار زدم پیشانی ام را روی زمین گذاشتم. زار زار گریه کردم و به پدرم قول دادم که هرگز او را تنها نخواهم گذاشت. *** یک ماه از اقامتم در تهران مي گذشت. دیگر مثل ترم پیش نگرانی خوابگاه نداشتم وضعیتم هم بد نبود. بچه ها به شدت مراعاتم می کردند. روزها به درس خواندن و دانشگاه رفتن می گذشت. یا آموزش و پرورش و یا سر کلاس بودم. خودم هم بدم نمی آمد سرگرم باشم، فکر کردن به خاطرات آقام بی تابی های مادر و دوری از مرضیه آزارم می داد، سعی می کردم با درس خواندن بیشتر وقتم را بگذرانم به همین دلیل آن ترم معدلم ۱۷ شد. توانستم با گرفتن ۲۴ واحد درسی جبران مافات کنم. اغلب شب ها که می آمدم خوابگاه، آن قدر خسته بودم که مثل جنازه روی تخت می افتادم و خوابم می برد. خوابگاه همان قبلی بود اما بچه‌ها عوض شده بودند. دیگر با محیط خوابگاه و خلق و خوی تازه جوانها کنار آمده بودم. برایم فرق نمی کرد کی چه کار می کند. یا چطور فکر می کند. آن قدر دغدغه و فکر داشتم که اینها برایم بی اهمیت بود روزها مثل برق گذشت و چهلم پدرم نزدیک شد. دغدغه هایم قوت گرفت. ستون اصلی برگزاری مراسم آقام در پاچه گوه علی آباد من بودم. همه چشم انتظار باز گشتم بودند. تصمیم گرفتم یک هفته زودتر به خوزستان سفر کنم. آن روز صبح با شور و اشتیاق به سمت ایستگاه قطار حرکت کردم. در طول مسیر که توی اتوبوس نشسته بودم، به خاطرات آقام در دوران جنگ و تلاش بی وقفه آن مرد بزرگ برای تأمین معاش خانواده فکر کردم. از بیکاری هایش، نگهبانی در شرکتهای خارجی و این اواخر هم کفاشی کردنش. تعدادی از بازاری های امیدیه که در یک پاساژ بودند، نگهبانی مغازه شان را به او سيرده بودند. معمولا شبهایی که مریض بود، من را به جای خودش می فرستاد هيج یادم نمی رود، چوبی که به دست می گرفتم از قد خودم بلندتر بود. همیشه با این گرز مشکل داشتم. چون اگر مجبور میشدم از آن استفاده کنم. قدرت بلند کردنش را نداشتم. صدای عوعوی سگها, تاریکی شب، معتادان شب زنده داری آدمهای خلافکار و مشروب خورها، بخشی از دلهره هایی بود که شب ها با آنها سروکله می زدم. گاهی که به سن و سالم در آن سال ها فکر می کنم وحشت سراپای وجودم را می گیرد. نمیدانم اگر اتفاقی می افتاد، یک بچه کوچک با آن جسم نحیف و استخوانی چه کاری از دستش بر می آمد. مگر من چند سال داشتم که باید با چنین شرایط سخت و دشواری کنار می آمدم، گاهی در خلوت تنهایی زندگی به آن روزهای سخت می اندیشیم. شاید هم باید آن روزها را که خدا سر راهم قرار داده بود طی می کردم تا جوهره مرد شدن در من شکل می گرفت. با اینکه بهروز در خانه از من بزرگتر بود اما همه امید پدرم به من بود. همین طور که راه می رفت اسم من را صدا میزد، هرگز یاد ندارم کاری به من سپرده باشد و از انجامش شانه خالی کرده باشم. من هم متقابلا وقتی کارهایش را انجام می دادم احساس رضایت می کردم. علاقه من و پدرم دوطرفه بود. از اینکه میدیدم آنقدر به من توجه دارد، لذت می بردم. گاهی در چشمهای بهروز حسادت می دیدم اما او هم بچه ای نبود که به روی خودش بیاورد. من هم آدمی نبودم که از توجه پدرم سوءاستفاده کنم. پدرم از صمیم قلب عاشق خانواده اش بود هرگز ندیدم در خانه بماند و استراحت کند. حالا وقتی خانه را خالی از وجود او می بینم، همه وجودم را غم و اندوه می گیرد و اشک در چشمانم حلقه می زند با صدای شاگرد اتوبوس که فریاد کشید: آخرشه پیاده شید از فکر بیرون آمدم دستی به گونه های خیسم کشیدم. از لابه لای صندلی ها خودم را بیرون کشیدم و پیاده شدم. میدان راه آهن در جنوب تهران خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. نگاهی به شلوغی ایستگاه قطار انداختم و برای تهیه بلیت حرکت کردم. أنبوه مسافران اطراف ایستگاه اتراق کرده بودند. تنها مسیری که به سختی بلیت گیر می آمد خوزستان و شهرهای آن بود. خیلی ها از شب قبل توی ایستگاه خوابیده بودند. در دل گفتم واویلا حالا چطور بلیت تهیه کنم به خدا توکل کردم و به سمت باجه بلیت فروشی حرکت کردم صدای همهمه جمعیت، سالن را پر کرده بود. لابه لای ازدحام، یکی از مسافرانی که تقریبا هم سن و سالم پدرم بود کف سالن روی یک تکه کار
تن نه چندان بزرگ افتاده بود و ظاهرا فوت کرده بود هر کسی رد می شد سکه ای به نشانه کفاره روی جنازه می انداخت. ناخوداگاه با دیدن این صحنه یاد غربت مرگ آقام در تبریز افتادم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و پنجاه و دوم: حاشیه های امن موقت بود بعثیا حتی به دوستان خودشون هم رحم نمی کردن و از ایرانی جماعت با هر نام و نشانی بشدت متنفر بودن. اصلا براشون مهم نبود چه کسی با اونا همکاری می کنه ، چون خوب می دونستن همکاری کردن بعضی از افراد از روی ترس یا طمع هست و دلبستگی خاصی به اونا ندارن. شاید همین ناصر روزای اول واقعا بخاطر ترس شدید و ضعف ایمان حاضر شد با دشمن همکاری کنه. در اسارت ماجراهای عبرت آموز زیادی در خصوص کسانی که به هر نیت (ترس، ضعف ایمان، طمع یا کینه) به خیانت آلوده شدن پیش اومد. بعضی از اونا که می خواستن با جاسوسی برای دشمن حاشیه ی امن برای خودشون ایجاد کنن و کتک نخورن و شکنجه نشن، در مواردی چنان مغضوب بعثیا می شدن و کتک خوردن که کمتر اسیری اونجور شکنجه شده بود. بعضی به بیماریهای لاعلاج مبتلا شدن و برخی هم در اواخر اسارت بدست شیر بچه های بسیجی مجازات شدن و تعداد قابل توجهی هم موفق به توبه شدن. از کسانی که موفق به توبه شد و حتی در رحلت امام مرثیه سرایی کرده اسماعیل بود و اسمش در لیست تبعیدی ها به بعقوبه قرار گرفت و تبعید شد. کسی که روزی با نهایت قساوت کابل بدست می گرفت و بچه ها رو می زد و هر چه بعثیا ازش میخاستن انجام می داد ، با رفتار کریمانه بچه ها متوجه اشتباهاتش شد و توبه کرد و بچه ها هم به گرمی او رو پذیرفتن. یادم هست بعد از آزادی و در روز چهارم وقتی از تهران بسمت کرمانشاه داخل هواپیما بودیم ایشان آمد پیش من و گفت فلانی دستم به دامنت نکنه بچه ها هنوز ازم کینه داشته باشن و شکایت کنن و مشکل برام پیش بیاد. من گفتم اسماعیل خیالت راحت. این بچه ها اونقد بزرگوارن که همون زمان اسارت فراموش کردن و بخشیدنت و حتی دوستت دارن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 چند روز از جنگ نگذشته بود که چهره خشن و ناجوانمردانه آن را در کوچه و بازار به چشم دیدیم و آن را باور کردیم. شهری که همیشه شاهد رفت و آمدهای آرام بود حالا با خون آنها رنگین شده بود و.... برای کاری باید به بازار سی متری می رفتیم. بعد از ورود به بازار که حالا خلوت تر از روزهای گذشته شده بود به خیابان سیروس (مجاهدین) رسیدیم. شب گذشته آنجا را با توپ سنگین زده بودند. درست وسط شلوغی بازار. جایی که محل خرید روزانه مادران ما بود. صحنه هایی که می دیدم را هیچ وقت نتوانستم فراموش کنم. گاری پرتقال غرق پاشش خون بود، زمین سیاه از انفجار، درب کرکره ای مغازه ها در هم پیچیده شده و تکه های گوشت سیاه شده بر دیواره ها خودنمایی می کرد..... و این صحنه هایی بود که بارها و بارها به اشکال مختلف می دیدیم. باید تحمل می کردیم و ضعف نشان نمی دادیم. انقلاب کرده بودیم و می دانستیم که بدخواه داریم. بجای عقب نشینی باید فکری می کردیم و هر جا کاری از دستمان ساخته باشد حاضر می شدیم و کمک می کردیم. این روح حاکم بر همه مردم شده بود و در این مورد حضورهای مردمی آنقدر پر رنگ بود که غیر از جنگ جای دیگر شاهد آن نبودم. پایگاه های بسیج مساجد یکی از آن محل های کمک بود. حفاظت از شهر، تربیت نیروی رزمی برای جبهه، کمک به یگان های ارتش و سپاه، و حتی مبارزه با منکرات و قاچاق و احتکار و...... به مساجد اصلی شهر که نگاه می کردیم، جمعیت انبوهی از جوانان را می دیدیم که با اسلحه های از رده خارج ام یک، شبانه روز در شهر قدم می زدند و امنیت شهر را تامین می کردند یکی از صحنه های زیبا، صف اهدای خون برای مجروحین جبهه بود که ساعت ها معطل می شدند تا نوبتشان می شد. جنگزده بودند ولی ایستاده بودند تا کمک کنند. جلوه دیگر این کمک رسانی در ارتباط با همکاری خواهران در آماده سازی مواد غذایی و البسه به جبهه بود. این خواهران ساعت ها در یکی از منازل یا مساجد تجمع می کردند. عده‌ای خیاطی و عده‌ای مسیولیت پخت غذا را بعهده گرفته بودند و این کار در همه محله های شهر پا گرفته بود. و اما صف اعزام به جبهه و خواهش و تمناها برای پذیرش آنها برای رفتن به جبهه، خود حکایت دیگری داشت. ▪️ همراه باشید 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا از حرکت باز ایستادم و جنازه مرد غریب را نگاه کردم. نگاهی به چهره های مردم انداختم که چطور با دیدن جنازه در هم می شد. آدم های اتوکشیده ای که با حالتی مشمئز آب دهان خود را به سمتی پرتاب می کردند. با مشاهده این حرکات بدنم گر گرفت و منقلب شدم. گفتم: خدایا اینا دیگه چه قومی هستن؟... اگه این پدر یک شهید و یا یک اسیر و یا یک سرباز و یا رزمنده باشه، چه جوابی در محضر تو داریم بدیم؟ در یک لحظه هزاران سؤال بدون پاسخ ذهنم را مشغول کرد. چرا توی این شهر به این بزرگی عاطفه و احساس کم رنگ شده؟ چرا آدمها مثل ربات به این سو و آن سو میدوند.... این همه عجله و سراسیمگی برای رسیدن به چه چیز زندگی است. غم دیدن این صحنه همه وجودم را در هم پیچید و از تهران، دانشگاه، زندگی و همه چیز دنیا زده شدم. لحظه ای تعادلم را از دست دادم. دوست داشتم کاری برای جنازه بکنم. اما هر چه صدا زدم کسی حاضر نشد به کمک من بیاید تا جنازه را به یک جای امن تر منتقل کنیم. با زحمت زیاد گوشه کارتن را گرفتم و جنازه را به گوشه ای کشیدم. دلم گرفت. حال مادرم را در ترمینال تبریز درک کردم. گوشه ای نشستم و به چهره معصوم جنازه که انگار سال ها به خواب رفته بود، خیره شدم. با دیدن این صحنه، روح و روانم به شدت آسیب دید. اضطراب مبهمی در دلم لولیدن گرفت. کشمکش ماندن و رفتن در وجودم آغاز شد. دیگر یارای ایستادن نداشتم. از ایستگاه قطار مستقیم به دانشگاه برگشتم. به دفتر آموزش رفتم و انصراف از تحصیلم را برای همیشه اعلام کردم. مسئول آموزش هاج و واج به من خیره شد و گفت: منظورتون چیه؟ گفتم: دیگه حاضر نیستم در تهران بمونم و درس بخونم. میخوام درخواست انتقال به اهواز بدم. لبخندی زد و گفت: پسر خوب... سال تحمیلی تازه شروع شده باید تقاضایت را بنویسی تا ترم آینده در شورا بررسی بشه. گفتم: خوب همین الان می نویسم. گفت: حیفه، تو همه درس هات می افتی و مشروط می شی! گفتم: مهم نیست. بعد درخواستی را برای انتقال به دانشگاه شهید چمران اهواز نوشتم و تحویل دادم و از دانشگاه بیرون آمدم. به خوابگاه که رسیدم وسایلم را برداشتم و از بچه هایی که آنجا بودند خداحافظی کردم و عازم خوزستان شدم. تقریبا تصمیم نهایی ام را گرفته بودم. هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست آن را تغییر دهد. از آنجایی که قادر به دیدن دوباره ایستگاه قطار و آدم های آن نبودم، به سمت ترمینال اتوبوسرانی جنوب راه افتادم. حال بسیار بدی داشتم. انگار دنیا تمام شده بود. خودم را به ترمینال جنوب رساندم. خیلی شلوغ بود. شلوغ تر از ایستگاه قطار. وحشتی پنهان در دلم جان گرفت. حاضر نبودم حتی لحظه ای کوتاه هم در تهران بمانم. به هر تعاونی که سر زدم، بلیت تمام شده بود. صدای همهمه مردم در سالن ترمینال آزارم می داد. از ترمینال بیرون آمدم و لحظاتی روی یکی از سکوها نشستم و در فکر فرو رفتم. مثل آدم های دیوانه با خودم حرف زدم. شاکی خدا شدم که چرا یکی از آن همه ترکش های سرگردان جبهه در قلبم ننشست تا این لحظه ها را نبینم. همین طور که با خودم کلنجار میرفتم، نگاهم به شاگرد یکی از اتوبوس ها افتاد که در حال بار زدن اثاثیه مسافران بود و تند و تند داد میزد اهواز جا نمونه...؟ بی اختیار به سمتش رفتم و خدا قوتی بهش گفتم. بدون توجه به من، چمدان ها را در صندوق بغل اتوبوس جاسازی می کرد. خم شدم و دم گوشش گفتم: برای یه نفر جا داری...؟ احساس کردم حرفم را نشنید. بلندتر از قبل گفتم برای اهواز جا داری؟ گفت: نه برادر! اما من که می دانستم پول همه چیز را حل می کند، آرام گفتم شیرینیت محفوظه! چمدانی را در صندوق جا داد و گفت چند نفرید؟ گفتم یه نفره نگاهم کرد و گفت فقط تو بوفه جا هست! گفتم اشکال نداره. گفت کرایه کامل ازت می گیرم. گفتم دمت گرم. بچه تر و فرزی بود. تند و تند بقیه چمدانها را در صندوق جاسازی کرد و در آن را بست. سپس دستش را دراز کرد و گفت کرایه......... با صد و پنجاه تومان اضافه تر رضایتش را جلب کردم و سوار اتوبوس شدم. . کیپ تا کیپ مسافر روی صندلی ها نشسته بود. صدای شاگرد اتوبوس از پشت سرم بلند شد که خطاب به مسافرها گفت: راه رو باز کن آقا بعد با اشاره به من گفت برو رو بوفه بشین... ادامه دارد ⏪ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و پنجاه سوم: باغچه سبزیجات و خیار قلمی تو بند سه پیرمردی داشتیم که خیلی بلند قد و خوش استیل و معلوم بود که ورزشکار بوده، ولی شرایط اسارت باعث شده بود مقداری کمرش خم بشه، شایدم اینجوری تظاهر می کرد که بعثیا کمتر بهش گیر بدن و اذیتش کنن. خودشو کشاورز معرفی کرده بود. حالا واقعا کشاورز بود یا نه نمی دونم. سال دوم اسارت بود که بچه ها از فرمانده اردوگاه درخواست کردن اگه ممکنه مقداری تخم سبزیجات و خیار با پول خودمون برامون بیارید و کنار آسایشگاها مقداری سبزیکاری کنیم. اونم موافقت کرد. البته بیشتر بخاطر نگهبانای خودشون. چون عراقیا بیشتر از ما مصرف می کردن و اضافیشو به ما می دادن. نهایتا مش ابراهیم شد مسئول باغچه ها و تعدادی از بچه ها هم در آماده سازی زمین کمکش کردن. وقتی که محصول بدست اومد اول باید برای نگهبانا می چید و به اونا می داد که کوفت کنن و بعدشم مقدار کمی بین آسایشگاها تقسیم می شد که البته تو اون شرایط بد و سوء تغذیه خودش گشایش خوبی بود. وقتی خیارها بدست اومد مش ابراهیم بعنوان احترام مقداری از خیارهای قلمی رو چید و به افسر اردوگاه تقدیم کرد. افسرِ با فرهنگ نگاهی به خیارای قلمی کرد و با عصبانیت گفت: بزرگاشو برای خودتون برداشتین و کوچکاشو به من میدین؟ برو نمیخام.!! بچه ها داشتن از خنده روده بر می شدن. چقد آدم باید با کلاس باشه که نفهمه بابا خیار قلمی رو به عنوان احترام و تکریم جلوی میهمان میذارن و خیارای بزرگ رو برای سالاد استفاده می کنن. خیلی خوشم اومد. خیلی باکلاس و چیز فهم بود! فوری فهمید که ما بزرگاشو برای خودمون ورداشتیم! به هر حال از سایز قلمی خوشش نمیومد.! خدا بیامرزه مش ابراهیم رو یه بار که داشت باغچه رو آب می داد قیس یه گیر الکی بهش داد و با کابل حسابی به جون این پیرمرد افتاد، ولی مش ابراهیم فقط نگاش کرد و حتی یه آخ هم نگفت. فقط با زبون بی زبونی شاید می گفت: بچه جون من سنِ بابابزرگت هستم خجالت نمی کشی؟! این بسیجی مجاهد در سال ۱۳۹۵ و در سن ۸۲ سالگی دعوت حق رو لبیک گفت و همنشین شهدا شد. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂