eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 6⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا با راه افتادن اتوبوس احساس خوبی به من دست داد. همین که فکر میکردم صبح فردا به اهواز میرسم، تنگی جا و سختی راه را فراموش می کردم. به ناگاه یکی از مسافران با صدای بلند گفت: لال از دنیا نرى صلوات بفرست؛ مسافران یک صدا صلوات فرستادند. نمیدانم چرا یکدفعه احساس کردم بوی عطر و گلاب جبهه توی اتوبوس پیچید. یاد نیروهای گردان افتادم. همیشه وقتی به سمت خط حرکت می کردیم صلوات پشت صلوات فضای اتوبوس را عطرآگین می کرد. پرده قرمز اما کثیف پنجره اتوبوس را به کناری زدم و خیره به تردد شتابزده آدم ها در ترمینال نگاه کردم. اتوبوس از ترمینال خارج شد و کنار دکه ای توقف کرد و شاگرد راننده کلمن آب را پر از تکه های یخ کرد. سپس در شلوغی شهر راه افتاد. به یاد پدرم افتاده بودم که همیشه می گفت: رضا درس اش را که تمام کند، مهندس می شود و توی شرکت نفت استخدام می شود. توی پاچه کوه و علی آباد آرزوی هر پدر و مادری این بود که بچه شان درس بخواند و توی شرکت نفت استخدام شود. فاصله طبقاتی زیادی بین بچه هایی که توی پاچه کوه و علی آباد زندگی می کردند با بچه های کارکنان صنعت نفت در شهر امیدیه و میانکوه وجود داشت. در شهر علی آباد که چسبیده به پاچه کوه بود، فقط تا مقطع راهنمایی می توانستیم درس بخوانیم. برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان باید به امیدیه می رفتیم. دبیرستان فارسیمدان پاتوق بچه های شرکت نفت بود. آنها خیلی تأمین و بشاش بودند اما ما بچه های پاچه کوه و علی آباد، هم از نظر مالی در مضیقه بودیم و هم به لحاظ روحی روانی احساس سرخوردگی می کردیم. میان بچه های مرفه شرکت نفت اعتماد به نفس درستی نداشتیم. همیشه خودمان را کمتر از آنها می دیدیم. در واقع وقوع انقلاب اسلامی بود که این فاصله را از بین برد و استعدادها را به خصوص در دوران جنگ نمایان کرد. لحظه ای به خودم آمدم که بغل دستی ام گفت: برادر یه کم جمع تر بشین. نگاهی از توی قاب پنجره به بیرون انداختم. اتوبوس وارد اتوبان قم شده بود. هوا رو به تاریکی میرفت. *** مراسم چهلم پدرم با شکوه و جلال خاصی برگزار شد. همه بچه های جبهه و جنگ آمده بودند. همه که رفتند و شرایط عادی شد، مرضیه و مادرم مرا صدا زدند و پرسیدند کی برمی گردی سر کلاست؟ در پی بهانه ای بودم تا آنها را از تصمیمم آگاه کنم. اما هر چه فکر کردم دلیل قانع کننده ای نیافتم. گفتم فعلا تصمیم ندارم برگردم. تعجب را در نگاه هر دوی آنها دیدم. مادرم گفت: مگه اتفاقی افتاده؟ گفتم: نه، فقط کمی خسته شدم. مرضیه خیره به من نگاه کرد اما حرفی نزد. چون می دانست من تصميم بيخود و بی حساب و کتاب نمیگیرم. از ته قلب دوست داشت بمانم اما حیفش می آمد تحصیلم را نصف و نیمه رها کنم. مادرم که دیگر بعد از مرگ پدرم دنیا برایش تمام شده بود، سکوت کرد و حرفی نزد... شب هنگام که با مرضیه تنها شدم، واقعیت را به او گفتم. اشک در چشمانش حلقه زد. گفت: پس تکلیف این همه هزینه چی میشه؟ واقعا جوابی نداشتم بدهم. سرم را پایین انداختم و در سکوتی مبهم فرو رفتم. مضطرب و نگران از پیش من رفت و موضوع را به مادرم اطلاع داد. بزرگی مصیبت پدرم او را صبور کرده بود. دیگر مثل قدیم برایش مهم نبود. مرضیه را دلداری داد و گفت: رضا بچه عاقلیه، خودش میدونه چیکار میکنه. موضوع انصراف از تحصیل من به سرعت بین فامیل پیچید. محاکمه من از چپ و راست آغاز شد اما هرگز کسی نتوانست به رازی که در دل خودم محبوس نگه داشتم پی ببرد. فردای آن شب به آموزش و پرورش علی آباد رفتم و گزارش انصراف از تحصیلم را ارائه کردم.. چون رزمنده بودم، مدیران آموزش و پرورش با مهربانی با من برخورد کردند. یک کلاس برای تدریس به من دادند. خوشحال و با انگیزه مشغول تدریس شدم. البته بعدها آموزش پرورش به خاطر مدتی که نبودم جریمه نسبتا سنگینی برایم تعیین کرد و از حقوقم کسر کرد. ماههای مهر و آبان و آذر و دی سخت مشغول تدریس شدم. یک روز صبح که به مدرسه رفتم، دیدم بخشنامه ای با این مضمون در تابلو اعلانات چسبانده اند. «معلمينی که مایلند از دوره دو ساله آموزشی برای اخذ مدرک معادل فوق دیپلم و یا لیسانس استفاده کنند، می توانند برای شرکت در آزمون به آموزش مراجعه کنند.» من که مدرک فوق دیپلم را قبلا گرفته بودم، برای اخذ مدرک کارشناسی مراجعه کردم و ثبت نام کردم. این آزمون به طور اختصاصی از طرف آموزش و پرورش برگزار می شد و مدرک آن معادل لیسانس به حساب می آمد. تنها یک شرط داشت که تا حدودی مرا در فکر فرو برد. هر کسی قصد شرکت در این آزمون را داشت، می باید انصراف خود از دانشگاه قبلی را حتما ارائه می کرد. من هم که دانشگاه تهران را همین جور به امان خدا رها کرده بودم، مجبور شدم تعهد دهم که بعد از امتحان مدارکم را ارائه کنم. تعهدم را پذیرفتند و این فرصت را پیدا کردم که در آزمون شرکت کنم. . ادامه دارد ⏪
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
@hemasehjonob1 - boo.MP3
زمان: حجم: 1.28M
🔴 نواهای ماندگار مثنوی خون حاج صادق آهنگران ❣ بوی خون می آید این سرزمین بوی خون می اید از این سرزمین بوی شبنم های مدفون در زمین بوی هجران ،بوی غم، بوی فراق از سوی یک قبر بی شمع و چراغ ای زمین بوی غریبی میدهی بوی قران های جیبی میدهی @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و پنجاه و چهارم: ماجرای عبرت آموز اسرای عرب در عملیات کربلای پنج رزمندگان مجاهد عراقی سپاه بدر حضور گسترده و چشمگیری داشتند. گفته شده حدود شانزده هزار نفر از مجاهدین عراقی دوشادوش رزمندگان اسلام علیه حزب بعث جنگیدن و شهدای زیادی هم تقدیم کردند. این مسئله به گوش مقامات حزب بعث رسیده بود و در حالیکه در ابتدای اسارت خیلی تلاش کردن در بین اسرای عرب زبان احیانا مجاهدین عراقی عضو سپاه بدر رو شناسایی کنن و اگه کسی رو پیدا می کردن اصلا به اردوگاه فرستاده نمی شد و می بردن جزو زندانیان سیاسی در استخبارات، ولی در عین حال هر چن مدت یه بار عرب زبونای اردوگاه رو جداگانه می بردن و بازجویی می کردن که شاید بتونن مجاهدین عراقی رو بین اونا شناسایی کنن. بعد از حدود یه سال و خورده ای که از افتتاح اردوگاه ۱۱ گذشته بود و در حالیکه بعضی مثل ناصر و یعقوب که ارشد آسایشگاها بودن با اونا همکاری داشتن و براشون جاسوسی می کردن، ولی به همینا هم رحم نکردن و یه روز همه رو جمع کردن و بردن استخبارات عراق و چن ماه تحت شکنجه های ویژه استخبارات تو بغداد قرار گرفته بودن. اینم مزد خوش خدمتی بود که نه همه، ولی تعداد اندکی از اونا باشون همکاری کرده بودن. اینقد اینا رو شکنجه کرده بودن که وقتی برگشتن پوست و استخون شده بودن. البته اکثر اسرای عرب که به استخبارات برده شدن، انسانهای والا و مقاومی بودن ، اما در بینشون چن تا نخاله هم مثل ناصر و یعقوب بود . به هر حال این دو نفر در همین دنیا تقاص سختی پس دادن و مزد خیانتشون رو از دست همونایی گرفتن که بهشون خدمت کردن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزها یکی پس از دیگری می گذشت و سرعت حوادث چنان ما را قالب داده بود که در حالت عادی هرگز نمی توانستیم با این سرعت خود را با شرایط وفق دهیم. نام جوانان ما، "رزمنده" و "بسیجی" شده بود و لباس رزم به تن کرده و اسلحه به دست شده بودند و خانواده هایشان "جنگزده". مادران و پدران و خواهران ما هم در جنگ زدگی حکایتی برای خودشان داشتند. مردم آنقدر سریع شهر را ترک کرده بودند که فرصت برداشتن حتی مایحتاج اولیه خود را هم پیدا نکرده بودند. حالا همین خانواده های عزتمند دیروز، محتاج ترحم هموطنان خود شده بودند. عده‌ای به شهرهای نزدیک استان رفته و عده‌ای به شهرهای بزرگ کشور. بعضی بدون پول و عده‌ای بدون کار و کاسبی خود. هر حسینه و هر مسجد تعدادی خانواده را در کنار هم جا داده و بعضی مسافرخانه ها با دریافت حداقل مبلغ، چندین نفر در اتاقی جا کرده بودند. بعضی هموطنان برای آنها سنگ تمام گذاشته بودند و بعضی زیر پایشان آب رها کرده تا جلو کسب و کارشان حتی بصورت موقت توقف نکنند. گاهی درگیری و گاهی زد و خورد. کسی باور نمی کرد در آن شرایط خاص مردم جنگزده که گاها عزیز از دست داده و خانه و وسایل زندگی را اجبارا رها کرده و بی پول و هيج شغلی آواره شهرها شده بودند، افرادی هر چند قلیل، پیدا شود که نخواهند برای لحظه خود را جای آنان قرار دهند. چه می شود کرد، باید صبر می کردند تا راه گشایشی پیدا شود. تازه این یک روی سکه بود، فرزندانشان که مانده بودند تا از شهرها دفاع کنند، شب ها و روزها در جبهه ها و در پایگاه ها کار می کردند و با کمترین تغذیه‌ای در غربت خانواده ها، روز را به شب می رساندند. و این شرایط از سال پنجاه و نه شروع شده بود و تا بعد از آزادسازی خرمشهر در خرداد ماه سال شصت و یک ادامه پیدا کرده بود..... همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا