eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 #کتاب دا این کتاب روایت خاطرات سیده زهرا حسینی در بصره و خرمشهر است که توسط سیده اعظم حسینی تدوین و تنظیم شده است. ایام محاصره خرمشهر توسط نیروهای عراقی، محور مرکزی این کتاب را تشکیل می ‌دهد. بیان حوادث تکان ‌دهنده و شرح جزئیات به ‌اعتقاد اغلب کارشناسان، این کتاب را به ‌عنوان مهمترین و تأثیرگذارترین اثر در زمینه خاطره‌ نگاری دفاع مقدس معرفی کرده است. در همین رابطه رهبر معظم انقلاب می فرمایند: «کتاب «دا» که حقاً و انصافاً کتاب بسیار خوب و قابل طرح در سطح جهانی است، مربوط به بخش کوچکی از وقایع جنگ تحمیلی است و این نشان می‌دهد که هشت سال دفاع مقدس دارای ظرفیت تولید هزاران کتاب به منظور انتقال فرهنگ و ارزش‌های اسلامی و انقلابی به جامعه و جهان است ... حضور شور آفرین زنان و مادران ایرانی در هشت سال دفاع مقدس موضوع مهمی است که نویسنده کتاب دا، به آن اشاره ویژه ای دارد. رهبر معظم انقلاب در بخشی از بیانات خود در سومین نشست اندیشه های راهبردی نکاتی را به نقش زنان در جنگ با اشاره به کتاب دا متذکر شدند: «در این دوران سخت، نقش زنان، یک نقش فوق‌العاده بود؛ نقش مادران شهدا، نقش همسران شهدا، نقش زنان مباشر در میدان جنگ، در کارهای پشتیبانی و بعضاً بندرت در کارهای عملیاتی و نظامی - که من بخش کارهای پشتیبانیاش را خودم از نزدیک در اهواز دیدم - یک نقش فوق ‌العاده بود. زن ها حتّی در بخش های نظامی هم فعال بودند؛ همین نوشته‌ی خانم حسینی –دا- این را نشان می دهد. اینها یک مجموعه ‌کاری است که واقعاً با هیچ معیاری، با هیچ ترازوئی قابل اندازه‌ گیری نیست. (1390/10/14) @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 نمونه ای از کتاب "دا" بر پیکر برادر نوازشش می کردم و دست توی موهایش می بردم. خاک هایش را پاک می کردم و با او حرف می زدم. مثل مادری که بخواهد بچه اش را تر و خشک کند. دیگر علی را طوری نشانده بودم که تا سینه اش در آغوشم بود. با اینکه خون روی زخم هایش خشک شده بود ولی هنوز به زخم هایش دست می زدم، خون می آمد. لباس فرم سپاهش پاره پاره و خونی بود. این همان لباسی بود که وقتی برای اولین بار آن را پوشید، همه مان ذوق کردیم. از همان موقع فکر شهادت علی را می کردم. مطمئن بودم، شهید می شود و همان طور که خودش گفته بود آن قاب عکس را در حجله اش می گذاریم. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣5⃣ خاطرات رضا پورعطا بچه ها بدون اینکه جیک شان در بیاید، پشت سر من می آمدند. به سیم خاردار دوم رسیدیم. کوهی از سیم خاردار جلومان نمایان شد. با دیدن انبوه سیم خاردار، احساس بدی به من دست داد. یقین پیدا کردم که هر آنچه با عنوان شناسایی به ما تحویل داده اند، براساس احتمال و حدس و گمان بوده و هرگز کسی این موانع را به چشم ندیده است، و الا به این راحتی اجازه انجام عملیات صادر نمی کردند. نفس زنان روبه روی ردیف دوم سیم خاردارها زانو زدم و مستأصل و درمانده با خود گفتم خدایا چه کار کنم؟ پشت سرم یک گردان نیرو جلو می آیند، پیش رو هم که راه بسته است، آخه تو این فرصت کم من چطور این همه سیم خاردار را باز کنم. محمد درخور وحشت زده از پشت سر من گفت: رضا بیا برگردیم. نگاه غضب آلودی به او انداختم و گفتم: مرد حسابی، ۳۰۰ نفر آدم وارد معبر شدند!... میدونی چی میگی؟ محمد گفت: تا صبح هم نمیتونم اینها رو باز کنم! پس از کمی مکث گفتم: باید تلاشمون رو انجام بدیم. چاره ای جز باز کردن معبر نداریم. صدای زمزمه عراقی ها رو از توی کمین ها می شنیدم. سیم چین را دست گرفته و شروع به چیدن سیم ها کردم. دستانم از شدت خستگی توان فشردن سیم چین را نداشت. محمد و یعقوب و بچه ها به کمکم آمدند. سیم چین دست به دست بین بچه ها چرخ می خورد. از محمد پرسیدم از پشت سر چه خبر؟ گفت: عجله کن، گردان داره میرسه. از همان ابتدای حرکت که بچه های اطلاعات شناسایی گفته بودند بعد از سیم خاردارهای دوم دیگر مانعی وجود ندارد و دشت باز باز است، یک حس غریبی از اعماق درونم فریاد کشید که رضا اعتماد نکن... هر چه دقت کردم، هیج رد و یا اثری از کسی که از این میادین عبور کرده باشد، پیدا نکردم. با همین ۲۹ نفر، اولین کسانی بودیم که وارد این مهلکه و قربانگاه خاموش می شدیم. چاره ای جز ادامه مسیر نداشتم. سعی کردم همه اطلاعات و آماری را که داده بودند از ذهنم خارج کنم. احساس سنگینی کردم. امید یک گردان نیرو به پاها و دستان ما ۲۹ نفر بود. همه تلاشم را به کار بستم تا راه را برای عبور نیروها باز کنم. همه جا تاریک و خاموش بود. گاهی خودم را سرزنش و محاکمه می کردم، با این دغدغه که با چه اطمینانی بچه های معصوم را در پی خودم به این قتلگاه کشاندم. من بودم که به نقشه عملیات آنها اشکال گرفتم و تقاضای تشکیل این گروه را دادم. لحظه ای به چهره معصوم بچه های پشت سرم خیره می شدم و تصمیم می گرفتم از همان جا برگردانمشان، اما گردان وارد معبر شده بود و عملا تصمیم گیری را برایم سخت و ناممکن می کرد. دلم میخواست فریادم را در دل شب رها کنم تا آرام بگیرم. یقین پیدا کردم که شناسایی درستی در کار نبوده و ما را با حدس و گمان وارد معرکه کرده اند. درونم پر هیاهو و متلاطم شده بود. در دل گفتم رضا تا دیر نشده بچه ها را بر گردون... هر کدام از این نیروها که کشته شوند خونش گردن تو می افتد. یالا تا دیر نشده نیروها رو برگردون. اما تا می آمدم تصمیمم را عملی کنم به شک و تردید می افتادم و خودم را سرزنش می کردم که رضا تو که ترسو و بزدل نبودی!... نترس... به خدا توکل کن... الان همه ملائک همراه تو هستند... به دلت ترس راه نده. ناگهان..... همراه باشید @defae_moghadas 🍂
✅مطالعه و بحث پیرامون بیانیه گام دوم انقلاب از اهم واجبات یک جوان انقلابی است✅ 🔸 جدیدترین ورژن «اپلیکیشن گام دوم انقلاب» منتشر شد🔸 🔹 امکانات این اپلیکیشن: ۱. متن بیانیه به صورت بخش‌بندی شده ۲. بیش از ۷۰تحلیل پیرامون این بیانیه ۳. اخبار مرتبط با بیانیه گام دوم انقلاب ۴. آزمون تستی و خودآزمایی از بیانیه ۵. اتاق‌های گفتگو پیرامون این بیانیه ۶. جستجو در متن بیانیه ۷. صوت بیانیه با صدای آقای حیاتی ۸. همایش‌ها و مسابقات مرتبط با بیانیه ۹. ظاهر گرافیکی جذاب‌ دانلود از کافه بازار: http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.gam2.enghelab&ref=share ♥️جهت حمایت از ما لطفا: ۱. در کافه بازار نظرتون رو ثبت کنید. ۲. علامت فرفره در صفحه منوی اپلیکیشن را بفشارید. آیدی کانال گروه نرم افزاری تسبیح سافت، جهت آموزش‌ها و اطلاع رسانی ‌ها: @tasbihsoft #گام_دوم_انقلاب #تجدید_عهد_با_ولایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و پنجاه و هشتم : جای کفش در دهان نیست!(۱) فصل زمستون بود و محوطه بیرون گل و شل شده بود و در اوقات هواخوری ناچار بودیم با کفشای گلی برگردیم داخل آسایشگاه. یکی از بعثیا بنام حسین بسیار بد پیله و بنوعی دچار سادیسم بود. مدتی عادت کرده بود بعد ازظهرها که اکثر بچه ها در حال استراحت و خواب بودن و آسایشگاه ساکت بود، میومد پشت پنجره یکی از آسایشگاها و به بهانه اینکه افرادی دارن با هم حرف می زدن همه یا تعدادی از افراد رو بلند می کرد و دستور می داد کفشای گلی رو بکنن تو دهنشون و هموجوری نگه دارن و از این کارش خیلی کیف می کرد و احساس غرور بهش دست می داد. این بلا رو به قصد تحقیر بچه ها چن بار تکرار کرده بود و اگر کسی انجام نمی داد بشدت شکنجه می شد. روز قبلش با آسایشگاه یعقوب(آسایشگاه ۹) این کارو کرده بود و می دونستم امروز نوبه ی ماست. به تعدادی از دوستان سپردم اگه اومد کسی اینکارو نکنه تا من باهاش صحبت کنم. بچه ها هم معمولا همکاری می کردن. طبق حدس و پیش بینی من و در حالیکه اکثر بچه ها خواب بودن و من و تعدادی بدون سر وصدا داشتیم روزنامه یا قرآن می خوندیم ، اومد پشت پنجره و نگاهی کرد و اشاره کرد این ردیف بلند بشن و کفشا رو بکنن تو حلقشون. از طرفی این عمل ظالمانه هم بود چون واقعا کسی حرفی نزده بود و هم تحقیر کننده. بر اساس توافق و قراری که با بچه ها داشتم بلند شدم و با احترام گفتم سیدی!(قربان) واقعا کسی حرفی نزده و همه ساکتن چرا باید این کارو انجام بدیم؟ این سؤال اعتراضی من که بنوعی تمرد از دستور بود براش خیلی سنگین بود و به ناصر، ارشد آسایشگاه گفت بگو به بقیه بشینن و فقط این یکی باید کفشو بکنه تو دهنش و نگهداره. قضیه جدی شده بود و داشت کار بجاهای باریک می کشید. یا باید تسلیم می شدم یا تدبیری می کردم. من به بهانه ی اینکه روزه هستم و این کار روزه رو باطل می کنه امتناع کردم. گفت چرا دروغ میگی الان که ماه رمضان نیست. گفتم روزه قضا دارم و اینجا هم بیکاریم قضای روزه هامو گرفتم. ناصر خیلی کنجکاوی می کرد و از دوستان اطرافم می پرسید این راست میگه؟ صبحانه و ناهار نخورده؟ حالا دیگه با داد و بیداد نگهبان عراقی و ناصر همه بیدار شده بودن. همه گفتن نه ما ندیدیم رحمان چیزی بخوره. البته هم صبحانه خورده بودم و هم ناهار و خیلیا هم دیده بودن ولی جوانمردی بچه ها اقتضا می کرد که با دروغ مصلحتی من همراهی کنن که مشکلی برام ایجاد نشه. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢قسمت صد و پنجاه و نهم: جای کفش در دهان نیست!(۲) وقتی با گواهی بچه ها محرز شد که من روزه هستم. دستور داد که باید روزه رو بشکنم و کفش رو بکنم تو دهنم. من گفتم ما مسلمانیم و احکام اسلام میگه بعد ازظهر حرامه روزه ی قضا رو بشکنی. وقتی حریف نشد گفت من این حرفا حالیم نیست و با تهدید مجدداً دستور رو تکرار کرد و این بار منم به پشتوانه بچه ها گفتم که نمی کنم. حرامه. دیگه داشت منفجر می شد رفت کلید آسایشگاه رو ورداشت و اومد داخل و با کابل افتاد به جونم و هر بار شدت عمل رو بیشتر می کرد که من تسلیم بشم. اون روز منم تو دنده لج افتاده بودم و تمرد می کردم. به ناصر گفت تو با دمپای بزن پس گردنش و دو نفری دو طرف فکمو فشار می دادن که دهنمو باز کنن و کفشو بزور بکنن توی حلقم. حریف نشد. با عصبانیت در رو بست. می دونستم رفته برای خودش یار بیاره. چن دقیقه بعد با یکی دوتای دیگه از بعثیا و سردسته شون قیس برگشت. واقعاً قیس هیبتی ترسناک و دستای سنگینی داشت و همه ازش می ترسیدن. قیس بی مقدمه گفت یلا کفش رو بکن تو دهنت. تا خواستم بگم روزه هستم. آنچنان سیلی زد تو گوشم که پرت شدم و از پشت به زمین خوردم و سرم محکم خورد روی کف سیمانی آسایشگاه. سرم گیج شد خواستم بلند شم، دیدم بهترین وقته که برای خلاصی از این وضعیت خودمو به بی هوشی بزنم و همین کارو کردم. دیگه بلند نشدم و با صحنه سازی که قبلش از علی باطنی یاد گرفته بودم ، انگار صد ساله از هوش رفتم. یه مقدار آب ریختن روم و با لگد زدن ولی تحمل کردم و بلند نشدم. مگه میشه کسی که خودشو بخواب زده بیدار کرد! دستور دادن دو سه نفر از دوستام منو بلند کنن و ببرن بزارن سرِ جای خودم. می دونستم تا چن دقیقه از پشت پنجره نگاه می کنن و از داخل هم ناصر مراقبه و اگه می فهمیدن فریب بوده کارمو حسابی می ساختن. نیم ساعتی با همون وضعیت موندم تا مطمئن شدن کلکی در کار نیست و رها کردن. جالب اینجا بود اونقد ماهرانه این کارو انجام دادم که حتی ناصر و رفقای خودمم باورشون شده بود که من غش کردم. دو نفر از دوستام که هم غذا بودیم و فکر می کردن به حالت اغما فرو رفتم و دیگه بهوش نمیام. مرتب آب رو صورتم می ریختن و قرص می کردن تو دهنم و پشت بندشم آب تا از حلقم پایین بره. ولی خب قرار نبود که پایین بره. از کنار لبام آب می ریخت تو گردنم و نگرانی اونا بیشتر می شد. زیر چشمی نگاه کردم دیدم مجتبی شاهچراغی و رمضان جوان دارن گریه می کنن و اشک می ریختن. خیلی یواش و بی سر وصدا نیشکونی از مجتبی گرفتم و یه چشمک زدم که همش فیلمه و اونا اروم شدن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب "خاک های نرم کوشک" در کتاب خاک های نرم کوشک نویسنده با زبانی ساده و همراه با جزئیات به روایت دوران کودکی تا شهادت شهید برونسی می پردازد. ویژگی محوری شهید برونسی در این اثر به آن پرداخته شده همان روحیه ستیزه جویی با کفار و طاغوت است که از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان به خاطر بیزاری از عمل معلم طاغوتی و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند. در سال های خدمت زیر پرچم نیز این ویژگی سبب می شود، از همان ابتدا مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار گیرد. روایت زندگی شهید برونسی در سال های پس از پیروزی انقلاب وارد مرحله جدیدی می شود. با پیروزی انقلاب برونسی به گروه ضربت سپاه پاسداران وارد شده و با شروع جنگ تحمیلی در اولین روزهای جنگ به جبهه روی می آورد. به خاطر لیاقت و شجاعت خود مسئولیت های مختلفی بر عهده او می گذارند که آخرین مسئولیت او فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (ع) است. با همین عنوان در عملیات بدر سرانجام به مرتبه رفیع شهادت نائل می شود. نثر رسای این کتاب که فهم بسیاری از حوادث دفاع مقدس را آسان می کند مورد توجه رهبری قرار می گیرد و می فرمایند: «من توصیه می کنم و واقعاً دوست می دارم شماها بخوانید من می ترسم این کتاب ها اصلا دست شماها نرسد. اسم این کتاب خاک های نرم کوشک است قشنگ هم نوشته شده.» (26/3/1385)   @defae_moghadas 🍂