🍂
🔻 #کتاب
"پایی که جا ماند"
«پایی که جا ماند»، یادداشتهای روزانه "سید ناصر حسینی پور" از زندان های مخفی عراق است که انتشارات سوره مهر منتشر کرده است. سید ناصر حسینی پور این کتاب را به گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت، که در زمان اسارت، او را بسیار شکنجه و آزار داده، تقدیم کرده است. این کتاب 15 فصل دارد.
سوره مهر در چکیده ای از کتاب آورده است: سید ناصر چهارده ساله است که به جبهه میرود و شانزده ساله است که در آخرین روزهای جنگ، در جزیره مجنون به اسارت عراقیها درمیآید؛ او به روایت اتفاقاتی که در جبهه و دوره اسارت گذرانده، پرداخته است، همچنین به شهادت همرزمانش، رفتار خشونت آمیز عراقی ها با اسرای ایرانی و حتی اسیران مجروح از جمله خود او...
او در بازداشت گاه های مختلف مورد ضرب و شتم قرار می گیرد و بازجویی می شود ولی هرگز به عقایدش پشت نمی کند. در آبان ماه سال 1366، در سالگرد شهادت برادرش، سید هدایتالله، میداند که خانواده برای هر دوی آنها مراسم برگزار کردهاند. چند روز مانده به آزادیاش میشنود که بازرسان سازمان صلیب سرخ قرار است برای نامنویسی آنها بیایند! ... روز پنجشنبه 22 شهریور 1369، اتوبوسی سید ناصر و اسرای دیگر را به فرودگاه بغداد میبرد و آنجا سوار هواپیما شده و عازم ایران میشوند.
🍂 رهبر انقلاب در تقريظ این اثر ضمن برشمردن ارزش های اين کتاب و تجليل از نويسنده آن يادآور شدند: «بسمه تعالی تاکنون هيچ کتابی نخوانده و هيچ سخنی نشنيده ام که صحنه های اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آن چنان که در اين کتاب است به تصوير کشيده باشد. اين يک روايت استثنايی از حوادث تکان دهنده ای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی ديگر پستی و خباثت و قساوت نظاميان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده می گذارد و او را مبهوت می کند. احساس خواننده از يک سو شگفتی و تحسين و احساس عزت است، و از سویی ديگر: غم و خشم و نفرت.»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نمونه ای از کتاب
من در جزیره مجنون دیدهبان بودم. کار دیدهبان مشخص است و تفاوتش با رزمنده عادی در این است که عمل او باید حساب شده و دقیق باشد و به روز گزارش بدهد.
وقتی اسیر شدم هم دیدهبان بودم، اما نه دیدهبانی که فعالیت جبهه و خاکریز عراقیها را زیر نظر داشته باشد، بلکه دیدهبان بدیها و خوبیها دشمن، دیدهبان اتفاقات ناب و خوبی و بدی اسرای خودمان که گاهی برخی شان کم میآورند، شدم. این دیدهبانی را به صورت یادداشتهای روزانه درآوردم.
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣5⃣
خاطرات رضا پور عطا
قطرات باران به آرامی بر سر و صورتم خورد. نگاهی به ابرهای آسمان که با من همدردی می کردند انداختم و بی اختیار شکر گزاری کردم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا سلام نماز را که بیشتر شبیه به سلام بر شهادت بود ادا کردم. احساس آزادی و سبکی کردم. به سختی نگاه خسته ام را از لابه لای سیم خاردارها به سمت تیربارچی که بین چرت و بیداری به روبه رو خیره مانده بود انداختم و به فکر ادامه حرکت افتادم. دیگر صدایی شنیده نمی شد. نه من از بچه ها خبر داشتم و نه بچه ها از من.
تکانی به بدن کرخت شده ام دادم و تلاش کردم باز هم سیم ها را بلند کنم و جلوتر بروم اما دیگر انرژی و توانی در بدنم نمانده بود. یعنی نه توانی برای ادامه راه بود و نه راهی برای بازگشت.
لبخندی زدم و به آسمان ابری خیره شدم. سکوت محض بود. به ناگاه وحشت سراپای وجودم را گرفت. گفتم نکند همه را قتل عام کرده باشند. پس چرا هیچ صدایی نمی آید؟ خودم را نهیب زدم و گفتم شاید بچه ها برگشتند. خیالم از جانب محمد در خور و یعقوب نجف پور راحت بود. چون دیدم که چه جور خودشان را به داخل کانال پرتاب کردند. از اینها گذشته هر کدام از این دو نفر خودشان توان و قدرت فرماندهی یک گردان را داشتند.
گاه و بیگاه به صدایی که موقع افتادنم روی مین در فضا طنین انداز شد؛ که رضا پورعطا شهید شد، فکر می کردم. چون می دانستم این خبر الان تا شهرمان پاچه کوه رفته و به گوش خانواده ام رسیده است. چیز تازه ای نبود. چون معمولا خبرهای عملیات به صورت غیر مستند به شهر و آبادی می رسید و دل خانواده ها را می لرزاند. بیشتر نگران مادرم بودم که با شنیدن خبر شهادت فرزندش چه حالی می شد. حتما بچه ها از قهرمانی پسرش برایش قصه ها می ساختند و به او می گفتند که رضا را دیدیم که تا نزدیکی سیم خاردارها رفت و با یک مین والمرا برخورد کرد و شهید شد.
***
با دقت دشت را از نظر گذراندم و ذهنم را در پی یافتن رد و نشانه ای آشنا از آن شب رؤیایی، ده سال به عقب کشاندم.
احساس کردم همان نوزده نفری که با پنج تن، هم نفس شده بودند به من خیرمقدم می گویند. حس عجیبی پیدا کردم. گله و شکایت بچه ها توی گوشم پیچید. که رضا خیلی بی معرفتی ...... این همه سال کجا بودی؟
همه بدنم شرم و حیا و خجالت شد. کسی از هیاهوی پرالتهاب درونم خبر نداشت. شهدا حق داشتند. روزمرگی های زندگی، من را از یاد آنها غافل کرد. در پی زن و بچه و دنیا رفته بودم.
خیره به دشت نگریستم. نسیم ملایمی وزیدن گرفت. دشت در سکوتی رمزآلود فرو رفته بود. گویی از هزار توی تاریک دهلیزی بی انتها در حال عبور به گذشته بودم. چیزهایی داشت یادم می آمد. جاده ای را که در پیش رویم قرار گرفت قبلا دیده بودم. با مشاهده جاده گفتم نگه دارید! علی جوکار ماشین را متوقف کرد. از ماشین پیاده شدم.
نگاهی جستجوگرانه به تپه رمل های منطقه انداختم. بچه های تفحص با بهت و ناباوری در پی من از ماشین پیاده شدند و پرسیدند که چرا اینجا ایستادی؟ گفتم: همین جاست؟😭
همه نگاه ها در هاله ای از ابهام در هم گره خورد. برادر نداعلی از پشت سرم گفت: چی میگی برادر پورعطا؟... اینجا که منطقه جنگی نیست! سپس با انگشت به
یک پاسگاه انتظامی که پنجاه متر دورتر از ما در کنار جاده دیده می شد اشاره کرد و گفت: اگر شهیدی بود، حتماً این بچه ها تا حالا دیده بودند.
لبخندی زدم و گفتم به حرف من شک نکن. سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: آخه مرد مؤمن... این سربازها سه چهار ساله که توی این منطقه مستقر شدن... مطمئن باش اگه جنازه ای بود تا حالا پیدا کرده بودن... خودت بگو... این حرف عاقلانه است؟
حرفهای نداعلی مرا کمی به شک و تردید انداخت. يقين داشتم که در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی هستم اما باز هم مکثی کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم. برادر نداعلی که آدم بسیار دقیق و حساسی بود و همه کارهایش از روی حساب و کتاب و مدرک و سند بود، نزدیک من آمد و گفت: آقا رضا میدونی در شبانه روز چقدر توی این منطقه تردد میشه؟... آخه من چطور میتونم حرف تو رو باور کنم!
لحظه ای تأمل کردم و در دل گفتم شاید من اشتباه می کنم.....
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
👈 تشویق صدام برای حمله به ایران
تلویزیون الجزیره:
حامد الجبوری وزیر امور ریاست جمهوری و امور خارجی و فرهنگ عراق در زمان احمد حسن البکر و صدام حسین گفت:
جرج براوون وزیر امور خارجه وقت انگلیس و شاهپور بختیار نخست وزیر سابق ایران که در پاریس اقامت داشت و ژنرال نصیری در جلسه ای با صدام وی را به حمله به ایران تشویق کردند.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و شصت و هشتم:
تبعیدی ها در آغوش یاران جدید
با دلی گرفته و چهره ای مغموم و چشمی گریان وارد بند یک شدیم. یه تعدادم از بند چهار اورده بودن. تعدادی از بند یک و دو هم جدا کرده بودن و جای ما بُرده بودن. بعد از ساعاتی توقف در محوطه بین بند یک و دو، بالاخره تبعیدیای بندِ سه و چهار رو بین شش تا آسایشگاه تقسیم کردن و من به آسایشگاه یک از بند یک داده شدم. طبق رسم و رسوم اسارت ، تعدادی از بچه ها به استقبال ما اومدن و خوشآمد گفتن، در آغوش کشیدن و دلداری دادن. دیگه همه با تلخی های جابجایی و جدا شدن ناگهانی از دوستای قدیمی آشنا بودن و می دونستن الان ما تو چه وضعیت نابسامان روحی روانی هستیم.
گریه های جوهر محمدیان هنوز جلو چشمام بود و آزارم می داد.
هر آسایشگاه ده گروه داشت و بچه ها به گروهای نه و ده نفره تقسیم شده بودن که با هم و داخل یه ظرف غذا می خوردن. مسئول آسایشگاه پرویز، از بچه کرمانشاه بود و گرایش به منافقین داشت، اما اینو پیش بچه ها بروز نداده بود و طوری مزورانه رفتار کرده بود که بچه های آسایشگاه ازش راضی بودن. این قضیه رو فقط من می دونستم اونم بخاطر اطلاعاتی بود که جوهر محمدیان و حیدر ارباب پور در باره ش به من داده بودن. جوهر می گفت وقتی اسیر شدیم این پرویز و یکی دیگه ما رو لو داده بودن و از عراقیا تقاضای پناهنده شدن به منافقین کرده بود ، ولی بعثیا ترتیب اثر نداده بودن و با بقیه فرستاده بودنش اردوگاه. تعجب می کردم چطور تونسته بود بچه ها رو فریب بده و خودشو تو دلشون جا بزنه. می دونستم یه روزی زهرشو خالی می کنه. با تعدادی از بچه های شاخص حرف زدم و ماهیت اونو براشون شرح دادم ولی باورشون نمی شد و می گفتن تو این مدتی که ارشد آسایشگاه بوده با بچه ها کنار اومده و خوشرفتاری کرده. دیدم بی فایده اس و زمان می خاد تا اینا به ماهیت اصلیش پی ببرن. چن نفر هم نوچه دور و بر خودش جمع کرده بود و پیش عراقیا هم خرش می رفت. لذا بدون اینکه باهاش سر شاخ بشم سعی کردم که بدون ایجاد حساسیت و تنش باهاش رفاقت گونه رفتار کنم و زمینه رو برای مسائل فرهنگی آماده کنم. بچه های گروه یک که اکثرا اصفهانی بودن منو بردن پیش خودشون و شدم همسفره اونا.
خیلی بچه های باصفا و مؤمنی بودن. همه اهل حال و معنویت. سرشون تو دعا بود و حفظ قرآن و بحثای مذهبی و خیلی شبا برای گرفتن روزه مستحبی نماز شب پا می شدن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas