eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 💢قسمت صد و شصت و ششم: بازسازی روحی- روانی بعد از اینکه مشخص شد مذاکرات هیچ نتیجه ای نداره، سخت ترین شرایط بحرانی از نظر روحی در بین ما ایجاد شد. گر چه خبری از کتک و شکنجه به اون صورت نبود، ولی از نظر روحی همه بشدت تحت فشار بودیم. ظاهراً این بحران تا آثار ناگوارشو بر جا نمی گذاشت خاتمه پیدا نمی کرد. جز توسل و معنویت راهی دیگه برای غلبه بر این بحران روحی وجود نداشت. مجددا مباحث صبر و استقامت و اجر صابران رونق گرفت و هر کسی سعی می کرد خودش و دیگران رو با این دسته از آیات و روایات تسکین بدهد. بالاخره بعد از مدت کوتاهی بحران روحی و رخوت و مشغله ذهنی، بچه ها با کمک همدیگه خودشون رو جمع و جور کردن و سعی کردیم تا زمانی که اینجا هستیم و هر چن سال دیگه طول بکشه، بهترین شرایط رو برای خودمون خلق کنیم. سعی کردیم از عمر و جوانیمون برای رشد و اعتلای علمی و عقیدتی استفاده کنیم. سعی کردیم امید های کاذب رو از خودمون برانیم و همچنان به فضل و کرم حضرت دوست دلخوش کنیم. راضی شدیم به رضای خدا. بیاد آوردیم که ما برای چه پا به جبهه گذاشتیم. امام فرموده بود چه پیروز بشیم و چه شکست بخوریم در هر حال پیروزیم و به تکلیف عمل کرده ایم. بیاد آوردیم که نتیجه جهاد و استقامت یکی از اِحدی الحُسنَیین(پیروزی یا شهادت) است. و دل به خالق وسایل می بستیم و تسلیم رضا و تقدیر الهی شدیم و منتظر نظر خاصِ او ماندیم. خدایی که تا اینجای کار دستمون رو گرفته بود و از میون هزاران کابل و چوب و زیر شکنجه های فراوون سالم بیرون آورده بود. خدایی که به ما ثبات قدم داده بود و تو بدترین و سخت ترین شرایط کمکمون کرده بود تا ایمانمون رو از دست ندیم. لذا آموزش و تعلیم و تعلم در دستور کار قرار گرفت و در حال زیستن، شاد ماندن و واقع گرایی بجای ایده آل فکر کردن و قنبرک زدن و غصه خوردن شد استراتژی ما در ادامه راه و خدا هم دستمون رو گرفت و وضعیت به حالت عادی برگشت و حتی بهتر هم شد. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
تو را ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت گره به کار من افتاده است از غم غربت کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟ #سردار_فرجوانی #شعر_منزوی 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلامی 👋 و عرض ارادتی به بچه های "حماسه" .. و ارادتی خاص به نسلی خاص تر، نسلی که به چشم، چیزهایی را دید که نباید می دید. .... و چیزهایی را ندید که باید می دید.. ~~ یک آدم متوسط الذوقی نوشته بود که "قدر ما را بدانید! که ما نسل رو به انقراضیم" منظورش ما بودیم، مایی که از سال های دور آمده بودیم. سال هایی که سرگذشت ش بیشتر به افسانه شبیه است تا واقعیتی باورپذیر. نسلی از سالهای سی و چهل، و یک کمی هم پنجاه. نوشته بود: ...ما متفاوت هستیم چون، هم خزینه و آب انبار حمام های عمومی را دیدیم و هم جکوزی و ماساژ آب گرم و... هم ژیان دایی جان را دیدیم و هم بوگاتی و مازراتی را.. هم نعره های جاهل های مسعود کیمیایی را، و هم عشوه پسران دخترنمای امروزی را.. هم جواد یساری را، و هم جاستین بیبر را.... ~~ حیف شد!! از همه چیز نوشته بود و چیزی هم جا نیانداخته بود جز، پاکی ها و عاشقی ها و ایستادگی های بچه های جنگ را، به جزئیات پرداخته بود و کلیات را فراموش کرده بود. همان آدم هایی که قابل احترامند و باید برای بزرگی شان، تمام قامت ایستاد و دست بر سینه گذاشت و سر خم کرد. کاش از نسلی می نوشت که، با "ام یک" شروع کرد و به سجیل رسید.. از التماس برای خرید سیم خاردار شروع کرد و به بالگردهای شاهد و طوفان و صبا و.... رسید. و از هدف قرار گرفتن هواپیمای مسافریش، تا زدن پهپاد گلوبال هاوک آمریکایی. ~~ آهاااااااای نسل های شصت و هفتاد و هشتاد! نبودید معجزه انقلاب را ببینید، اعجاز نوجوانانی که از پای "جک و لوبیای سحرآمیز" آمدند و یک شبه چنان بزرگ شدند که هفتاد ساله های عارف در حسرت پروازشان خجل ماندند. همان بچه هایی را که به قول حاشیه نویس های امروزی، "تربیت یافتگان طاغوت" بودند ولی حال و هوای اردوگاه امام آنها را به فرشتگانی آسمانی بدل کرد که آوازه شهرتشان جهانگیر شده ست و امامزادگانی برای هدایت کاش می بودید و می دیدید و ای کاش نبودید و نمی دیدید کاش می بودید و "سفره" های خالی بچه های جنگ را می دیدید و ای کاش نمی دیدید حرامیانی را که مسند نشین شده اند و سهم خود را از "سفره" انقلاب تناول می کنند!! کاش می بودید و خانه های ساده "خادمین" انقلاب را در شهر، و سنگرها و چادرهای باصفا و ساده شان را، در جبهه می دیدید و ای کاش نبودید و شهرک های باستی هیلز "خادمین" غیر انقلابی امروز را با آن طمطراق نمی دیدید. کاش می بودید و فرجوانی ها و شاکریان های انقلابی را می دیدید که "برادران" خود را از جبهه آوردند و دفن کردند و به "جنگ" برگشتند و ای کاش نمی دیدید کسانی را که برای حفظ "برادران" دزد و بی خاصیت خود کشور را تهدید به "جنگ" کردند. کاش می بودید و می دیدید، لنکروزهای عزیز شده جاده های جنگ را، که هیچگاه "اختصاصی" نشدند، و ای کاش نبودید و نمی دیدید، هواپیماهای "اختصاصی" وارثان آنها را. کاش بودید و ای کاش نبودید. کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ    استعفای صدام صدام حسين که به اميد پیروزی سريع خود و با هدف ساقط کردن نظام نوپای اسلامی، جنگ را برملت ايران تحميل کرده بود هر مقداری که از اين نبرد می گذشت و قدرت نیروهای نظامی و نیروهای اسلام به پختگی و تکامل خود نزديک می شد، خود را بيشتر در خطر سقوط احساس می کرد. فتح خرمشهر اوج اين عظمت نیروهای جوان ايرانی بود. در اجلاس 4 روزه حزب «بعث» که پس از  پیروزی جمهوری اسلامی ايران در خرمشهر برگزار شد. صدام حسين ضمن پذيرش مسووليت شکست‌های اخير، استعفا داد. اگر چه اين موضوع مورد پذيرش قرار نگرفت و او مجدداً به اين سمت انتخاب شد. انتخابی که در پی خود، اعضای شورای انقلاب را از 17 نفر به 10 نفر کاهش داد و 8 هزار نفر از اعضاء دولت عراق را عزل و 10 هزار نفر از نیروهای جديد را وارد کابينه کرد. تمامی اين اقدامات از نتايج عمليات جاودان «فتح خرمشهر» بود. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 8⃣5⃣ خاطرات رضا پور عطا نگاهم را از پس سیم ها به سنگر بتنی تیربارچی انداختم. می دانستم که گلوله آر.پی.جی هم قدرت تخریب آن را ندارد. از آن سنگرهای دوکاره ای بود که مهندسی رزمی عراق موقع احداث کانال، برای دیده بانی از آن استفاده می کرد، یعنی خیلی سخت و محکم طراحی شده بود. تیربارچی با خیال راحت نشسته بود و از پنجره سنگر شلیک می کرد. در این حین درخور و نجف پور پس از برخورد با چند مین، خودشان را به من رساندند. درخور نفس زنان جلو آمد و گفت: همه گردان کپ کرده و پشت موانع متوقف شدن. با عصبانیت گفتم: مگه قرار نبود منتظر دستور من بمونن؟ گفت: آره... ولی معلوم نیست کی به اونها دستور حرکت داده. الان هم توی معبر همین طور نیرو کنار هم روی زمین افتادن و تکون نمی خورن. گفتم هر طور شده برو و نیروها رو برگردون تا من به حساب این تیربارچی برسم. نگرانی را در چهره محمد دیدم. گفت: رضا اوضاع بی ریخته، تو هم بیا برگردیم. خون جلو چشمانم را گرفته بود. گفتم: برو و سریع خودت رو به نیروهای توی کانال و معبر برسون. اونها باید هر چه سریع تر به عقب برگردن. محمد که دلش نمی آمد من را تنها بگذارد، باز هم التماس کرد. اما وقتی عصبانیت من را دید به همراه نجف پور در زیر شلیک تیر و خمپاره به سمت کانال دویدند. بعد از رفتن آنها تنهای تنها شدم. کمی خیالم راحت شد و نفسی تازه کردم. فرش گسترده سیم خاردارها تا زیر پای تیربارچی می رفت. تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن از زیر سیم خاردارها راهی برای عبور باز کنم و خودم را به آن برسانم. یک حرکت تقریبا غیر ممکن. دیگر به هیچ چیز به غیر از کشتن تیربارچی فکر نمی کردم. اولین ردیف سیم ها را بلند کردم و به سختی زیر آن خزیدم. غافل از اینکه سیم خاردارها با میله در زمین کوبیده شده بودند. حس انتقام جویی، قدرت و انگیزه زیادی در تن و جانم ایجاد کرده بود. نگاهی به دست های تکه پاره ام کردم و سیم خاردارها را از زمین جدا کردم. چاره ای نبود. باید رو به آسمان دراز می کشیدم. تا کمر خودم را زیر سیمها کشاندم. به پشت روی زمین خوابیدم و سیم ها را بالا گرفتم و سر و گردنم را زیر سیم های تیز و برنده فرو بردم. دیگر چیزی به نام احساس درد در من وجود نداشت. کار بسیار سخت و نفس گیری بود. لاخه های خاردار سیم های تیز و برنده، بدنم را ریش ریش کرد. به هر جان کندنی بود دو سه متر بدنم را جلو بردم اما ادامه کار و کندن سیم ها از زمین به فاصله چندین متر نیروی زیادی می خواست که در آن لحظه مرا به شک و تردید انداخت. نیروی زیادی از من گرفته شده بود. هر بار که تیزی خار سیمی روی صورتم کشیده می شد، همه بدنم به لرزش می افتاد. اما تصویر تیربارچی، درد را از من دور می کرد. هر چه جلوتر رفتم، کار سخت تر شد. بعد از چند متر دیگر سیم ها به سختی از زمین بلند می شد. مسافت زیادی تا اول خاکریز باقی مانده بود. خستگی زیاد مرا متوقف کرد. همان طور که نفس نفس می زدم، به بچه ها و مظلومیت آنها فکر کردم. نمیدانم چقدر زمان سپری شد اما یک لحظه که ابرها کنار رفت، فجر صادق را در کرانه های آسمان دیدم. به یاد نماز افتادم. اما چطور؟ یاد آقا امام حسین افتادم که روز عاشورا در بحبوحه جنگ نماز را از خاطر نبرد. احساس خیلی خوبی به من دست داد. همان طور که مصلوب سیم های خاردار بودم، نگاهی مظلومانه به آسمان انداختم و در دل گفتم امیدوارم راضی شده باشی. تصور اینکه با همین لباسهای خونی و بدن ریش ریش در مقابل رسول الله حضور خواهم یافت، لذتی ملکوتی در روح و روانم جاری کرد. دلم برای مظلومیت بچه ها سوخت. قطره اشکی از گوشه چشمم به پایین غلتید. به یکباره نسیم خنکی بر من وزیدن گرفت. چشمانم را بستم و تکبیره الاحرام گفتم. شاید در همه عمرم نمازی به این زیبایی نخوانده بودم. کلمه به کلمه حمد و سوره را با جان و دل حس می کردم. فرشتگان در آن فجر صادق شاهد و ناظر نیایش من بودند. موقع قنوت نیم نگاهی به پنجه های خونینم که به سیم خاردارها چنگ زده بودند انداختم و طلب مغفرت کردم. همراه باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ "تنبیه متجاوز"   پس از عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر عده ای از سیاسیون بر این عقیده بودند که با توجه به باز پس گیری مناطق، دیگر نیازی به ادامه جنگ نیست و باید مقدمات صلح و پایان جنگ را فراهم نمود. اما عده دیگر بخصوص نظامیون عقیده داشتند که ماندن در خطوط مرزی با وضعیت موجود خطر جدی برای آینده بوجود خواهد آورد و باید با ورود به خاک عراق و گرفتن امتیاز از آن کشور با دست پر پای میز مذاکره نشست. در این گیرودار محسن رضایی مورخ 20/3/61 طی ملاقات با حضرت امام (ره) به ایشان پیشنهاد ورود به خاک عراق بعنوان تنبیه متجاوز را دادند. ابتدا حضرت امام(ره) به این خواسته جواب منفی دادند، اما پس از شنیدن توضیحات دکتر رضایی مصلت را در ورود به خاک عراق دیدند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و شصت و هفتم: دومین تبعید در اسارتگاه طبق سنت نامبارک بعثیا، بازم نوبت به یه جابجایی و تبعید دیگه فرا رسید. بعد از حدود یه سال و نیم در بند سه(آسایشگاههای ۷ و۸) بودن، در مرداد ماه سال ۱۳۶۷ یه روز بصورت ناگهانی اومدن داخل آسایشگاها و اسم تعدادی رو خوندند و گفتن وسایل و پتوهاتون رو جم کنید، قراره جای دیگه ای برید. بازم جابجایی و تبعید! انگار سقف آسمون رو سرم خراب شده بود. از قبل جاسوسا و مسئول آسایشگاهایی که با بعثیا همکاری می کردن، اسم تبعیدیا رو داده بودن. طبق معمول اسم نازنین بنده هم در بین تبعیدیا بود. منو ناصر -همون خائن و جلاد معروف- که همیشه با هم سر شاخ بودیم معرفی کرده بود. ناصر هم که پیِ فرصتی می گشت که از شر منو و چن نفر دیگه برای همیشه خلاص بشه. اسما خونده شد و چاره ای جز بستن بار و بندیلمون و خداحافظی با بچه ها نبود. توی این مدت دوستان زیادی پیدا کرده بودم و خیلی از برنامه ها رو با هم داشتیم. از حفظ قرآن گرفته تا برخی کلاسها و آموزش ها. زمانی که داشتیم میرفتیم، وقت هواخوری شد و بچه های آسایشگاهای ۷ و ۸ و۹ اومدن داخل محوطه مشغول قدم زدن شدن. جوهر محمدیان که بچه اسلام آباد و همزبونم بود و تو آسایشگاه نُه بود و اکثر وقت هواخوری رو با هم بودیم و قدم می زدیم و مثل داداش بزرگترم بود ، تا متوجه شد منم جزو اخراجیا هستم اومد بغلم کرد و با دو تا دستاشو به گردنم چسبید و مثل مادری که بچه اش جلو چشمش مرده باشه گریه می کرد و شر شر اشک می ریخت. دلم داشت آتیش می گرفت. جوهر خیلی به من وابسته شده بود و منم عجیب بهش علاقه داشتم. خیلی نترس و مقاوم بود. تو جبهه بارها زخمی شده بود و بخشی از روده هاشو برداشته و به جاش روده پلاستیکی گذاشته بودن. با داشتن زن و سه تا بچه و وضعیت وخیم جسمی ، بازم دل از جبهه نکنده بود و این بار آخری توی یه عملیات گشتی شناسایی در منطقه غرب اسیر منافقین شده بود و اونام تحویلشون داده بودن به عراقیا. هر چه التماس کرد که به اون هم اجازه بدن با من بیاد قبول نکردن و از هم جدا شدیم. صحنه های جدایی اسرا دقیقا مثل شبای عملیات تو جبهه ها بود که بچه ها با چه عشقی همدیگه رو در آغوش می کشیدن و حلالیت می طلبیدن و گریه می کردن. اینم یه نوع دل کندن بود و هیچکه نمی دونست آیا آینده ای وجود داره یا نه. یه بار دیگه همدیگه رو می بینیم یا دیدار به قیامت میفته! کم کم بقیه دوستان هم اومدن و برخی آهسته اشک می ریختن. بالاخره از دوستانی که بشدت با هم مانوس شده بودیم جدا شدیم و دسته اخراجیا به سمت بند یک حرکت کرد. خیلی دور نبود. فقط دویست سیصد متر. با حسرت نگاه به عقب می کردیم، انگار داشتن می بردنمون پای چوبه دار. خداحافظ دوستان عزیز ، ان شاء الله وعده دیدار به ایران یا به قیامت. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂