eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 نمونه ای از کتاب "خاک های نرم کوشک" ..... حالا چشم امید همه به گردان ما بود، و چشم امید ما به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن، چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت. با عجله رفتم پهلوش. گفتم: چه کار می کنی حاجی؟ یکی بردار بریم دیگه. حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم و دادم دستش، نگرفت. گفت: دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه! حال و هوای خاصی داشت. خواستم توی پرش نزده باشم. خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز، و با رنگ  زیبایی نوشته بود: یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) ادرکنی. اشک توی چشم هاش حلقه زد. همان را برداشت و بست به پیشانی اش. چند دقیقه بعد، تمام گردان آماده حرکت بود. با بدرقه ی گرم بچه ها راه افتادیم. حقا که انقلابی شده بود ما بینمان. ذکر ائمه (علیهم السلام) از لب هامان جدا نمی شد.     آن شب تنها گردانی که رسید پای کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصد تا نیروی بسیجی، دقیقاً پشت سر هم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوی دشمن، توی همان دشت صاف و وسیع. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣5⃣ خاطرات رضا پورعطا ناگهان محمد توی گوشم گفت: چرا این قدر کند جلو میری؟ حرف محمد آتشی در درونم بپا کرد. توی چشمان او خیره شدم اما نمی دانستم واقعیت را چطور به او بگویم. باید آستانه تحملم را بالا می بردم و روحیه بچه ها را حفظ می کردم. هر گونه عکس العمل منفی من باعث می شد نیروها کم بیاورند و از حرکت باز بمانند. باید به بچه ها روحیه می دادم. مصمم تر از قبل به تلاشم ادامه دادم. بچه ها که جست و خیز مرا دیدند، جان تازه ای گرفتند و گام هایشان را محکم تر برداشتند. محمد روی شانه ام زد و گفت: رضا... وسط دو تا کمین هستیم. به چپ و راست نگاه کردم و به خدا پناه بردم. هر متر که جلوتر می رفتیم شرایط سخت تر می شد. به آرامی از وسط کمین ها عبور کردیم. بی توجه به کمین ها به جلو خیره شدم و عمق تاریک شب را از نظر گذراندم. احساس کردم مانع خاصی وجود ندارد. باید هرچه سریع تر نیروها را از تیررس کمین ها دور می کردم. فاصله گامهایم را زیادتر کردم و به حرکت ستون در پشت سرم شتاب دادم. آنقدر سریع راه رفتم که همه به نفس زدن افتادند. نفهمیدم کی به جاده شنی رسیدیم. تا خواستم نفسی تازه کنم، صدای انفجاری مهیب سکوت شب را در هم شکست. نگاه مضطرب و نگرانم را به عقب چرخاندم. سمت کمین ها را از نظر گذراندم. چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاده بود. نجواکنان به خدا پناه بردم. محمد که در پشت سرم نیم خیز شده بود، با وحشت گفت: یا حسین.. چی بود؟ در حالی که اطمینان داشتم مین منفجر شده، گفتم: خدا بخیر بگذرونه... صدا خیلی دورتر از حرکت ستون ۲۹ نفره ما بود. نگاهی از روی عصبانیت به آسمان انداختم و گفتم: من که گفته بودم گردان حالا نباید وارد میدان بشه... بابا من که گفتم اینجا رمله... مین ها جاعوض میکنن. بعد رو به محمد گفتم: فوری به آماری از بچه های خودمون بگیره تند و سریع رفت و آمد و گفت از ما نیست. در همین لحظه چند رگبار پراکنده شلیک شد. اشاره دادم که هیچ کس حق درگیری ندارد. اگر این اتفاق می افتاد، قتل عام بچه ها قطعی بود. قلبم در سینه ام جانمی گرفت. برای اولین بار در طول حضورم در عملیاتها، لرزش پاهایم را حس کردم. این لرزش نه به خاطر خودم، بلکه ناشی از مسئولیت گردانی بود که نسنجیده و چسبیده به ما وارد معبر شده بود. این ۲۹ نفر خط شکن بودند و قبل از رسیدن گردان باید مسیر را باز می کردند. از فرصت استفاده کردم و بدون توجه به اتفاقی که افتاده بود، به حرکتم ادامه دادم. دسته را از جاده شنی عبور دادم. کمی جلوتر، با یک کانال عریض و طویل برخورد کردیم. هرگز فکر نمی کردم چنین موانعی پیش رویمان قد علم کند. نگاهی به کانال انداختم و دستم را از روی عصبانیت به زمین کوبیدم. گفتم: این دیگه چیه؟ بچه های شناسایی تصویری از یک کانال احتمالی ساده را به من داده بودند که مثلا با یک پله معمولی هم می شود نیروها را از روی آن عبور داد. اما هرگز چیزی که من دیدم با اطلاعات بچه های شناسایی همخوانی نداشت. محمد، وقتی عمق تاریک کانال را دید آهی از روی ترس کشید و گفت این کاناله یا دره؟ هر عکس العمل منفی من، توی دل بچه ها را خالی می کرد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: بچه هایی رو که پله های کانال اول دستشونه صداكن. پنج یا شش نفر پله به دست جلو آمدند و پله ها را روی هم انداختند تا توانستند به ته کانال برسند. باید از کف کانال باخبر می شدم. دو نفر را فرستادم پایین تا شناسایی کنند. بچه ها با ترس پایین رفتند و با دقت کف کانال را بررسی کردند. نگران کابل برق یا سیم خاردار و یا قیر بودم. پس از لحظاتی صدای بچه های پایینی شنیده شد که فریاد زدند بیایید پایین. بلافاصله بقيه بچه ها را به پایین هدایت کردم. خیالم راحت شد که کف کانال هیچ مانعی وجود ندارد. گردان هر لحظه نزدیک تر می شد. فرصت هیچ کاری نداشتیم. بلافاصله از دیواره آن سمت کانال پله انداختیم و بالا آمدیم. در همه مراحل سعی کردم خودم پیشرو و نفر اول باشم. محمد در خور و يعقوب نجف پور چسبیده به من از کانال بالا آمدند. تقریبا خیالم راحت شد که بقیه هم پشت سر هم در حال بالا آمدن هستند. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الحمدلله، خدا کنه ما هم هدایت بشیم
سلام بسیاری از اعضاء جدید هستند و بخش دوم رو نخوندن. این قسمت ها برای اون هاست. بقیه مطالب کانال هم برای اعضای قدیمی
🍂 وقتی یاران جهان آرا تصویر عکس‌های خودشان را در بنر بزرگ «یاران جهان آرا» پیدا می‌کنند چقدر به این چهره‌های عاشق بدهکاریم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و شصتم: معصومیت و مظلومیت (۱) یکی از شگردای ناجوانمردانه بعثیا که بهانه ای بود برای تحقیر و شماتت بچه ها، اتهام به افراد پاک و بیگناه و متعاقبِ آن اقدام به کتک کاری بود. قبل از اینکه این مسئله رو توضیح بدم، لازمه به یه پیش زمینه اشاره کنم و اون اینکه در تموم مدت چهار سال اسارت در اردوگاه ما، لامپ داخل آسایشگاها تا صبح روشن بود و علاوه بر مهتابی های داخل، چند پروژکتور قوی محوطه و آسایشگاها رو مثل روز روشن نگه داشته بودن. بگذریم از آزاری که بخاطر روشن بودن لامپ های آسایشگاه می کشیدیم و خودش نوعی شکنجه بود، کوچکترین تحرک افراد زیر نظر نگهبانایی بود که مرتب و بی وقفه پشت پنجره آسایشگاها قدم می زدن. ببدیهیه با این شرایط حتی اگر ایمان و اعتقادی هم در کار نباشه، عملاً امکان ارتکاب هیچگونه خلافی متصور نیست. ضمن اینکه جمع، جمعِ پاکترین انسانای وارسته و با تقوایی بود که در اوج جوانی و زمانی که امکان هر گونه گناه براشون فراهم بوده، با اقتدا به پیامبر و اهل بیت پاک زیسته و به دنیا پشت پا زده و پا به عرصه جهاد و دفاع از اسلام و ارزشهای دینی گذاشته بودن. علاوه بر همه این موارد، در پاس های مختلف شب همواره تعدادی از بچه ها برای تهجد و نماز شب و قرائت قرآن بیدار بودن. بعد از این مقدمه که عرض شد، برگردیم به ادعای مضحک و شرم اور بعثیا که هر از چن گاهی دو نفر جوان پاک و پاکیزه رو نیمه شب از خواب بیدار می کردن و در حالی که چشماشون پر از خواب بود، به اونا تهمت زده می شد که شما قصد تعرض به همدیگه رو داشتید و فرداش اونا رو جلو جمع بلند می کردن و ازشون میخاستن که به گناه نکرده اعتراف کنن. وقتی این آبرومندان درگاه خدا از خجالت و شرم سرشون رو پایین مینداختن و اشکشون جاری می شد، چند نفری مثل سگای هار به اونا حمله می کردن و زیر ضرباتِ مشت و لگد و کابل له و لورده می شدن. این مجازات پاکدامنی بود نه ناپاکی و همه اینو می دونستن و نه تنها آبروشون پیش بقیه نمی رفت که بر محبوبیت و عشق بچه ها به اونا افزوده می شد. این در حالی بود که خودِ بعثی ها غرق در فساد و تباهی بودن و هیچ محدودیتی در عراقِ اون زمان وجود نداشت. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا