🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣5⃣
خاطرات رضا پورعطا
با روشن کردن چاشنی اژدر بنگال دشمن متوجه حضور ما شده و روز حسن و حسین به پا می شد.
نجواکنان گفتم: ای خدا چه می بینم؟ چطور از اینها عبور کنیم؟ وحشت سراپای من را گرفت. بیخود نبود که کمین ها سکوت کردند تا ما عبور کنیم. تازه متوجه شدم که توی تله افتادیم.
چند متر برگشتم عقب و به بچه هایی که پشت سر من بودند گفتم بچه ها سیم چین پیش کیه؟ یکی از بچه ها به سرعت سیم چین را به من رساند. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم؟ این توپی های خاردار تا صبح هم باز نمی شدند.
به عنوان دسته خط شکن مأموریت ما ۲۹ نفر بعد از کانال دوم به اتمام رسیده بود اما ظاهرا تازه اول بدبختی و مصیبت بود. بدجور توی سیم خاردارها گیر افتادیم.
محمد درخور و یعقوب نجف پور و بهنام که متوجه اوضاع شده بودند، از توی کانال بالا نیامدند. آن پایین با همدیگر بحث می کردند که عقب نشینی کنیم یا بمانیم. به طور حتم عقب نشینی ما مساوی بود با قتل عام همه نیروهای گردان. به آرامی روبه روی اولین ردیف سیم ها زانو زدم و شروع به چیدن آنها کردم. ردیف سوم و یا چهارم بود که یک دفعه رگبار تیری از روبه رو به سمتم شلیک شد.
زمین گیر شدم. صدای الله اکبر بچه ها در دشت پیچید. نورالله طواف ناشیانه از زمین برخاست و الله اکبرگویان به سمت سیم خاردارها یورش برد. اما خیلی زود هدف تیر مستقیم تیربارچی قرار گرفت و در دم شهید شد. سه تا از بچه ها یعنی درخور و نجف پور و مجید ریاضی به سرعت از کانال بیرون پریدند و به سمت من دویدند. همه سعی ام این بود که خودم را از سیم ها عبور دهم و مسیر را باز کنم. اما انبوه سیم خاردارها جسم نحیف و لاغرم را در خودش پیچیده بود. با همه قدرت حلقه های سیم خاردار را کنار میزدم و می چیدم.
عبور برق آسای تیرها از بالا و کنار گوشم وحشتی در دلم انداخت. به نقطه ای که تیرها شلیک می شد چشم دوختم. فقط ۱۵۰ متر با تیربارچی فاصله داشتم. وجودم یک گلوله آتش شده بود. دلم میخواست قدرتی داشت از روی سیم ها بپرم و گلوی تیربارچی را آنقدر فشار بدهم تا جانش در بیاید.
غیر ممکن بود و مظلومانه در مهلکه از پیش طراحی شده گرفتار شده بودیم، بچه ها به سرعت خودشان را توی کانال انداختند.
چند تیر مستقیم به شکم و دست و پایم اصابت کرد. سیم ها را رها کردم و تصمیم گرفتم شیرجه زنان کمی عقب تر بیایم که از بخت بد، افتادم روی یک مین والمرا. با اصابت بدنم به شاخک های مین، صدای مهیب قاپ انفجار از زمین کنده شدم. آنقدر شدت انفجار زیاد بود که هیکل من را تا نیم متر از زمین بلند کرد و در هاله شدیدی از نور سفید به بالا پرتابم کرد.
شهادت را با همه وجود درک کردم. همه چیز را تمام شده دیدم. حتی فرصت شهادتین گفتن هم نداشتم. وقتی دوباره روی زمین برگشتم، لحظه ای بین زنده بودن و شهید شدن شک کردم. با تعجب به اطرافم نگریستم. همه چیز بوی خاک و دنیا می داد. مطمئن شدم که هنوز زنده ام.
چیزی شبیه به معجزه اتفاق افتاده بود. بی صدا و بی حرکت سرم را روی خاکها گذاشتم. از توی کانال یک نفر فریاد کشید رضا شهید شد. ولوله ای در کانال برپا شد.. محمد درخور از کانال بیرون پرید و خودش را به من رساند. دستی به من زد و گفت: رضا چطوری؟ گفتم: اسلحه ات را به سمت تیربارچی بگیر و شلیک کن.
صدایم را که شنید، نفسی تازه کرد و گفت: خدا را شکر! به او تشر زدم و گفتم: چرا معطلی؟
محمد بی درنگ به سمت تیربارچی شلیک کرد. اما شدت رگبار تیربار به قدری زیاد بود که محمد را هم زمین گیر کرد. در همان لحظه ای که مین زیر پایم منفجر شد و روشنایی زیادی ایجاد کرد، سعی کردم فاصله خودم تا تیربارچی را از نظر بگذرانم. دشتی از سیم خاردار و میدان مین در بین ما قرار داشت. یعنی برای خنثی کردن این مسیر، یک گردان نیرو هم کم بود. به محمد گفتم: خدا لعنت کنه اونهایی رو که آمار غلط به ما دادن. بعد با آهی از ته دل گفتم: تو تله افتادیم!
محمد گفت: می خوای چیکار کنی؟ کمی تأمل کردم. سپس گفتم: بپر توی کانال و بچه ها رو فرماندهی کن تا من راهی برای عبور پیدا کنم. محمد غلت زنان توی کانال خزید و من ماندم و قربانگاهی که هیچ راه گریزی نداشت.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🔴 جهت اطلاع دوستانی که خاطرات رضا پورعطا را دنبال می کنند، و یا به تازگی شروع به مطالعه کرده اند باید عرض شود
.....رضا فرمانده ای بسیجی است که بعد از جنگ در دانشگاه اهواز مشغول به درس خواندن است که از او دعوت می شود تا در تفحص شهدای نیروهای خود کمک کند.
در حین این جستجو خاطرات شب عملیات والفجر مقدماتی به خاطرش می آید و.....
خاطرات رضا پورعطا از بهترین خاطراتی هستن که تاکنون به اشتراک گذاشته ایم و توصیه به دنبال کردن این جریان داریم 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #اینجا_صدایی_نیست 7⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا 🌱 پایان بخش اول خوشبختانه با نمره
شروع قسمت دوم خاطرات جبهه ای آقای پورعطا را از اینجا دنبال کنید
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و شصت و دوم:
ولایت پذیری
انتظاری که ما از نتیجه جنگ داشتیم پیروزی قاطع نظامی در جنگ بود. هیچوقت فِک نمی کردیم کار به توافق و مذاکره برسه ، اما صلاح و مصلحت امام خمینی و نظام اسلامی بر این قرار گرفته بود و ایران در تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ با بیانیه ای که حضرت امام صادر کرد، قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل را پذیرفت. شرایطی جدیدی شکل گرفت و برای بعضی از بچه ها سؤالاتی ایجاد شده بود که چه اتفاقی افتاده و چرا سرانجامِ جنگ به اینجا ختم شد؟
با وجود اینکه در شرایط بسیار سختی بسر می بردیم و قاعدتا خبر پذیرش قطعنامه باید افراد رو خوشحال می کرد، ولی نشونه های خوشحالی در چهره اکثر بچه ها دیده نمی شد و حتی عده ای هم ناراحت بودن، اما از اونجایی که نظر و تصمیم حضرت امام خمینی برای همه ما که به امر او پا به عرصه دفاع مقدس گذاشته بودیم فصل الخطاب بود ، کسی اعتراضی به این تصمیم نداشت ، تنها چیزی که باعث ناراحتی و غم بچه ها بود اون جمله امام بود که فرمودن «جام زهر رو می نوشم» می دونستیم امام از این تصمیم خوشحال نیست و در واقع علیرغم میل باطنی و بر اساس مصالح نظام اسلامی این تصمیم رو گرفته اند. بنابراین بدیهی بود فرزندان معنوی امام، از غم درونی امام، غمگین باشن.
در این شرایط وظیفه بزرگترا بود تا با تحلیل و تبیین مطالب ، بچه ها رو از غم و نگرانی دور کنن. با تاکید بر ولایت پذیری و بصورت چهره به چهره همه افراد توجیه می شدن و موضوع مهم در گفتگوها، بحث تکلیف گرایی و مهم نبودن نتیجه بود. بعد از چند روز بتدریج غم و نگرانی از چهره بچه ها زدوده شد و همه از این امر خرسند و شادمان بودن که موفق شدن بعنوان سربازی کوچک و به امر ولی فقیه شون در دفاع مقدس شرکت کنن و سختیای اسارت رو با روسفیدی پشت سر بزارن و اکنون که صلاح و مصلحت بر صلح و سازش است با طیب خاطر امر و فرمان ولی و امامشان رو بر دیده منت بگذارن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
4_5998959278214349355.mp3
زمان:
حجم:
4.64M
🔻 #نواهای_ماندگار
🔴 حاج غلامعلی کویتی پور
نوحه خاطره انگیز
ای شهر خرمشهر ای خاک گوهر خیز
ای سینه ی پر آذرت از غصه لبریز
🔻شاعر: سپیده کاشانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"عبور از آخرین خاکریز"
«عبور از آخرین خاکریز» عنوان خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن است که توسط محمد حسین زوارکعبه در چهارده فصل مجزا به ترجمه درآمده است. طبل های جنگ به صدا درمی آید، سپتامبر سیاهی دیگر، سقوط در جهنم، به سمت خرمشهر و آبادان، نزدیکی به خط آتش، سال ۱۹۸۲سال تحولات عظیم، دنکرک عراق و... از جمله فصول تشکیل دهنده کتاب به شمار می آیند.
این اثر به خصوص از این نظر که راوی عراقی است برای خواننده جذابیت دارد.
🍂 مقام معظم رهبری در اهمیت این کتاب گفته اند: «در شب سهشنبه 19/9/1370 مطالعه آن تمام شد آن را از نظر داستانی و نیز اشتمال بر مطالب مفید، بهتر از خاطره اسیر دیگر عراقی که او نیز پزشک بوده است یافتم. بجاست اگر به زبانهای اروپایی همه یا بخشی از آن ترجمه و در پاورقی روزنامه هاشان منتشر شود، مخصوصاً بخش اوّل آن یعنی از ص11.»
🍂 در بخش اول که مقام معظم رهبری نیز بر آن تأکید دارند، نویسنده به دلایل این جنگ و روزهای قبل از جنگ و زمینه های آن می پردازد. اهمیت شناخت دلایل شروع جنگ موضوعی است که می تواند به روشنفکران و صاحب نظران در زمینه تجزیه و تحلیل بهتر جنگ کمک کند.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 در بخشی از کتاب میخوانیم:
«روزی که سوار بر یک خودرو، نظارهگر، زمینهای زیر کشت، دشتها و تپههای حمرین بودم، تصور نمیکردم به سوی سرنوشتم، به سمت مهمترین نقطۀ عطف زندگیام، پیش میروم. اکتبر سال ۱۹۷۹ بود و از خدمت سربازیام کمتر از دو ماه سپری میشد. بعد از گذراندن دورۀ آموزشهای اصلی در پادگان الرشید واقع در جنوب بغداد، راهی خانقین شدم تا به یگان نظامی آنها ملحق شوم. خانقین هفت کیلومتر از سرزمینهای ایران فاصله دارد، بنابراین، تنها هفت کیلومتر از وقوع حوادثِ تکاندهنده در کشوری که تا آن روز برایم معمای عجیبی به شمار میرفت، فاصله داشتم.
طی پیمودن مسافتِ صد و هفتاد کیلومتری بغداد تا خانقین که با ماشین دو ساعت به طول انجامید، چیزهای زیادی به ذهنم خطور کرد. اتفاقاتی که آن روز در ایران رخ میداد چندان برایم روشن نبود. با این که اعتقاد داشتم تشکیل یک حکومت اسلامی تنها راهحل مشکلات تمامی ملتهای مسلمان جهان به حساب میآید و مسلمانان باید از موانع و خطمشیهای حکومت اسلامی در هر کجا که تشکیل گردد تبعیت کنند، ولی اوضاع و شرایط ایران برایم مفهوم و قابل درک نبود. بدیهی است که تا حدی از القائات کینهتوزانۀ رسانههای تبلیغاتی بینالمللی متأثر شدم.
آیا به راستی ایران به صورت یک کشور اسلامی درآمده بود؟ از درونم ندایی الهی نجوا میکرد که آری همینطور است و دلیل این امر هم بسیار ساده بود. پیامبر اکرم (ص) در حدیث شریفی خبر داده است که اسلام همانگونه که غریب و تنها ظاهر گردید، به همین شکل دوباره در جامعه ظاهر خواهد شد. آن روزها ایران در بین بدخواهان خود کشوری غریب بود.»
🍂