eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 🔻 8⃣4⃣ رضا پورعطا 👈 بخش دوم چند ماه از سال ۱۳۶۹ گذشته بود که سروکله علی جوکار و چند تا از دوستان تفحص شهدا پیدا شد. حضور بچه ها در آن موقع سال غیر منتظره بود. نمی دانید تا دیدمشان دلم ریخت. خیره به چهره های آنها نگاه کردم. خبری تلخ در نگاهشان بود. ناخودآگاه فکر و ذهنم به سمت مادرم رفت. احساس کردم تحمل شنیدن هیج خبری را ندارم. هزاران فکر و خیال از ذهنم گذشت. با شک و تردید جلو رفتم و با آنها روبوسی و احوالپرسی کردم. از علی جوکار که خیلی به من نزدیک بود پرسیدم هان... خیره... اینجا چه می کنید؟ گفت: یه برنامه ای داریم برای تفحص شهدا که فقط تو میتونی کمکمون کنی! کمی خیالم از جانب خانواده راحت شد. گفتم: واضح تر صحبت کن. گفت: شهدای عملیات والفجر مقدماتی که یادت هست؟... گفتم واضح تر صحبت کن. گفت: شهدای عملیات والفجر مقدماتی که یادت هست؟ لبخندی زدم و گفتم: مرد مؤمن مگه میشه فراموش کنم.. اون منطقه برای همیشه تو ذهنم به عنوان یادمان بزرگ حماسه ثبت شده. لحظه ای سکوت برقرار شد. نگاهی به چهره های آرام اما پر از تأثر على و دوستانش انداختم. پرسیدم چی شده؟ على با بغضی در گلو 😔 گفت: امروز خبردار شدیم که بچه های بهبهان را پیدا کردن. با شنیدن نام گردان بهبهان، چشمانم را بستم و آهی کشیدم. گویی به یکباره در زمان رها شدم. چندین سال به عقب بازگشتم. سکوت شب و تصویر حرکت ستونی بچه ها در ذهنم جان گرفت. قلبم به تپش افتاد. احساس بدی پیدا کردم. علی متوجه حالم شد. می دانست چه دردی می کشم. گفت: ما هم داریم جمع و جور می کنیم تا گروهی رو تشکیل بدیم. شاید بتونیم بچه های خودمون رو هم پیدا کنیم. در حالی که نفس هایم به شماره افتاده بود، گفتم: خوب، چرا معطلید؟ 😢 نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند: بدون تو نمی تونیم! آهی از ته دل کشیدم. یاد بچه ها و آن شب های تاریک افتادم. نمی دانستم باید خوشحال یا ناراحت بشم. از اینکه پس از سال ها فرصتی فراهم شد تا آن منطقه فراموش شده را ببینم، خوشحال شدم. اما شرم و حیا از دوستانی که آنها را تنها گذاشته بودیم آزارم می داد. بالاخره دلم را به دریا زدم و گفتم: باشه، منم هستم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
رضا پورعطا در حال روایتگری برای راهیان نور
🍂 🔻 8⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا برنامه درسی من طوری بود که معمولا سه روز هفته در اهواز و چند روز هم آزاد بودم. به علی گفتم: فقط یک شرط دارم. گفت: چیه؟ گفتم: نمی خوام خانواده م از این جریان مطلع بشن... شما برید ترتیب کارها رو بدین، من هم بهتون ملحق میشم و منطقه رو نشونتون میدم. بچه ها وقتی از همراهی من اطمینان پیدا کردند، رفتند و مرا با کوله باری از خاطرات زنده شده در ذهنم تنها گذاشتند. صدای بهنام سیروس در گوشم پیچید که از آن سوی تلفن گفت: رضا عجله کن... شب عروسیه! چهره منتظر مادر رضا را مقابل خودم دیدم. چون به او قول داده بودم هر طوری شده می روم و استخوان های پسرش را برایش می آورم. روزی نبود که به بهانه های مختلف در خانه ما سراغ پسرش را از من نگیرد. این اواخر احساس می کردم با دیدن من یاد رضا در دلش زنده می شود. هر روز که مرا میدید، پیشانی ام را می بوسید و می گفت: تو بوی رضا رو میدی. حالا خودم را در یک قدمی پیکر رضا میدیدم. حتم داشتم رضا قبل از من در عالم خواب خبر آمدنش را به مادرش رسانده است.... سرم را به طرف آسمان گرفتم و شکر خدا را به جا آوردم که بالاخره شرایطی درست کرد تا دل یک مادر شهید را شاد کنم. ذهنم پر از لحظات آن شب ها بود. سیاهی شب بر همه جا سایه انداخته بود. گروهان شهدا بعد از مدت ها آموزش دور من جمع شدند و به آخرین صحبت های فرمانده شان گوش دادند. وقتی جریان خواب را برایشان تعریف کردم، شاد و خوشحال به من خیره شدند. آنها عاشق شهادت بودند. ۲۹ نفر از بهترین ها آماده حرکت به سوی سرنوشتی شدند که هیچ کس پایانش را نمی دانست. وقتی از شهادت ۱۹ نفر از آنها سخن به میان آوردم، صدای هق هق گریه، دشت را پر کرد. بعضیها پیشانی بر رملها گذاشتند و ضجه زدند. العفو العفو گفتند. در حالی که به شدت احساساتم را کنترل می کردم، گفتم اولین نفری که شهید شود، با پنج تن ملاقات می کند. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂کجایید ببینید خاکریزهایمان را بیخ گوش اسراییل به پا کرده ایم، عربستان را در نوردیده و تحیر را به جبهه کفر انداخته ایم! 🍂 کجایید ببینید بسیجیان عراق و لبنان و یمن و افغان و... را، که تحت بیرق جبهه مقاومت و فرماندهی سیدمان، همان "سید خراسانی" قد برافراشته اند و به ظهور رسیده‌اند! 🍂 کجایید تا ببینید عجز همانهایی را که برایمان گردنکشی می کردند و امروز.... به خاک مذلت نشسته اند! 🍂 جایتان خالی ست، در نظاره ی طلوع خورشید فردا 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و پنجاه و ششم: ابتکار و خلاقیت در بیست ساعتی که در شبانه روز داخل آسایشگاها بودیم ، فرصت و اوقات فراغت زیادی داشتیم که نباید به بطالت و بیکاری می گذروندیم. این اوقات علاوه بر اینکه تلف کردن عمر بود می تونست سبب بروز مشکلات روحی-روانی هم بشه. لذا هر کسی به طریقی خودشو مشغول می کرد و بنحوی فعالیت مفیدی رو انجام می داد. لذا غیر از اوقات خواب، نماز و غذا، هر کسی سعی می کرد بطریقی خودشو به کار مفیدی مشغول کنه. در شرایط محدودیت و کمبود امکانات، خلاقیت و ابتکارِ انسان گُل می کنه و چیزایی رو می سازه که در شرایط عادی نمی تونه اونا رو بسازه ، وقتی آثار هنری بسیار زیبا رو که بچه ها با دست خالی خلق می کردن، فهمیدم که انسان توانمندی های زیادی داره که وقتی نعمت و امکانات زیاده خیلی کم از استعدادش استفاده می کنه. کارهای ابتکاری در اسارت فراوان بود. از جمله این ابتکارات، ساختن سنگ های تزئینی بود. داخل محوطه سنگای صاف و تخت وجود داشت. اوایل بچه ها بجای مُهر نماز ازشون استفاده می کردن، اما وقتی بعثیا متوجه شدن همه رو جمع کردن و اعلام کردن این کار شرک و کفره و کسی حق نداره از این سنگا بیاره داخل آسایشگاه. کم کم تعدادی به این فکر افتادن که میشه از همین سنگا، کاردستی های قشنگ و زینتی درست کنن. تمام ابزار کار یه تکه سنگ صاف و کف سیمانیِ آسایشگاه بود. اینقد سنگ رو به کف آسایشگاه می کشیدین و تراش میدادن تا شکل مورد نظر در بیاد. بعد با ظریفکاری و با دقت لبه ها رو با سایش بر کف آسایشگاه تراش و صیقل می دادن و به اشکال مختلف مثل قلب‌ ، دایره و اشکال هندسی در میاوردن و بعد می دادند خطاطا روی اونا کلمه یا جمله ای کوتاه می نوشتن و در مرحله آخر با تکه های سیم خاردار تیز ، نوشته رو حکاکی می کردن و گاهی هم یه ذره رنگ از نقاش ها گیرشون میومد نوشته های حک شده رو با رنگ تزئین می کردن. بعضی از این سنگا اونقد جذاب و زیبا بودن که حتی افسرای بعثی عاشقشون می شدن وخودشون سنگ میاوردن و به بعضی که مهارت بیشتری داشتن می دادن تا بشکل مورد نظرشون در بیارن. ساختن و صیقل دادن اون سنگ ها گر چه ساعت ها و روزها طول می کشید، ولی در نهایت تبدیل میشد به یه شاهکار هنری و از همه مهم تر اوقات فراغت رو پر می کرد. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا