🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣4⃣
خاطرات رضا پورعطا
برنامه درسی من طوری بود که معمولا سه روز هفته در اهواز و چند روز هم آزاد بودم. به علی گفتم: فقط یک شرط دارم. گفت: چیه؟ گفتم: نمی خوام خانواده م از این جریان مطلع بشن... شما برید ترتیب کارها رو بدین، من هم بهتون ملحق میشم و منطقه رو نشونتون میدم.
بچه ها وقتی از همراهی من اطمینان پیدا کردند، رفتند و مرا با کوله باری از خاطرات زنده شده در ذهنم تنها گذاشتند.
صدای بهنام سیروس در گوشم پیچید که از آن سوی تلفن گفت: رضا عجله کن... شب عروسیه!
چهره منتظر مادر رضا را مقابل خودم دیدم. چون به او قول داده بودم هر طوری شده می روم و استخوان های پسرش را برایش می آورم. روزی نبود که به بهانه های مختلف در خانه ما سراغ پسرش را از من نگیرد. این اواخر احساس می کردم با دیدن من یاد رضا در دلش زنده می شود. هر روز که مرا میدید، پیشانی ام را می بوسید و می گفت: تو بوی رضا رو میدی. حالا خودم را در یک قدمی پیکر رضا میدیدم. حتم داشتم رضا قبل از من در عالم خواب خبر آمدنش را به مادرش رسانده است....
سرم را به طرف آسمان گرفتم و شکر خدا را به جا آوردم که بالاخره شرایطی درست کرد تا دل یک مادر شهید را شاد کنم.
ذهنم پر از لحظات آن شب ها بود. سیاهی شب بر همه جا سایه انداخته بود. گروهان شهدا بعد از مدت ها آموزش دور من جمع شدند و به آخرین صحبت های فرمانده شان گوش دادند. وقتی جریان خواب را برایشان تعریف کردم، شاد و خوشحال به من خیره شدند. آنها عاشق شهادت بودند. ۲۹ نفر از بهترین ها آماده حرکت به سوی سرنوشتی شدند که هیچ کس پایانش را نمی دانست.
وقتی از شهادت ۱۹ نفر از آنها سخن به میان آوردم، صدای هق هق گریه، دشت را پر کرد. بعضیها پیشانی بر رملها گذاشتند و ضجه زدند. العفو العفو گفتند. در حالی که به شدت احساساتم را کنترل می کردم، گفتم اولین نفری که شهید شود، با پنج تن ملاقات می کند.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂کجایید ببینید
خاکریزهایمان را
بیخ گوش اسراییل
به پا کرده ایم،
عربستان را در نوردیده
و تحیر را به جبهه کفر انداخته ایم!
🍂 کجایید ببینید
بسیجیان عراق و لبنان و یمن و افغان و... را،
که تحت بیرق جبهه مقاومت و
فرماندهی سیدمان،
همان "سید خراسانی"
قد برافراشته اند و به ظهور رسیدهاند!
🍂 کجایید تا ببینید
عجز همانهایی را که برایمان گردنکشی می کردند و امروز....
به خاک مذلت نشسته اند!
🍂 جایتان خالی ست،
در نظاره ی طلوع خورشید فردا
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و پنجاه و ششم:
ابتکار و خلاقیت
در بیست ساعتی که در شبانه روز داخل آسایشگاها بودیم ، فرصت و اوقات فراغت زیادی داشتیم که نباید به بطالت و بیکاری می گذروندیم. این اوقات علاوه بر اینکه تلف کردن عمر بود می تونست سبب بروز مشکلات روحی-روانی هم بشه. لذا هر کسی به طریقی خودشو مشغول می کرد و بنحوی فعالیت مفیدی رو انجام می داد. لذا غیر از اوقات خواب، نماز و غذا، هر کسی سعی می کرد بطریقی خودشو به کار مفیدی مشغول کنه. در شرایط محدودیت و کمبود امکانات، خلاقیت و ابتکارِ انسان گُل می کنه و چیزایی رو می سازه که در شرایط عادی نمی تونه اونا رو بسازه ، وقتی آثار هنری بسیار زیبا رو که بچه ها با دست خالی خلق می کردن، فهمیدم که انسان توانمندی های زیادی داره که وقتی نعمت و امکانات زیاده خیلی کم از استعدادش استفاده می کنه. کارهای ابتکاری در اسارت فراوان بود. از جمله این ابتکارات، ساختن سنگ های تزئینی بود. داخل محوطه سنگای صاف و تخت وجود داشت. اوایل بچه ها بجای مُهر نماز ازشون استفاده می کردن، اما وقتی بعثیا متوجه شدن همه رو جمع کردن و اعلام کردن این کار شرک و کفره و کسی حق نداره از این سنگا بیاره داخل آسایشگاه. کم کم تعدادی به این فکر افتادن که میشه از همین سنگا، کاردستی های قشنگ و زینتی درست کنن. تمام ابزار کار یه تکه سنگ صاف و کف سیمانیِ آسایشگاه بود. اینقد سنگ رو به کف آسایشگاه می کشیدین و تراش میدادن تا شکل مورد نظر در بیاد. بعد با ظریفکاری و با دقت لبه ها رو با سایش بر کف آسایشگاه تراش و صیقل می دادن و به اشکال مختلف مثل قلب ، دایره و اشکال هندسی در میاوردن و بعد می دادند خطاطا روی اونا کلمه یا جمله ای کوتاه می نوشتن و در مرحله آخر با تکه های سیم خاردار تیز ، نوشته رو حکاکی می کردن و گاهی هم یه ذره رنگ از نقاش ها گیرشون میومد نوشته های حک شده رو با رنگ تزئین می کردن. بعضی از این سنگا اونقد جذاب و زیبا بودن که حتی افسرای بعثی عاشقشون می شدن وخودشون سنگ میاوردن و به بعضی که مهارت بیشتری داشتن می دادن تا بشکل مورد نظرشون در بیارن. ساختن و صیقل دادن اون سنگ ها گر چه ساعت ها و روزها طول می کشید، ولی در نهایت تبدیل میشد به یه شاهکار هنری و از همه مهم تر اوقات فراغت رو پر می کرد.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣4⃣
رضا پورعطا
صدای گریه و ناله بچه ها بلندتر شد. لحظه عجیبی بود. انگار همه فرشتگان پایین آمده بودند. دلم میخواست تا صبح گریه و ناله کنم. به بچه ها گفتم: خواب دیدم که در یک صف طولانی ایستاده بودید. با تعجب به چهره منتظرتان نگاه کردم. محمد هم توی صف بود. آرام خودم را به درخور رساندم و گفتم: محمد چرا اینجا ایستادین؟... معلوم هست توی آن خیمه چه خبره...؟ گفت: بچه ها دارن با اهل بیت ملاقات می کنن. ذوق زده گفتم: مطمئنی؟ محمد لبخندی زد و گفت: اوناها، نگاه کن، توی چادر چقدر نورانیه!
به سمتی که محمد با انگشت اشاره می کرد نگاه کردم. دیدم تعدادی از رزمنده ها در حال ورود به چادر هستند. از آنجایی که اشتیاق دیدن اهل بیت در وجودم شعله می کشید، نفرات جلویی را شمردم. تقریبا ۱۹ نفر جلوتر از من ایستاده بودند. طولی نکشید که نوبت به من و درخور رسید، شعاع های نورانی را که از خیمه بیرون زده بود تقريبا لمس می کردیم. منتظر بودیم تا هر لحظه نوبت ما بشود اما هنوز اجازه ورود به ما داده نشده بود.
بی تابی و لحظه شماری من و درخور شروع شد. اما به یکباره خبر رسید که دیگر کسی اجازه ورود ندارد. دشت پر شد از ناله و ضجه بچه ها. بغضم ترکید. همراه با ضجه بچه ها فریاد کشیدم و گفتم: بی انصافا، ۱۹ نفر از شما توفیق ملاقات با اهل بیت رو پیدا کردین..... خدا وکیلی شفاعت دوستاتون رو فراموش نکنین. بعضی ها خودشون را از روی رملها بلند کرده و به زمین می کوبیدن.
لحظاتی چند بچه ها را به حال خودشان رها کردم تا حسابی با خدا راز و نیاز کنند. فرماندهی این ۲۹ نفر به عهده من بود.
باید حرکت می کردیم. صلواتی فرستادم و از همه خواستم آماده حرکت شوند. دمی بعد با گام های محکم و استوار حرکت کردیم.. ستون بچه ها در دل تاریک شب، پشت سر من حرکت می کرد. هنوز صدای هق هق بچه ها شنیده می شد. عقب تر از ما، یک گردان ۳۰۰ نفره از نیروها خیمه زده بودند تا دسته شهدا میدان را باز کنند. مسئولیت من باز کردن مسیر با گروهان ۲۹ نفره بود.
شش نفر تخریب چی هم از لشكر ولی عصر همراه ما بودند. مأموریت آنها خنثی سازی مین ها پیش روی ما بود.
وقتی راه افتادیم و جلو رفتیم، این شش نفر قاطی بچه ها شدند. دستور فرمانده لشکر این بود که گردان در ابتدای اولین میدان مين توقف کند تا دسته ما مسیر را باز کند. در دل تاریک شب وارد اولین میدان شدیم. تخریب چی های لشکر با دیدن میدان گفتند این میدان متروکه است و نیازی به پاکسازی ندارد. ما هم به اعتبار حرف آنها نیروها را با احتیاط از وسط مین ها عبور دادیم.
غافل از اینکه در پشت سر ما نیروهای گردان بدون توجه به طرح و نقشه عملیات، چسبیده به ما وارد میدان شدند. به بچه ها دستور توقف دادم در تاریکی شب تنها صدای خش خش حرکت نیروها به گوش می رسید. به محمد گفتم معلوم هست آن عقب چه خبره؟ محمد با سرعت رفت و برگشت و گفت: رضا متأسفانه گردان وارد معبر شده! با عصبانیت گفتم: مگه قرار نبود پشت میدان منتظر بمونن؟ محمد گفت: دیگه کاریش نمیشه کرد. بهتره تا دیر نشده بقیه مسیر رو باز کنیم.
شلوغی ستون گردان باعث شد هرگونه ابتکار عمل و مانور احتمالی از ما سلب شود. به اولین حلقه سیم خاردارها رسیدیم. گفتم تخریب چی کجاست؟ خبری از تخریب چی ها نبود. ظاهرا همان ابتدای میدان، کپ کرده بودند. گفته بودند ما توی رمل ها آموزش ندیدیم. متوجه شدم خودشان را باخته اند. لبخندی زدم و آنها را سرزنش کردم. سپس به آنها گفتم: پس برای چی با ما همراه شدین؟... واقعا خجالت داره.
همراه باشید
@hemasehjonob1
🍂