🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 0⃣5⃣
رضا پورعطا
چهار نفر از آنها تحت تأثیر حرف من قرار گرفتند و دلشان را به دریا زدند و با ما همراه شدند. دغدغه ای در دلم افتاد. احساس کردم این چهار نفر این کاره نیستند. به اولین ردیف سیم خاردارها که رسیدیم، روی زمین خوابیدند و شروع به سیخک زدن کردند. نگرانی ام بیخود نبود. دندان هایم را روی هم فشار دادم و با عصبانیت گفتم: صبر کنید ببینم. معلوم هست چیکار می کنید؟
۳۰۰ نفر آدم دارن پشت سر ما میاد که وارد عملیات بشن، اون وقت شما این طوری می خواین مسیر رو باز کنین؟
گفتند ما اینجوری آموزش دیدیم. گفتم: به شما گفتند قراره عملیات بشه؟
همه وجودم حرارت و آتش شده بود. محمد گفت: رضا خودت رو کنترل کن، باید خودمون دست به کار بشیم. ناگهان یکی از نیروهای دسته خودش را به من رساند و گفت: عجله کن... اینها این کاره نیستن.. شب داره میره... اونها ترسیدن... بذار خودم برم جلو.. حسن از بچه های پاچه کوه بود. یادم آمد تخریب چی با دل و جراتیه، گفتم: خدا رحمت کنه پدر و مادرت رو... یالا کمک کن با همدیگه راه رو باز کنیم.
به اتفاق هم مشغول چیدن سیم خاردارها شدیم. اما بدجور گرفتار سیم ها شدیم.
شاید نیم ساعت تلاش کردیم تا توانستیم فقط یک یا دو قدم جلو برویم. پس از نیم ساعت، ستون فقط به اندازه یک نفر جابه جا شد. نفرات همین طور منتظر ایستاده بودند تا هر چه زودتر راه باز شود و جلو برویم. با کلافگی دست از کار کشیدم و گفتم: حسن بی فایده است... این جوری تا صبح گرفتاریم. گفت: چاره ای نیست، باید مین ها خنثی بشن!
اشاره دادم که بلند شو... همین جوری میریم جلو. با وحشت گفت: چیکار میخوای بکنی؟ دیگر پاسخی به او ندادم. با تجربه ای که از قبل داشتم، پایم را کردم توی ماسه ها و گفتم: فقط پا جای پای من بذارید و جلو بیایید. بعد یاعلی گفتم و حرکت کردم.. نیروهای پشت سر من که تقریبا سر جای خود خشک شان زده بود، جان تازهای گرفتند و در پی من به تکاپو افتادند. چاره ای نداشتم. شب در حال گذر بود و می بایست جلو می رفتیم. شاید عنایت خدا و ائمه شامل حالمان شد تا با مین برخورد نکنیم، و الأ كارم بسیار خطرناک و غیر منطقی بود. چند متر که جلو رفتم و اتفاقی نیفتاد، انرژی مضاعفی گرفتم.
گام هایم را بلندتر برداشتم. دیگر به خطر فکر نمی کردم، فقط در پی این بودم که مأموریتم را هر چه سریع تر به اتمام برسانم.
البته خیلی هم بی گدار به آب نزدم. چون تجربه کافی برای عبور از میدان مین داشتم. همان طوری که نشسته حرکت می کردم، یک دستم را برای برخورد با سیم خار دار، به جلو دراز کرده بودم.
یک دستم را برای برخورد با سیم تله انفجاری به جلو کشیدم تا چنانچه تله ای بر سر راه بود، فرصت خنثی سازی آن را داشته باشم. اما پاکسازی میدان مین در رمل ها فرق می کرد. آنهایی که در میادین مین رملی کار کرده باشند خوب می فهمند که چه کار خطرناکی است.
ماسه ها هر لحظه در حال حرکت است و مین ها در حال جابه جا شدن. از طرفی پیدا کردن مین ها در زمین رملی بسیار سخت بود. ۳۰۰ متر مسیر را با پوتین جای پا باز کردم و جلو رفتم. الحمدلله نیروها پشت سر من جلو آمدند. سیم خاردار اولی را طی کردم و از یک جاده اتوبان مانند خاکی عبور کردم، به سیم خاردار دوم رسیدم.
همه وحشتم از کمین هایی بود که این سو و آن سوی مسیر جا خوش کرده بودند. کوچکترین اشتباه و یا صدایی باعث می شد قتلگاهی درست شود. در سکوت وهم آلود شب، فقط صدای نفس های هیجان زده بچه ها شنیده می شد.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂 اینجا فکه است...
نماز ظهر، سال 61
آفتاب دلچسب پاییزی و
جمع باصفای بچه های گردان کربلا
خیلی تلاش کرده بودیم تا توانستیم فیلم همین نماز را از آرشیو صدا و سيماى خوزستان بگیریم.
بی صبرانه فیلم را در دستگاه گذاشتیم و همچون ماشین زمان به همان سال و همان زمین خاکی رفتیم.
بچهها یکی یکی از آب تانکر وضو می گرفتند و با پوتین های لب خوابیده، سلانه سلانه به طرف موکت های پهن شده می رفتند...... نماز با فریاد مکبر شروع شد و دلها روانه معبود گردید.
صحنه قنوت بچه ها جذابیت خاصی داشت. باورم نمی شد در این جمع توفیق حضور داشته ام و حالا بعد از سی و چند سال.... 😔
دست ها تا نزدیک صورت ها بالا آمده بود و سرها به سمتی خم شده و بی توجه به دوربین، غرق در حال خود بودند....
شهید نوری پور، شهید ابوجمال، شهید مجدزاده، شهید صرامی، شهید ....
خدای من! چقدر از این جمع، آرام و بی صدا رفته اند و ما هنوز بین نفس سرکش و افتخار رفاقتمان با این ها کلنجار می رویم...
🍂
🔴 پرداختن به آثار برتر دفاع مقدس و معرفی آنها، از واجباتی است که می تواند کمک زیادی در دسترسی آسان علاقمندان به آنها بکند.
بر آنیم تا به لطف الهی هر روز یکی از این آثار را معرفی نماییم.
ان شااالله مورد استفاده قرار گیرد
🍂
🍂
🔻 #کتاب دا
این کتاب روایت خاطرات سیده زهرا حسینی در بصره و خرمشهر است که توسط سیده اعظم حسینی تدوین و تنظیم شده است. ایام محاصره خرمشهر توسط نیروهای عراقی، محور مرکزی این کتاب را تشکیل می دهد. بیان حوادث تکان دهنده و شرح جزئیات به اعتقاد اغلب کارشناسان، این کتاب را به عنوان مهمترین و تأثیرگذارترین اثر در زمینه خاطره نگاری دفاع مقدس معرفی کرده است. در همین رابطه رهبر معظم انقلاب می فرمایند: «کتاب «دا» که حقاً و انصافاً کتاب بسیار خوب و قابل طرح در سطح جهانی است، مربوط به بخش کوچکی از وقایع جنگ تحمیلی است و این نشان میدهد که هشت سال دفاع مقدس دارای ظرفیت تولید هزاران کتاب به منظور انتقال فرهنگ و ارزشهای اسلامی و انقلابی به جامعه و جهان است ...
حضور شور آفرین زنان و مادران ایرانی در هشت سال دفاع مقدس موضوع مهمی است که نویسنده کتاب دا، به آن اشاره ویژه ای دارد. رهبر معظم انقلاب در بخشی از بیانات خود در سومین نشست اندیشه های راهبردی نکاتی را به نقش زنان در جنگ با اشاره به کتاب دا متذکر شدند: «در این دوران سخت، نقش زنان، یک نقش فوقالعاده بود؛ نقش مادران شهدا، نقش همسران شهدا، نقش زنان مباشر در میدان جنگ، در کارهای پشتیبانی و بعضاً بندرت در کارهای عملیاتی و نظامی - که من بخش کارهای پشتیبانیاش را خودم از نزدیک در اهواز دیدم - یک نقش فوق العاده بود. زن ها حتّی در بخش های نظامی هم فعال بودند؛ همین نوشتهی خانم حسینی –دا- این را نشان می دهد. اینها یک مجموعه کاری است که واقعاً با هیچ معیاری، با هیچ ترازوئی قابل اندازه گیری نیست. (1390/10/14)
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نمونه ای از کتاب "دا"
بر پیکر برادر
نوازشش می کردم و دست توی موهایش می بردم. خاک هایش را پاک می کردم و با او حرف می زدم. مثل مادری که بخواهد بچه اش را تر و خشک کند. دیگر علی را طوری نشانده بودم که تا سینه اش در آغوشم بود. با اینکه خون روی زخم هایش خشک شده بود ولی هنوز به زخم هایش دست می زدم، خون می آمد. لباس فرم سپاهش پاره پاره و خونی بود. این همان لباسی بود که وقتی برای اولین بار آن را پوشید، همه مان ذوق کردیم. از همان موقع فکر شهادت علی را می کردم. مطمئن بودم، شهید می شود و همان طور که خودش گفته بود آن قاب عکس را در حجله اش می گذاریم.
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣5⃣
خاطرات رضا پورعطا
بچه ها بدون اینکه جیک شان در بیاید، پشت سر من می آمدند. به سیم خاردار دوم رسیدیم. کوهی از سیم خاردار جلومان نمایان شد. با دیدن انبوه سیم خاردار، احساس بدی به من دست داد. یقین پیدا کردم که هر آنچه با عنوان شناسایی به ما تحویل داده اند، براساس احتمال و حدس و گمان بوده و هرگز کسی این موانع را به چشم ندیده است، و الا به این راحتی اجازه انجام عملیات صادر نمی کردند.
نفس زنان روبه روی ردیف دوم سیم خاردارها زانو زدم و مستأصل و درمانده با خود گفتم خدایا چه کار کنم؟ پشت سرم یک گردان نیرو جلو می آیند، پیش رو هم که راه بسته است، آخه تو این فرصت کم من چطور این همه سیم خاردار را باز کنم.
محمد درخور وحشت زده از پشت سر من گفت: رضا بیا برگردیم. نگاه غضب آلودی به او انداختم و گفتم: مرد حسابی، ۳۰۰ نفر آدم وارد معبر شدند!... میدونی چی میگی؟ محمد گفت: تا صبح هم نمیتونم اینها رو باز کنم! پس از کمی مکث گفتم: باید تلاشمون رو انجام بدیم. چاره ای جز باز کردن معبر نداریم. صدای زمزمه عراقی ها رو از توی کمین ها می شنیدم. سیم چین را دست گرفته و شروع به چیدن سیم ها کردم.
دستانم از شدت خستگی توان فشردن سیم چین را نداشت. محمد و یعقوب و بچه ها به کمکم آمدند. سیم چین دست به دست بین بچه ها چرخ می خورد. از محمد پرسیدم از پشت سر چه خبر؟ گفت: عجله کن، گردان داره میرسه.
از همان ابتدای حرکت که بچه های اطلاعات شناسایی گفته بودند بعد از سیم خاردارهای دوم دیگر مانعی وجود ندارد و دشت باز باز است، یک حس
غریبی از اعماق درونم فریاد کشید که رضا اعتماد نکن... هر چه دقت کردم، هیج رد و یا اثری از کسی که از این میادین عبور کرده باشد، پیدا نکردم. با همین ۲۹ نفر، اولین کسانی بودیم که وارد این مهلکه و قربانگاه خاموش می شدیم. چاره ای جز ادامه مسیر نداشتم.
سعی کردم همه اطلاعات و آماری را که داده بودند از ذهنم خارج کنم. احساس سنگینی کردم. امید یک گردان نیرو به پاها و دستان ما ۲۹ نفر بود. همه تلاشم را به کار بستم تا راه را برای عبور نیروها باز کنم.
همه جا تاریک و خاموش بود. گاهی خودم را سرزنش و محاکمه می کردم، با این دغدغه که با چه اطمینانی بچه های معصوم را در پی خودم به این قتلگاه کشاندم. من بودم که به نقشه عملیات آنها اشکال گرفتم و تقاضای تشکیل این گروه را دادم. لحظه ای به چهره معصوم بچه های پشت سرم خیره می شدم و تصمیم می گرفتم از همان جا برگردانمشان، اما گردان وارد معبر شده بود و عملا تصمیم گیری را برایم سخت و ناممکن می کرد.
دلم میخواست فریادم را در دل شب رها کنم تا آرام بگیرم. یقین پیدا کردم که شناسایی درستی در کار نبوده و ما را با حدس و گمان وارد معرکه کرده اند.
درونم پر هیاهو و متلاطم شده بود. در دل گفتم رضا تا دیر نشده بچه ها را بر گردون... هر کدام از این نیروها که کشته شوند خونش گردن تو می افتد. یالا تا دیر نشده نیروها رو برگردون. اما تا می آمدم تصمیمم را عملی کنم به شک و تردید می افتادم و خودم را سرزنش می کردم که رضا تو که ترسو و بزدل نبودی!... نترس... به خدا توکل کن... الان همه ملائک همراه تو هستند... به دلت ترس راه نده. ناگهان.....
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
✅مطالعه و بحث پیرامون بیانیه گام دوم انقلاب از اهم واجبات یک جوان انقلابی است✅
🔸 جدیدترین ورژن «اپلیکیشن گام دوم انقلاب» منتشر شد🔸
🔹 امکانات این اپلیکیشن:
۱. متن بیانیه به صورت بخشبندی شده
۲. بیش از ۷۰تحلیل پیرامون این بیانیه
۳. اخبار مرتبط با بیانیه گام دوم انقلاب
۴. آزمون تستی و خودآزمایی از بیانیه
۵. اتاقهای گفتگو پیرامون این بیانیه
۶. جستجو در متن بیانیه
۷. صوت بیانیه با صدای آقای حیاتی
۸. همایشها و مسابقات مرتبط با بیانیه
۹. ظاهر گرافیکی جذاب
دانلود از کافه بازار:
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.gam2.enghelab&ref=share
♥️جهت حمایت از ما لطفا:
۱. در کافه بازار نظرتون رو ثبت کنید.
۲. علامت فرفره در صفحه منوی اپلیکیشن را بفشارید.
آیدی کانال گروه نرم افزاری تسبیح سافت، جهت آموزشها و اطلاع رسانی ها:
@tasbihsoft
#گام_دوم_انقلاب
#تجدید_عهد_با_ولایت