🔴 سلام و عرض ارادت 👋
نمیدانم چند نفر از دوستان خاطرات آقا رضا پورعطا را دنبال می کنند و چند نفر با علاقه پیگیر هستند، ولی پرواضح است، عدهای با کم بودن خاطرات جبهه آقای پورعطا مشکل داشتند.
بهرحال برای رسیدن به قسمت جبهه ای و تفحص دوستان شهیدش که بسیار بسیار زیبا و جذاب نقل شده باید شمه ای از گذشته ایشان بعنوان یک رزمنده پس از جنگ می دانستیم که فرای شیوه بعضی ها که جنگ را رها کرده به خارج از کشور جهت تحصیل عزیمت نمودند و حالا داعیه دار اداره کشوری انقلابی شدند، افرادی چون پورعطا همه چیز را با سختی طی کردند و آخر سر.....😔
بخش دوم خاطرات ایشان از فردا به اشتراک گذاشته خواهد شد و توصیه می شود حتماً استفاده شود که شنیدنی خواهد بود.
👇
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 7⃣4⃣
خاطرات رضا پورعطا
🌱 پایان بخش اول
خوشبختانه با نمره خیلی خوب قبول شدم. محل دوره دو ساله در اهواز بود. شهری که برایم آشنا بود و در دوران جنگ در آن تردد می کردم. فاصله اهواز تا امید به یک ساعت و نیم بود و می توانستم هر موقع از شب و روز به خانه سر بزنم برنامه کلاسی من به گونه ای بود که سه روز و دو شب در هفته باید اهواز می ماندم و بقیه روزها فرصت داشتم در کنار خانواده باشم. تنها مشکلم یافتن جای مناسبی برای اقامت در اهواز بود. به هر سوی شهر سرک کشیدم، متأسفانه جای خوب با قيمت مناسب نیافتم.
آن روز هم مثل همه روزهای دیگر دمدمای غروب، ناراحت و دست خالی قصد بازگشت به خانه را داشتم. سر میدان چهارشیر یکی از دوستان زمان جنگ به نام محمدرضا خلفی را دیدم. پرسید هان... رضا اینجا چه کار می کنی؟ بچه ها گفتند تهران داری درس میخونی؟ گفتم: رها کردم... حالا اومدم آموزش ضمن خدمت درس بخونم. گفت: یعنی هر روز میری و میای...؟ گفتم: سه روز در هفته باید اهواز باشم. گفت: مگه خوابگاه بهتون ندادن؟ گفتم: نه... مشکلم همینه... خانه مناسب گیر نمیاد! کمی در فکر فرو رفت و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: کارگاه من جا داره.... اگه دوست داری فعلا بیا اونجا بمون. قبلا آنجا را دیده بودم. یک کارگاه اجاره ماشین آلات سنگین توی جاده کوت عبدالله بود. گفتم: خیلی راهش دوره. گفت: مرد حسابی بهتر از اینه که پولت رو هزینه کنی... فعلاً اونجا باش تا جای بهتری پیدا کنی.
به شک و تردید افتادم. واقعا تصمیم گیری برایم سخت شد. اشاره داد که ترک موتورسیکلتش بنشینم تا من را ببرد و آنجا را نشانم دهد. از رفتن به امیدیه منصرف شدم. همراه محمدرضا به سمت کارگاهش به راه افتادم. نیم ساعت بعد به کارگاه رسیدیم. محوطه خیلی وسیعی داشت. یک جای کاملاً دنج؛ یعنی همانی که می خواستم. کاملاً با روحیاتم جور در می آمد. یک اتاق بزرگ گوشه کارگاه بود. توی اتاق همه وسایل معمولی زندگی وجود داشت. علاء الدين، يخچال و موکت. تقریباً برای من که وضعیت مالی ام خوب نبود و شرایط سختی را پشت سر گذاشته بودم، ایده آل بود. تازه از اینها گذشته یک نگهبان شبانه روزی هم داشت. به محمدرضا جواب مثبت دادم و گفتم: قبوله!
با تواضعی که در محمدرضا سراغ داشتم، گفت: رضا جان اینجا مال خودته... شبانه روز در اینجا بازه... هر طور خواستی زندگی کن. احساس شاد و خوبی بهم دست داد. چون دیدم فرصتی که در تهران از دستم رفته بود، اینجا برای رسیدن به مدرک کارشناسی جبران می شود. صورت محمدرضا را بوسیدم و برای آوردن اسباب و اثاثیه اولیه زندگی رهسپار خانه شدم. مادر و مرضیه وقتی از جریان مطلع شدند، شکر خدا را به جا آوردند. مادرم که محمدرضا را می شناخت، از ته قلب برایش دعا کرد. پیشانی ام را بوسید و گفت: ان شاء الله عاقبت بخیر بشی. به مرضیه گفتم کمک کن وسایلم را جمع و جور کنم.
همه آن شب با شور و شوقی به همراه مرضیه وسایل مورد نیازم را در ساکی قرار دادم که هیچ شباهتی به پلاستیک سیاه روزهای سخت تهران نداشت. ساکی که این بار قرار بود تا آیندهای روشن همراه و همدم من باشد..
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و پنجاه و پنجم:
سیمای مقاومت(منافقین)
برنامه ای از تلوزیون عراق بنام «سیمای مقاومت» پخش می شد و روزی حدود دو ساعت برنامه داشت که فعالیتای منافقین در عراق و عملیاتای نظامی این گروهک رو نمایش می داد و گاهی هم ترانه های زمان شاه و یه سری برنامه ی طنز رو نشون می داد. معمولا هر عملیاتی که انجام می دادن مانند چلچراغ در مهران و سایر عملیاتای نظامی رو با تمام جزئیات و با بزرگنمایی پخش می کردن. خصوصا عملیاتای موفقشون مثل چلچراغ رو تا چن هفته با آب و تاب تمام تبلیغ می کردن. نشون می داد چگونه شونه به شونه بعثیا فرزندان این مرز و بوم رو به خاک و خون می کشن و به این خیانت خود افتخار می کنن و از اون بعنوان سند افتخار و رشادت خودشون اسم میبرن.
نشون می دادن که چگونه رجوی به همراه مریم قره گوزلو(رجوی) ، فاحشه ی اعطایی ابریشمچی به مسعود رجوی ، وارد حرم و صحن اباعبدالله شدن و ضریح امام حسین رو می گرفت و با گریه فریاد می زد: «هل من ناصر ینصرونی». این سفاکترین انسان روی زمین خودشو حسین زمان جا می زد و بهترین یاران اباعبدالله در قرن بیستم رو با فجیع ترین وضع ممکن به قتل می رسوند.
منافقین وطن فروشی و خیانت رو اوج معرفت و فضایل انسانی معرفی می کردن و در حالیکه خشن تر از حتی بعثیا با اسراشون رفتار می کردن مزورانه صحنه های ساختگی از خوشرفتاری و رفتار انسانی رو توی برنامشون با اسرا نمایش می دادن. ما در تمام مدت اسارتمون شکنجه های زیادی رو دیدیم و تحمل کردیم ، اما هیچگاه شاهد نبودیم که زبون اسیری رو قطع کنن و یا زنده زنده شکم اونو پاره کرده باشن و با انگشت یا درفش چشم اسیری رو از حدقه درآورده باشن. اما تمامی این اعمال وحشیانه رو منافقین با برخی از اسرای مظلوم انجام دادن. امروزه کلیپ هایی از آرشیو منافقین بدست اومده که نشون میده اسرا رو بعد از بریدن زبون و کور کردن از بالای ساختمانای مرتفع پایین مینداختن و به شهادت می رسوندن. برخی از اسرای رها شده از چنگال منافقین روایت می کنن که افرادی رو که حاضر به همکاری و افشای اسرار نظامی نبودن رو بعد از شکنجه های فراوون ، بر روی تختای آهنی می بستن و شکم اونا رو پاره می کردن و چنگ مینداختن و دل و روده رو بیرون می کشیدن و حتی جگر افرادی رو در حالی که هنوز جون داشتن بیرون کشیده و می خوردن.
... و در این زمان، روسیاه تر از منافقین کسانی هستند که برای جمع کردن آرای بیشتر در انتخابات جای جلاد و مظلوم رو عوض کردن و برای منافقین جنایتکار اشک تمساح ریختند.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣4⃣
رضا پورعطا
👈 بخش دوم
چند ماه از سال ۱۳۶۹ گذشته بود که سروکله علی جوکار و چند تا از دوستان تفحص شهدا پیدا شد. حضور بچه ها در آن موقع سال غیر منتظره بود. نمی دانید تا دیدمشان دلم ریخت.
خیره به چهره های آنها نگاه کردم. خبری تلخ در نگاهشان بود. ناخودآگاه فکر و ذهنم به سمت مادرم رفت. احساس کردم تحمل شنیدن هیج خبری را ندارم. هزاران فکر و خیال از ذهنم گذشت. با شک و تردید جلو رفتم و با آنها روبوسی و احوالپرسی کردم.
از علی جوکار که خیلی به من نزدیک بود پرسیدم هان... خیره... اینجا چه می کنید؟
گفت: یه برنامه ای داریم برای تفحص شهدا که فقط تو میتونی کمکمون کنی! کمی خیالم از جانب خانواده راحت شد. گفتم: واضح تر صحبت کن. گفت: شهدای عملیات والفجر مقدماتی که یادت هست؟...
گفتم واضح تر صحبت کن. گفت: شهدای عملیات والفجر مقدماتی که یادت هست؟ لبخندی زدم و گفتم: مرد مؤمن مگه میشه فراموش کنم.. اون منطقه برای همیشه تو ذهنم به عنوان یادمان بزرگ حماسه ثبت شده.
لحظه ای سکوت برقرار شد. نگاهی به چهره های آرام اما پر از تأثر على و دوستانش انداختم. پرسیدم چی شده؟ على با بغضی در گلو 😔 گفت: امروز خبردار شدیم که بچه های بهبهان را پیدا کردن.
با شنیدن نام گردان بهبهان، چشمانم را بستم و آهی کشیدم. گویی به یکباره در زمان رها شدم. چندین سال به عقب بازگشتم. سکوت شب و تصویر حرکت ستونی بچه ها در ذهنم جان گرفت. قلبم به تپش افتاد. احساس بدی پیدا کردم. علی متوجه حالم شد. می دانست چه دردی می کشم. گفت: ما هم داریم جمع و جور می کنیم تا گروهی رو تشکیل بدیم. شاید بتونیم بچه های خودمون رو هم پیدا کنیم.
در حالی که نفس هایم به شماره افتاده بود، گفتم: خوب، چرا معطلید؟ 😢 نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند: بدون تو نمی تونیم! آهی از ته دل کشیدم. یاد بچه ها و آن شب های تاریک افتادم. نمی دانستم باید خوشحال یا ناراحت بشم. از اینکه پس از سال ها فرصتی فراهم شد تا آن منطقه فراموش شده را ببینم، خوشحال شدم. اما شرم و حیا از دوستانی که آنها را تنها گذاشته بودیم آزارم می داد. بالاخره دلم را به دریا زدم و گفتم: باشه، منم هستم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣4⃣
خاطرات رضا پورعطا
برنامه درسی من طوری بود که معمولا سه روز هفته در اهواز و چند روز هم آزاد بودم. به علی گفتم: فقط یک شرط دارم. گفت: چیه؟ گفتم: نمی خوام خانواده م از این جریان مطلع بشن... شما برید ترتیب کارها رو بدین، من هم بهتون ملحق میشم و منطقه رو نشونتون میدم.
بچه ها وقتی از همراهی من اطمینان پیدا کردند، رفتند و مرا با کوله باری از خاطرات زنده شده در ذهنم تنها گذاشتند.
صدای بهنام سیروس در گوشم پیچید که از آن سوی تلفن گفت: رضا عجله کن... شب عروسیه!
چهره منتظر مادر رضا را مقابل خودم دیدم. چون به او قول داده بودم هر طوری شده می روم و استخوان های پسرش را برایش می آورم. روزی نبود که به بهانه های مختلف در خانه ما سراغ پسرش را از من نگیرد. این اواخر احساس می کردم با دیدن من یاد رضا در دلش زنده می شود. هر روز که مرا میدید، پیشانی ام را می بوسید و می گفت: تو بوی رضا رو میدی. حالا خودم را در یک قدمی پیکر رضا میدیدم. حتم داشتم رضا قبل از من در عالم خواب خبر آمدنش را به مادرش رسانده است....
سرم را به طرف آسمان گرفتم و شکر خدا را به جا آوردم که بالاخره شرایطی درست کرد تا دل یک مادر شهید را شاد کنم.
ذهنم پر از لحظات آن شب ها بود. سیاهی شب بر همه جا سایه انداخته بود. گروهان شهدا بعد از مدت ها آموزش دور من جمع شدند و به آخرین صحبت های فرمانده شان گوش دادند. وقتی جریان خواب را برایشان تعریف کردم، شاد و خوشحال به من خیره شدند. آنها عاشق شهادت بودند. ۲۹ نفر از بهترین ها آماده حرکت به سوی سرنوشتی شدند که هیچ کس پایانش را نمی دانست.
وقتی از شهادت ۱۹ نفر از آنها سخن به میان آوردم، صدای هق هق گریه، دشت را پر کرد. بعضیها پیشانی بر رملها گذاشتند و ضجه زدند. العفو العفو گفتند. در حالی که به شدت احساساتم را کنترل می کردم، گفتم اولین نفری که شهید شود، با پنج تن ملاقات می کند.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂کجایید ببینید
خاکریزهایمان را
بیخ گوش اسراییل
به پا کرده ایم،
عربستان را در نوردیده
و تحیر را به جبهه کفر انداخته ایم!
🍂 کجایید ببینید
بسیجیان عراق و لبنان و یمن و افغان و... را،
که تحت بیرق جبهه مقاومت و
فرماندهی سیدمان،
همان "سید خراسانی"
قد برافراشته اند و به ظهور رسیدهاند!
🍂 کجایید تا ببینید
عجز همانهایی را که برایمان گردنکشی می کردند و امروز....
به خاک مذلت نشسته اند!
🍂 جایتان خالی ست،
در نظاره ی طلوع خورشید فردا
🍂