eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
✅مطالعه و بحث پیرامون بیانیه گام دوم انقلاب از اهم واجبات یک جوان انقلابی است✅ 🔸 جدیدترین ورژن «اپلیکیشن گام دوم انقلاب» منتشر شد🔸 🔹 امکانات این اپلیکیشن: ۱. متن بیانیه به صورت بخش‌بندی شده ۲. بیش از ۷۰تحلیل پیرامون این بیانیه ۳. اخبار مرتبط با بیانیه گام دوم انقلاب ۴. آزمون تستی و خودآزمایی از بیانیه ۵. اتاق‌های گفتگو پیرامون این بیانیه ۶. جستجو در متن بیانیه ۷. صوت بیانیه با صدای آقای حیاتی ۸. همایش‌ها و مسابقات مرتبط با بیانیه ۹. ظاهر گرافیکی جذاب‌ دانلود از کافه بازار: http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.gam2.enghelab&ref=share ♥️جهت حمایت از ما لطفا: ۱. در کافه بازار نظرتون رو ثبت کنید. ۲. علامت فرفره در صفحه منوی اپلیکیشن را بفشارید. آیدی کانال گروه نرم افزاری تسبیح سافت، جهت آموزش‌ها و اطلاع رسانی ‌ها: @tasbihsoft #گام_دوم_انقلاب #تجدید_عهد_با_ولایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و پنجاه و هشتم : جای کفش در دهان نیست!(۱) فصل زمستون بود و محوطه بیرون گل و شل شده بود و در اوقات هواخوری ناچار بودیم با کفشای گلی برگردیم داخل آسایشگاه. یکی از بعثیا بنام حسین بسیار بد پیله و بنوعی دچار سادیسم بود. مدتی عادت کرده بود بعد ازظهرها که اکثر بچه ها در حال استراحت و خواب بودن و آسایشگاه ساکت بود، میومد پشت پنجره یکی از آسایشگاها و به بهانه اینکه افرادی دارن با هم حرف می زدن همه یا تعدادی از افراد رو بلند می کرد و دستور می داد کفشای گلی رو بکنن تو دهنشون و هموجوری نگه دارن و از این کارش خیلی کیف می کرد و احساس غرور بهش دست می داد. این بلا رو به قصد تحقیر بچه ها چن بار تکرار کرده بود و اگر کسی انجام نمی داد بشدت شکنجه می شد. روز قبلش با آسایشگاه یعقوب(آسایشگاه ۹) این کارو کرده بود و می دونستم امروز نوبه ی ماست. به تعدادی از دوستان سپردم اگه اومد کسی اینکارو نکنه تا من باهاش صحبت کنم. بچه ها هم معمولا همکاری می کردن. طبق حدس و پیش بینی من و در حالیکه اکثر بچه ها خواب بودن و من و تعدادی بدون سر وصدا داشتیم روزنامه یا قرآن می خوندیم ، اومد پشت پنجره و نگاهی کرد و اشاره کرد این ردیف بلند بشن و کفشا رو بکنن تو حلقشون. از طرفی این عمل ظالمانه هم بود چون واقعا کسی حرفی نزده بود و هم تحقیر کننده. بر اساس توافق و قراری که با بچه ها داشتم بلند شدم و با احترام گفتم سیدی!(قربان) واقعا کسی حرفی نزده و همه ساکتن چرا باید این کارو انجام بدیم؟ این سؤال اعتراضی من که بنوعی تمرد از دستور بود براش خیلی سنگین بود و به ناصر، ارشد آسایشگاه گفت بگو به بقیه بشینن و فقط این یکی باید کفشو بکنه تو دهنش و نگهداره. قضیه جدی شده بود و داشت کار بجاهای باریک می کشید. یا باید تسلیم می شدم یا تدبیری می کردم. من به بهانه ی اینکه روزه هستم و این کار روزه رو باطل می کنه امتناع کردم. گفت چرا دروغ میگی الان که ماه رمضان نیست. گفتم روزه قضا دارم و اینجا هم بیکاریم قضای روزه هامو گرفتم. ناصر خیلی کنجکاوی می کرد و از دوستان اطرافم می پرسید این راست میگه؟ صبحانه و ناهار نخورده؟ حالا دیگه با داد و بیداد نگهبان عراقی و ناصر همه بیدار شده بودن. همه گفتن نه ما ندیدیم رحمان چیزی بخوره. البته هم صبحانه خورده بودم و هم ناهار و خیلیا هم دیده بودن ولی جوانمردی بچه ها اقتضا می کرد که با دروغ مصلحتی من همراهی کنن که مشکلی برام ایجاد نشه. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢قسمت صد و پنجاه و نهم: جای کفش در دهان نیست!(۲) وقتی با گواهی بچه ها محرز شد که من روزه هستم. دستور داد که باید روزه رو بشکنم و کفش رو بکنم تو دهنم. من گفتم ما مسلمانیم و احکام اسلام میگه بعد ازظهر حرامه روزه ی قضا رو بشکنی. وقتی حریف نشد گفت من این حرفا حالیم نیست و با تهدید مجدداً دستور رو تکرار کرد و این بار منم به پشتوانه بچه ها گفتم که نمی کنم. حرامه. دیگه داشت منفجر می شد رفت کلید آسایشگاه رو ورداشت و اومد داخل و با کابل افتاد به جونم و هر بار شدت عمل رو بیشتر می کرد که من تسلیم بشم. اون روز منم تو دنده لج افتاده بودم و تمرد می کردم. به ناصر گفت تو با دمپای بزن پس گردنش و دو نفری دو طرف فکمو فشار می دادن که دهنمو باز کنن و کفشو بزور بکنن توی حلقم. حریف نشد. با عصبانیت در رو بست. می دونستم رفته برای خودش یار بیاره. چن دقیقه بعد با یکی دوتای دیگه از بعثیا و سردسته شون قیس برگشت. واقعاً قیس هیبتی ترسناک و دستای سنگینی داشت و همه ازش می ترسیدن. قیس بی مقدمه گفت یلا کفش رو بکن تو دهنت. تا خواستم بگم روزه هستم. آنچنان سیلی زد تو گوشم که پرت شدم و از پشت به زمین خوردم و سرم محکم خورد روی کف سیمانی آسایشگاه. سرم گیج شد خواستم بلند شم، دیدم بهترین وقته که برای خلاصی از این وضعیت خودمو به بی هوشی بزنم و همین کارو کردم. دیگه بلند نشدم و با صحنه سازی که قبلش از علی باطنی یاد گرفته بودم ، انگار صد ساله از هوش رفتم. یه مقدار آب ریختن روم و با لگد زدن ولی تحمل کردم و بلند نشدم. مگه میشه کسی که خودشو بخواب زده بیدار کرد! دستور دادن دو سه نفر از دوستام منو بلند کنن و ببرن بزارن سرِ جای خودم. می دونستم تا چن دقیقه از پشت پنجره نگاه می کنن و از داخل هم ناصر مراقبه و اگه می فهمیدن فریب بوده کارمو حسابی می ساختن. نیم ساعتی با همون وضعیت موندم تا مطمئن شدن کلکی در کار نیست و رها کردن. جالب اینجا بود اونقد ماهرانه این کارو انجام دادم که حتی ناصر و رفقای خودمم باورشون شده بود که من غش کردم. دو نفر از دوستام که هم غذا بودیم و فکر می کردن به حالت اغما فرو رفتم و دیگه بهوش نمیام. مرتب آب رو صورتم می ریختن و قرص می کردن تو دهنم و پشت بندشم آب تا از حلقم پایین بره. ولی خب قرار نبود که پایین بره. از کنار لبام آب می ریخت تو گردنم و نگرانی اونا بیشتر می شد. زیر چشمی نگاه کردم دیدم مجتبی شاهچراغی و رمضان جوان دارن گریه می کنن و اشک می ریختن. خیلی یواش و بی سر وصدا نیشکونی از مجتبی گرفتم و یه چشمک زدم که همش فیلمه و اونا اروم شدن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب "خاک های نرم کوشک" در کتاب خاک های نرم کوشک نویسنده با زبانی ساده و همراه با جزئیات به روایت دوران کودکی تا شهادت شهید برونسی می پردازد. ویژگی محوری شهید برونسی در این اثر به آن پرداخته شده همان روحیه ستیزه جویی با کفار و طاغوت است که از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان به خاطر بیزاری از عمل معلم طاغوتی و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند. در سال های خدمت زیر پرچم نیز این ویژگی سبب می شود، از همان ابتدا مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار گیرد. روایت زندگی شهید برونسی در سال های پس از پیروزی انقلاب وارد مرحله جدیدی می شود. با پیروزی انقلاب برونسی به گروه ضربت سپاه پاسداران وارد شده و با شروع جنگ تحمیلی در اولین روزهای جنگ به جبهه روی می آورد. به خاطر لیاقت و شجاعت خود مسئولیت های مختلفی بر عهده او می گذارند که آخرین مسئولیت او فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (ع) است. با همین عنوان در عملیات بدر سرانجام به مرتبه رفیع شهادت نائل می شود. نثر رسای این کتاب که فهم بسیاری از حوادث دفاع مقدس را آسان می کند مورد توجه رهبری قرار می گیرد و می فرمایند: «من توصیه می کنم و واقعاً دوست می دارم شماها بخوانید من می ترسم این کتاب ها اصلا دست شماها نرسد. اسم این کتاب خاک های نرم کوشک است قشنگ هم نوشته شده.» (26/3/1385)   @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 نمونه ای از کتاب "خاک های نرم کوشک" ..... حالا چشم امید همه به گردان ما بود، و چشم امید ما به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن، چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت. با عجله رفتم پهلوش. گفتم: چه کار می کنی حاجی؟ یکی بردار بریم دیگه. حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم و دادم دستش، نگرفت. گفت: دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه! حال و هوای خاصی داشت. خواستم توی پرش نزده باشم. خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز، و با رنگ  زیبایی نوشته بود: یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) ادرکنی. اشک توی چشم هاش حلقه زد. همان را برداشت و بست به پیشانی اش. چند دقیقه بعد، تمام گردان آماده حرکت بود. با بدرقه ی گرم بچه ها راه افتادیم. حقا که انقلابی شده بود ما بینمان. ذکر ائمه (علیهم السلام) از لب هامان جدا نمی شد.     آن شب تنها گردانی که رسید پای کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصد تا نیروی بسیجی، دقیقاً پشت سر هم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوی دشمن، توی همان دشت صاف و وسیع. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣5⃣ خاطرات رضا پورعطا ناگهان محمد توی گوشم گفت: چرا این قدر کند جلو میری؟ حرف محمد آتشی در درونم بپا کرد. توی چشمان او خیره شدم اما نمی دانستم واقعیت را چطور به او بگویم. باید آستانه تحملم را بالا می بردم و روحیه بچه ها را حفظ می کردم. هر گونه عکس العمل منفی من باعث می شد نیروها کم بیاورند و از حرکت باز بمانند. باید به بچه ها روحیه می دادم. مصمم تر از قبل به تلاشم ادامه دادم. بچه ها که جست و خیز مرا دیدند، جان تازه ای گرفتند و گام هایشان را محکم تر برداشتند. محمد روی شانه ام زد و گفت: رضا... وسط دو تا کمین هستیم. به چپ و راست نگاه کردم و به خدا پناه بردم. هر متر که جلوتر می رفتیم شرایط سخت تر می شد. به آرامی از وسط کمین ها عبور کردیم. بی توجه به کمین ها به جلو خیره شدم و عمق تاریک شب را از نظر گذراندم. احساس کردم مانع خاصی وجود ندارد. باید هرچه سریع تر نیروها را از تیررس کمین ها دور می کردم. فاصله گامهایم را زیادتر کردم و به حرکت ستون در پشت سرم شتاب دادم. آنقدر سریع راه رفتم که همه به نفس زدن افتادند. نفهمیدم کی به جاده شنی رسیدیم. تا خواستم نفسی تازه کنم، صدای انفجاری مهیب سکوت شب را در هم شکست. نگاه مضطرب و نگرانم را به عقب چرخاندم. سمت کمین ها را از نظر گذراندم. چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاده بود. نجواکنان به خدا پناه بردم. محمد که در پشت سرم نیم خیز شده بود، با وحشت گفت: یا حسین.. چی بود؟ در حالی که اطمینان داشتم مین منفجر شده، گفتم: خدا بخیر بگذرونه... صدا خیلی دورتر از حرکت ستون ۲۹ نفره ما بود. نگاهی از روی عصبانیت به آسمان انداختم و گفتم: من که گفته بودم گردان حالا نباید وارد میدان بشه... بابا من که گفتم اینجا رمله... مین ها جاعوض میکنن. بعد رو به محمد گفتم: فوری به آماری از بچه های خودمون بگیره تند و سریع رفت و آمد و گفت از ما نیست. در همین لحظه چند رگبار پراکنده شلیک شد. اشاره دادم که هیچ کس حق درگیری ندارد. اگر این اتفاق می افتاد، قتل عام بچه ها قطعی بود. قلبم در سینه ام جانمی گرفت. برای اولین بار در طول حضورم در عملیاتها، لرزش پاهایم را حس کردم. این لرزش نه به خاطر خودم، بلکه ناشی از مسئولیت گردانی بود که نسنجیده و چسبیده به ما وارد معبر شده بود. این ۲۹ نفر خط شکن بودند و قبل از رسیدن گردان باید مسیر را باز می کردند. از فرصت استفاده کردم و بدون توجه به اتفاقی که افتاده بود، به حرکتم ادامه دادم. دسته را از جاده شنی عبور دادم. کمی جلوتر، با یک کانال عریض و طویل برخورد کردیم. هرگز فکر نمی کردم چنین موانعی پیش رویمان قد علم کند. نگاهی به کانال انداختم و دستم را از روی عصبانیت به زمین کوبیدم. گفتم: این دیگه چیه؟ بچه های شناسایی تصویری از یک کانال احتمالی ساده را به من داده بودند که مثلا با یک پله معمولی هم می شود نیروها را از روی آن عبور داد. اما هرگز چیزی که من دیدم با اطلاعات بچه های شناسایی همخوانی نداشت. محمد، وقتی عمق تاریک کانال را دید آهی از روی ترس کشید و گفت این کاناله یا دره؟ هر عکس العمل منفی من، توی دل بچه ها را خالی می کرد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: بچه هایی رو که پله های کانال اول دستشونه صداكن. پنج یا شش نفر پله به دست جلو آمدند و پله ها را روی هم انداختند تا توانستند به ته کانال برسند. باید از کف کانال باخبر می شدم. دو نفر را فرستادم پایین تا شناسایی کنند. بچه ها با ترس پایین رفتند و با دقت کف کانال را بررسی کردند. نگران کابل برق یا سیم خاردار و یا قیر بودم. پس از لحظاتی صدای بچه های پایینی شنیده شد که فریاد زدند بیایید پایین. بلافاصله بقيه بچه ها را به پایین هدایت کردم. خیالم راحت شد که کف کانال هیچ مانعی وجود ندارد. گردان هر لحظه نزدیک تر می شد. فرصت هیچ کاری نداشتیم. بلافاصله از دیواره آن سمت کانال پله انداختیم و بالا آمدیم. در همه مراحل سعی کردم خودم پیشرو و نفر اول باشم. محمد در خور و يعقوب نجف پور چسبیده به من از کانال بالا آمدند. تقریبا خیالم راحت شد که بقیه هم پشت سر هم در حال بالا آمدن هستند. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا