🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و شصت و چهارم:
شکست منافقین و
وضعیت جدید اردوگاه
یکی از بچه های قوچان بنام رمضانِ جوان از من پرسید رحمان بنظرت چی شده. چرا تلویزیون منافقین هیچ خبری از عملیات رو منعکس نمی کنه. گفتم رمضان اگه غلط نکنم اینا باید شکست سختی خورده باشن. گفت چطور؟ گفتم خودت دیدی عملیاتای قبلی رو تا چن هفته با آب و تاب و تمام جزيیات پخش می کردن و از این عملیات که می گفتن بزرگترین عملیاتشون در طول جنگ بوده هیچی نمیگن و خفقان گرفتن. بعد از یه هفته سکوت مطلق بالاخره زبون باز کردن و با اعلام کشته شدن هزار نفر از افرادشون مدعی شدن که ۵۵ هزار نفر از پاسدارا و بسیجیا رو کشته و زخمی کردن و نه اسیری رو نشون دادن و نه منطقه ای که فتح شده باشه. و فقط چن صحنه جزئی و تکراری از روز اول و پیشروی اولیه رو نشون می دادن.
همه شواهد حاکی از شکست و اضمحلال اونا داشت. بعد از چن ماه که اسرای جدید وارد اردوگاه شدن و اخبار جنگ و ایران رو به ما دادن تازه فهمیدیم که حدس ما درست بوده و اینا بدون هیچ موفقیتی و با تلفات سنگین شکست خوردن و سازمان منافقین از هم متلاشی شده و خیلی از سرانشون کشته شدن.
تو اون شرایط که منافقین دستشون به خون هزاران رزمنده در جبهه آلوده بود و هر روز شاهد رجزخونیاشون علیه انقلاب توی برنامه های تلوزیونی بودیم و می شنیدیم که بدتر از بعثیا با اسرا رفتار می کنن و ذلیلانه با دشمن بعثی، خبر مرگ و نفله شدن دسته جمعی هزاران منافق واقعاً تسکین دهنده و لذتبخش بود. تو اون روزها اونقد شاد و شنگول بودیم که انگار یادمون رفته بود دو ساله توی بدترین شرایط داریم زندگی می کنیم و معلوم نیست چقد دیگه باید اینجا بمونیم و زجر بکشیم. همینکه با چشمای خودمون لیست بلند بالای سران سازمان رو که به درک واصل شده بودن توی سیمای منافقین می دیدیم و خبری از خوشحالی و رجزخونی شون نبود انگار تموم دنیا رو بهمون دادن.
جنگ نظامی بین ایران و عراق با شکست منافقین و ناکام ماندن ارتش عراق در رسیدنش به اهداف شوم بواسطه رشادت و پایمردی رزمندگان اسلام، تموم شد. ایران با انجام عملیاتای حساب شده مانند بیت المقدس هفت، مانع پیشروی عراق شد و اونا رو ناچار کرد تا از بسیاری از مناطقی که تصرف کرده عقب نشینی کنه. تنها دستاورد ارتش عراق تعداد بالای اسرایی بود که گرفته بودن و در این یه ماه تونستن حدود بیست هزار نفر رو اسیر کنن که به اندازه کل اسرای ایرانی در طی هشت سال جنگ بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"پا به پای باران"
🍂 این کتاب نوشته مرتضی سرهنگی و هدایتالله بهبودی دربردارنده دو گزارش از مناطق جنگی در جنوب است که از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این کتاب مشتمل بر ۲ گزارش از خرمشهر است که در زمره تاثیرگذارترین گزارش هایی هستند که درباره 8 سال جنگ تحمیلی نگاشته شده و نمای شهرهای استان خوزستان را بعد از پایان جنگ به تصویر می کشند. بازه زمانی که این گزارش ها را در برمی گیرد مربوط به سال های 1367 و 1368 بوده و موضوع آن مسائل پیرامون جنگ ایران و عراق است. در گزارش اول با عنوان «پابه پای باران» وضعیت شهرهای جنوب، روایتی از یک اسیر عراقی در مورد غارت شهر پس از اشغال توسط عراقیها، شعری در رثای دکتر چمران، شرح استقامت و پایداری بسیجیان و شرحی از وضعیت شهر آبادان آمده است. در گزارش دوم با عنوان «ده متری زنبق» وضعیت شهر خرمشهر، گفت وگو با زنی که 26 روز آغاز جنگ در جنگ های تن به تن در خرمشهر حضور داشته، حکایت تصرف خرمشهر و حضور ستون پنجم و خلق عربی ها در شهر، بازگشت به خرمشهر پس از آزادی و جمع آوری استخوان های شهدا و مواردی از این دست ذکر شده است.
🍂 این کتاب پس از انتشار با تقریظی از سوی مقام معظم رهبری نیز همراه شد که در بخشی از آن آمده است: «تاریخ ما بعدها نه فقط خرمشهر و جوان ها و پدر و مادرهای مقاوم آن را، که این دل ها و وجدان های بیدار و حق جو و حق گو را نیز، ستایش خواهد کرد که نگذاشتند قصه جهادی به آن عظمت در لابه لای یاوهگویی ها و هرزه دراییهای زمانه گم شود. درود بر بهبودیها و سرهنگیها.»
🍂 ایشان همچنین در دیدار با جمعی از پیشکسوتان جهاد و شهادت و خاطره گویان دفتر ادبیات و هنر مقاومت با اشاره به اهمیت ادبیات و هنر دفاع مقدس بار دیگر از نویسندگان این اثر قدردانی کردند و فرمودند: «من خیلی تحت تأثیر جذابیت و صداقت و خلوص این نوشته ها و گفته ها هستم؛ ... به نظر من باید شماها را مدح کرد. اگر بنده شاعر بودم، یقیناً در مدح شماها، در مدح آقای سرهنگی، در مدح آقای بهبودی، در مدح آقای قدمی، در مدح همین خاطره سازان و خاطره انگیزان قصیده می ساختم؛ حقیقتاً جا دارد؛ چون کارِ بسیار بزرگ و بااهمیتی است.» (31/6/1384)
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 در بخشی از کتاب
پا به پای باران میخوانیم:
من در سن 58 سالگی به همراه گروهی از معلولان به خرمشهر برگشتم. وقتی رسیدم، شنیدم که دو پسرم شهید شدهاند... وقتی از خانه پورحیدریها بیرون میزنیم، نم مه چشمان ما را گرفته است. هنوز هم به خودمان نیامدهایم! چطور میشد دنیای بزرگ آنان در این حیاط چهل متری جای گیرد و خبر آن از همین ده متری زنبق بیرون نرود.
طنین شعرهای شعرای گمنام، صحن مسجد جامع را پوشانده است. کلماتی که باید از بستر یک ذهن موزون برخیزد و قامتهایی را بسراید که به اشاره ولایت ایستاده بودند. کلماتی که آمده بودند تا شاخه گلی از غزل یا رباعی را به گلزار شهدای خرمشهر هدیه کنند. کلماتی که بعد از این باید با لباس پاسداری از حجله خانه پورحیدریها و از کوچههایی مثل ده متری زنبق، از خیابانهایی چون طالقانی، از شهری مثل خرمشهر و از یادهایی مثل جهانآرا، موسوی و... دفاع کنند تا خواندنی بشوند و ماندنی، برای همیشه.
خرمشهر که غزلی مثل اروند از کنارش جاری است، و خود قصیدهای است ناتمام،
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
محسن رفیق دوست
وزیر سپاه در دوران جنگ
اوایل انقلاب در کره شمالی به ملاقات کیم ایل سونگ رفتم و او گفت "ما یک کشور فقیر و عقب افتاده هستیم ولی حاضر هستیم هر چه داریم به شما بدهیم، چرا که ما اینجا چندین سال با آمریکا جنگیدیم و فقط یک ضربه به ساق پای آن زدیم که دردش گرفت و بعد هم خوب شد، اما شما با امامتان قلب آمریکا را هدف گرفته و زدهاید و هر آزادیخواهی در دنیا باید از شما دفاع کند" و منطق حافظ اسد هم این بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 6⃣5⃣
خاطرات رضا پور عطا
از بچه های ما کسی تیراندازی نمی کرد، همه وحشت زده کپ کرده بودند. کسانی که بیرون از کانال مانده بودند، من و دو سه نفر دیگر از بچه ها بودیم. شلیک تیر و گلوله به قدری زیاد بود که جرئت بالا آوردن سرهایمان را نداشتیم. لحظات سخت و نفس گیری بود. سعی کردم خودم را از وحشت گلوله ها رها و بر اوضاع مسلط شوم اما تیربارچی دشمن، مثل نقل و نبات بر سرمان گلوله می ریخت.
منتظر فرصتی بودم تا فاصله بین خودم تا خاکریز اول را شناسایی کنم اما تاریکی شب و شدت رگبارها این اجازه را نمی داد. نگران بچه ها بودم. صدایی از کسی در نمی آمد. همه وحشت زده در خود فرو رفته بودند. می دانستم که تنها راه نجات عبور از میدان مین است. شکل چیدمان منظم و غیر منظم میدان های مین را در ذهنم مجسم کردم. هیچ فرصتی برای تمرکز و فکر کردن نبود. شرایط موجود شرایطی نبود که بشود در آن فکر کرد. حدس زدم که همه مین ها باید به هم وصل باشد. دستم را دراز کردم و یکی از تله ها را زدم. ناگهان گمب و گمب و گمب، پشت سر هم مین ها منفجر شدند. نوری که از انفجار مین ها به وجود آمد، فرصت مشاهده منطقه را برایم فراهم کرد.
الله اكبر... چه می دیدم.
تا چشم کار می کرد مین کار گذاشته بودند.
مطمئن شدم که این میدان یک میدان مین کلاسیک و منظم است. در شيوه کلاسیک، در یک میدان مین منظم به فاصله هر پنج یا شش متر یک ردیف مین می کارند. این را به خوبی مشاهده کردم. از همه تجربه ام استفاده کردم تا راهی برای عبور پیدا کنم. اما انبوه مین ها و سیم خاردار و سر و صدای گلوله های سرگردان در هوا، تعادلم را به هم می زد و تمرکز را برایم سخت می کرد.
نگاهی به سنگر تیربارچی انداختم. از اینکه نمی توانستم آن را خاموش کنم دندان هایم را روی هم می فشردم و حرص می خوردم. می دانستم اگر دیر بجنبم و تیربارچی را خاموش نکنم، همه بچه ها قتل عام می شوند. از طرفی حجم استحکامات و موانع پیش رو ، امکان هرگونه حرکتی را از من گرفته بود. هر چه محاسبه و سبک سنگین کردم، جور در نمی آمد. قیامت واقعی برپا شد. تعادلم کامل از دست رفت. همه محاسبات آموزش نظامی و دوره هایی که دیده بودم دود شد و به هوا رفت.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂