🍂
🔻 #کتاب
"خاک های نرم کوشک"
در کتاب خاک های نرم کوشک نویسنده با زبانی ساده و همراه با جزئیات به روایت دوران کودکی تا شهادت شهید برونسی می پردازد. ویژگی محوری شهید برونسی در این اثر به آن پرداخته شده همان روحیه ستیزه جویی با کفار و طاغوت است که از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان به خاطر بیزاری از عمل معلم طاغوتی و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند. در سال های خدمت زیر پرچم نیز این ویژگی سبب می شود، از همان ابتدا مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار گیرد.
روایت زندگی شهید برونسی در سال های پس از پیروزی انقلاب وارد مرحله جدیدی می شود. با پیروزی انقلاب برونسی به گروه ضربت سپاه پاسداران وارد شده و با شروع جنگ تحمیلی در اولین روزهای جنگ به جبهه روی می آورد. به خاطر لیاقت و شجاعت خود مسئولیت های مختلفی بر عهده او می گذارند که آخرین مسئولیت او فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (ع) است. با همین عنوان در عملیات بدر سرانجام به مرتبه رفیع شهادت نائل می شود. نثر رسای این کتاب که فهم بسیاری از حوادث دفاع مقدس را آسان می کند مورد توجه رهبری قرار می گیرد و می فرمایند: «من توصیه می کنم و واقعاً دوست می دارم شماها بخوانید من می ترسم این کتاب ها اصلا دست شماها نرسد. اسم این کتاب خاک های نرم کوشک است قشنگ هم نوشته شده.» (26/3/1385)
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نمونه ای از کتاب "خاک های نرم کوشک"
..... حالا چشم امید همه به گردان ما بود، و چشم امید ما به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن، چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت. با عجله رفتم پهلوش. گفتم: چه کار می کنی حاجی؟ یکی بردار بریم دیگه.
حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم و دادم دستش، نگرفت. گفت: دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه!
حال و هوای خاصی داشت. خواستم توی پرش نزده باشم. خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز، و با رنگ زیبایی نوشته بود: یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) ادرکنی.
اشک توی چشم هاش حلقه زد. همان را برداشت و بست به پیشانی اش. چند دقیقه بعد، تمام گردان آماده حرکت بود. با بدرقه ی گرم بچه ها راه افتادیم. حقا که انقلابی شده بود ما بینمان. ذکر ائمه (علیهم السلام) از لب هامان جدا نمی شد.
آن شب تنها گردانی که رسید پای کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصد تا نیروی بسیجی، دقیقاً پشت سر هم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوی دشمن، توی همان دشت صاف و وسیع.
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣5⃣
خاطرات رضا پورعطا
ناگهان محمد توی گوشم گفت: چرا این قدر کند جلو میری؟ حرف محمد آتشی در درونم بپا کرد. توی چشمان او خیره شدم اما نمی دانستم واقعیت را چطور به او بگویم. باید آستانه تحملم را بالا می بردم و روحیه بچه ها را حفظ می کردم. هر گونه عکس العمل منفی من باعث می شد نیروها کم بیاورند و از حرکت باز بمانند. باید به بچه ها روحیه می دادم. مصمم تر از قبل به تلاشم ادامه دادم.
بچه ها که جست و خیز مرا دیدند، جان تازه ای گرفتند و گام هایشان را محکم تر برداشتند. محمد روی شانه ام زد و گفت: رضا... وسط دو تا کمین هستیم. به چپ و راست نگاه کردم و به خدا پناه بردم. هر متر که جلوتر می رفتیم شرایط سخت تر می شد. به آرامی از وسط کمین ها عبور کردیم. بی توجه به کمین ها به جلو خیره شدم و عمق تاریک شب را از نظر گذراندم. احساس کردم مانع خاصی وجود ندارد. باید هرچه سریع تر نیروها را از تیررس کمین ها دور می کردم. فاصله گامهایم را زیادتر کردم و به حرکت ستون در پشت سرم شتاب دادم. آنقدر سریع راه رفتم که همه به نفس زدن افتادند. نفهمیدم کی به جاده شنی رسیدیم. تا خواستم نفسی تازه کنم، صدای انفجاری مهیب سکوت شب را در هم شکست.
نگاه مضطرب و نگرانم را به عقب چرخاندم. سمت کمین ها را از نظر گذراندم. چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاده بود. نجواکنان به خدا پناه بردم. محمد که در پشت سرم نیم خیز شده بود، با وحشت گفت: یا حسین.. چی بود؟ در حالی که اطمینان داشتم مین منفجر شده، گفتم: خدا بخیر بگذرونه... صدا خیلی دورتر از حرکت ستون ۲۹ نفره ما بود. نگاهی از روی عصبانیت به آسمان انداختم و گفتم: من که گفته بودم گردان حالا نباید وارد میدان بشه... بابا من که گفتم اینجا رمله... مین ها جاعوض میکنن. بعد رو به محمد گفتم: فوری به آماری از بچه های خودمون بگیره تند و سریع رفت و آمد و گفت از ما نیست.
در همین لحظه چند رگبار پراکنده شلیک شد. اشاره دادم که هیچ کس حق درگیری ندارد. اگر این اتفاق می افتاد، قتل عام بچه ها قطعی بود. قلبم در سینه ام جانمی گرفت.
برای اولین بار در طول حضورم در عملیاتها، لرزش پاهایم را حس کردم. این لرزش نه به خاطر خودم، بلکه ناشی از مسئولیت گردانی بود که نسنجیده و چسبیده به ما وارد معبر شده بود. این ۲۹ نفر خط شکن بودند و قبل از رسیدن گردان باید مسیر را باز می کردند.
از فرصت استفاده کردم و بدون توجه به اتفاقی که افتاده بود، به حرکتم ادامه دادم. دسته را از جاده شنی عبور دادم. کمی جلوتر، با یک کانال عریض و طویل برخورد کردیم. هرگز فکر نمی کردم چنین موانعی پیش رویمان قد علم کند. نگاهی به کانال انداختم و دستم را از روی عصبانیت به زمین کوبیدم. گفتم: این دیگه چیه؟ بچه های شناسایی تصویری از یک کانال احتمالی ساده را به من داده بودند که مثلا با یک پله معمولی هم می شود نیروها را از روی آن عبور داد. اما هرگز چیزی که من دیدم با اطلاعات بچه های شناسایی همخوانی نداشت.
محمد، وقتی عمق تاریک کانال را دید آهی از روی ترس کشید و گفت این کاناله یا دره؟ هر عکس العمل منفی من، توی دل بچه ها را خالی می کرد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: بچه هایی رو که پله های کانال اول دستشونه صداكن. پنج یا شش نفر پله به دست جلو آمدند و پله ها را روی هم انداختند تا توانستند به ته کانال برسند. باید از کف کانال باخبر می شدم. دو نفر را فرستادم پایین تا شناسایی کنند. بچه ها با ترس پایین رفتند و با دقت کف کانال را بررسی کردند. نگران کابل برق یا سیم خاردار و یا قیر بودم. پس از لحظاتی صدای بچه های پایینی شنیده شد که فریاد زدند بیایید پایین. بلافاصله بقيه بچه ها را به پایین هدایت کردم. خیالم راحت شد که کف کانال هیچ مانعی وجود ندارد.
گردان هر لحظه نزدیک تر می شد. فرصت هیچ کاری نداشتیم. بلافاصله از دیواره آن سمت کانال پله انداختیم و بالا آمدیم. در همه مراحل سعی کردم خودم پیشرو و نفر اول باشم. محمد در خور و يعقوب نجف پور چسبیده به من از کانال بالا آمدند. تقریبا خیالم راحت شد که بقیه هم پشت سر هم در حال بالا آمدن هستند.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂