eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 2⃣6⃣ خاطرات رضا پور عطا عکس العملی نشان ندادم. فقط تكان خفیفی خوردم. البته چنان سیم خاردار مرا به زمین دوخته بود که اگر می خواستم تکانی هم بخورم نمی گذاشت. چند تیر دیگر شلیک کرد. سپس كلتش را غلاف کرد و قهقهه سر داد. صدای وز وز پشه ها اعصابم را خرد کرده بود. بوی خون، مگس ها را به سمت من کشانده بود. بالا و پایین رفتن عراقی ها از روی تپه و سنگرشان شروع شد. مطمئن بودم که در تدارک حرکتی جنون آمیز هستند. به لطف خدا جرئت وارد شدن به میدان مین را پیدا نکردند. با توجه به معبری که برای خودشان طراحی کرده بودند، به راحتی می توانستند به سمت ما بیایند و تیر خلاص توی سر بچه ها خالی کنند اما هرگز نفهمیدم چرا منصرف شدند. نزدیک های ظهر، ستیغ ذوب کننده آفتاب امانم را بریده بود. خوشبختانه همین داغی هوا عراقی ها را مجبور به رفتن کرد. با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم. سعی کردم روح و روانم را از جنگ و میدان مین پرواز دهم و به چیزهای خوب فکر کنم. به خودم برگشتم. یاد دوره های آموزشی افتادم. سعی کردم از زیر سیم خاردار بیرون بیایم. بدنم کرخت شده بود. در آمدن از زیر سیم ها خیلی سخت و دشوار بود. از همه توانم کمک گرفتم تا بتوانم از چنگال مرگبار سیم خاردار رهایی پیدا کنم. ضعف مفرطی بر من غلبه کرده بود. سه، چهار متری که شب گذشته توانسته بودم در مدت ده دقیقه زیر سیم خاردارها طی کنم، حالا یک ساعت و نیم گرفتارم کرده بود. دیگر از قدرت و شور و شوق دیشب خبری نبود. دیشب موقع خزیدن زیر سیم خاردار سرم به سمت عراقی ها بود، اما آنقدر برای گریز از جهنمی که در آن گرفتار شده بودم در زیر سیمها چرخیده بودم که با سر بیرون آمدم. تیربارچی را لعنت می کردم. یک دفعه متوجه صدایی شدم که گفت: رضا.... رضا..... موقعیت و شرایط خاص منطقه را فراموش کرده بودم. یادم رفت که عراقی ها از آن بالا صحنه را نگاه می کنند. سرم را برگرداندم و متوجه فرشید مشتطی شدم که هنوز زنده بود. فرشید از بچه های جنگ زده آبادان بود. من را صدا زد. سینه خیز به طرفش رفتم تا ببوسمش. دستش را به سمتم دراز کرد و با ناله ای از ته گلو گفت: نه رضا به من نزدیک نشو! فرشید هم جزو ۲۹ نفر گروهان شهدا بود. با تعجب پرسیدم: جاییت زخمی شده؟ یا ترکش خوردی؟ گفت: نه... من تله ام... دستمون که به عراقی ها نرسید... بذار این جور چندتاشون رو به درک واصل کنم. به پاهایش نگاه کردم. داغان و تیر خورده بود. آر.پی.جی خورده بود. همه شکمش باز بود. صورتش مثل آبکش سوراخ سوراخ بود. به او گفتم: بذار کمکت کنم. گفت: رضا تو رو خدا منو رها کن و خودت رو نجات بده... بچه ها به تو نیاز دارن. گفتم: خودتو تکون بده تا بکِشمت توی کانال. در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم. همین طور که حرف میزد، اشک از گوشه چشمانش سرازیر بود. با شنیدن حرفش همه بدنم گر گرفت. گفتم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: زنده بودنم که نتونست به اسلام کمکی کنه. بذار لااقل جنازم کاری بکنه. یاد کربلا و گفته حضرت زینب افتادم که گفت: ما رأیت الا جمیلا..... خدایا کجای تاریخ صحنه های به این قشنگی می توان دید؟ همه وجودم خون و آتش شد. به فرشید گفتم: خوش به حالت.. تو هم جزو همان نوزده نفری هستی که با پنج تن ملاقات می کنی... تو رو خدا شفاعت منم بكن. لبخندی زد و گفت دست بردار آقا رضا.. من و شفاعت.. خدا خیرت بده. به محض رهایی از سیم خاردارها نفسی تازه کردم و آرام گرفتم. اما به یک باره صورتم را مقابل چهره به خاک افتاده یکی از بچه ها دیدم. او را برگرداندم. شناختمش. سعید دبیر فدعمی از بچه های گروهان ۲۹ نفره خودم بود هنوز نیمی از بدنم زیر سیم خاردار بود. اما صورت به صورت سعید متوقف شدم. چند بار او را صدا کردم اما ظاهرا روحش پرواز کرده بود. ناخودآگاه خنده ای بر لبم نشست و یاد شب گذشته و خاطره ای که تعریف کرده بود افتادم. اما خیلی زود آثار خنده در چهره ام محو شد و اشکهایم جاری شد و مثل باران بهار گریه کردم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مقام_معظم_رهبری من #مادران_شهدایی را زیارت کرده ام که به جِد و با صِدق دل می گفتند : اگر ما ده تا فرزند دیگر هم داشتیم، حاضر بودیم در راه خدا بدهیم @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و هفتادیکم شورای فرهنگی تصمیم گرفتیم یه شورای فرهنگی تشکیل بدیم و برنامه ها رو با شَور و مشورت برنامه ریزی و مدیریت کنیم. شورا تشکیل شد و برای این که مدیریت متمرکز بشه و تصمیم گیری راحت تر صورت بگیره، پیشنهاد دادم که یه نفر بشه مسئول فرهنگی آسایشگاه. با توجه به تجربه آقا رحیم، ایشان شد مسئول فرهنگی و قرار شد مسئول فرهنگی کارها رو با مشورت شورای فرهنگی مدیریت و اجرا بکنه. قرار گذاشتیم بدون اعتنا به نظر مسئول آسایشگاه، یه سری فعالیتا رو از کم شروع کنیم و به مرور گسترش بدیم. ابتدا برنامه‌های محدودی مثل اذان گفتن، قرائت و ترجمه روزانۀ قرآن و کلاس عمومی و تحلیل سیاسی آغاز شد. البته تمامی این کارا از نظر بعثیا ممنوع بود و مجازات شدید مثل سلول انفرادی و شکنجه‌های طاقت فرسا داشت، ولی از اونجایی که تا حدودی خیالمون ازداخل آسایشگاه راحت بود و می دونستیم زمینه جاسوس و خبرکشی وجود نداره با حفظ اصول ایمنی و گذاشتن نگهبان در دو طرف آسایشگاه این برنامه‌ها اجرا می‌شد. گر چه بعد متوجه شدیم خبر بسیاری از این فعالیتا توسط یکی دو نفر از تیم پرویز به بعثیا داده شده بود و مشکلاتی رو برای تعدادی از افراد فعال ایجاد نمود که بعداً در جای خودش به اونا می پردازم. یکی از برنامه‌های عقیدتی، فرهنگی، قرائت و ترجمه روزانه قرآن بود. هر روز بعد از بیدارباش و قبل از رفتن به هواخوری یه صفحه قرآن توسط یه قاری خونده می‌شد و طبق برنامه یکی از طلبه‌ها مثل حقیر، محمد خطیبی و عبدالکریم مازندرانی ترجمه و مقدار مختصری توضیح داده می شد. این برنامه مورد استقبال بچه ها قرار گرفت و آسایشگاه یک، روزشو با انس با قرآن و تلاوت آیات الهی شروع می‌کرد. معمولاً برای اینکه ترجمه آیات بدون نقص انجام بشه گروه طلاب آسایشگاه با هم همفکری و مباحثه داشتن. سید قاسم موسوی هم از سادات خوش صدا با صدای ملایم در اوقات سه گانه گوشه‌ای از آسایشگاه می ایستاد و اذان می‌گفت و برای اولین بار بعد از دو سال صدای اذان بصورت زنده در اردوگاه طنین انداز شد. رحیم هم یکی دو هفته یه بار یه تحلیل از وضع و اوضاع رو ارائه می‌داد و من و مازندرانی هم مباحثی مانند تاریخ اسلام و شرح آیات و مسائل اعتقادی رو می‌گفتیم. مدتی کار به همین منوال ادامه داشت و شیرازه کار از دست ارشد آسایشگاه خارج شد و شور و اشتیاق و رقابت خاصی بین بچه‌ها ایجاد شده بود. ادامه دارد راوی: @defae_moghadas 🍂
دستی تکان بده به عشـــق سلامی دوباره ڪن لبخنــد بزن صبح آغاز ماجراست ... #سلام_صبحتون_متبرک_به_نگاه_شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "گلستان یازدهم" "گلستان یازدهم" یک عاشقانه آرام در دل جنگ است. خاطرات زهرا پناهی روا، همسر علی چیت‌سازیان از سرداران شهید استان همدان است.   این کتاب در 17 فصل تدوین شده و از زمان تولد فرزند شهید آغاز می‌شود تا این روزهای راوی ادامه می‌یابد. "گلستان یازدهم" در مقایسه با "دختر شینا" جذابیت بیشتری برای خواندن دارد. اگر در کتاب قبلی ضرابی‌زاده این روایت ساده و شیرینی خاطرات بود که مخاطب را به سمت خود جلب می‌کرد، در این کتاب نثر نویسنده به پختگی بیشتری رسیده؛ به طوری که ضرابی‌زاده تلاش دارد تا با استفاده از تکنیک‌های جدید، فضای متفاوتی را ایجاد کند. ایجاد جریان سیال ذهن در روایت خاطرات، فضاسازی، حفظ لهجه شخصیت‌ها در کتاب و شخصیت‌پردازی با استفاده از گفت‌وگو از جمله تکنیک‌هایی است که در این کتاب بیشتر از "دختر شینا" قابل درک است. این کتاب هرچند نشان‌دهنده ویژگی‌های یک شهید است، اما بیش از آن می‌توان وضعیت خانواده‌های شهرستانی در جنگ را دید. خانواده‌هایی که چند فرزند را به جبهه فرستاده‌اند و هیچ‌کدامشان بازنگشته‌اند و در عین ناراحتی و حزن، سعی دارند به آینده امیدوار باشند و راه شهیدشان را ادامه دهند. سبک زندگی مطرح شده در کتاب‌هایی مانند «گلستان یازدهم» مخصوص دهه 60 است؛ سبکی که گاه با ورق زدن آلبوم‌های عکس دوباره به یاد می‌آیند. پناهی روا از جمله همسران شهیدی است که فرزندش پس از شهادت همسر، متولد می‌شود. ضرابی‌زاده نیز کتاب را با همین قسمت از زندگی راوی آغاز می‌کند، به نظر می‌رسد که یکی از جذاب‌ترین بخش‌های کتاب را در فصل نخست با عنوان «زندگی‌ام فیلم می‌شود» انتخاب و روایت می‌کند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و هفتاد و دوم توطئه ارشد آسایشگاه بعد از چند ماهی که فعالیتا داشت اوج می‌گرفت و بچه‌ها شُور و هیجان خاصی برای شرکت در کلاسا و سایر برنامه‌ها از خودشون نشون می‌دادن، به یه مشکل بزرگ برخوردیم. ارشد آسایشگاه کنار رفت و یه آدم زمخت و بی منطق بنام علی کُرده رو بجای خودش قرار داد و مسئول بند(افسر بعثی) هم اونو بعنوان مسئول جدید آسایشگاه معرفی کرد و تأکید کرد که همه باید گوش بفرمان ایشون باشن و اگه کسی باهاش همکاری نکنه، بشدت تنبیه و مجازات خواهد شد. ظاهرا گزارش همه فعالیتا و برنامه‌ها رو به بعثیا داده بودن و پدیده زشت جاسوسی که مدتها بود ریشه کن شده بود، دوباره احیا شد. علی کرده حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت و بعنوان سرباز اومده بود و در اواخر جنگ اسیر شده بود. بچه‌ها می گفتن از فرقه اهل حقه(علی‌اللهی) و هیچ قرابت و تعلق خاطری به بچه بسیجیا نداشت. در اولین روز از مسئولیتش بلند شد و گفت از این به بعد باید همه سرشون بکار خودشون باشه و همه برنامه‌ها و فعالیتای فرهنگی و کلاسا تعطیله و کسی حق نداره کوچک‌ترین کاری در این باره انجام بده و تهدید کرد با افراد متخلف بشدت برخورد میشه و اونا رو به بعثیا معرفی می‌کنه. اوضاع داشت از کنترل بچه‌ها خارج می شد. یا باید تسلیم خواسته نامشروع اقلیتی نادان و ترسو می‌شدیم و تمام برنامه هایی که ماهها برای اونا زحمت کشیده شده بود کنار می‌ذاشتیم و همه سر در گریبان خودشون می کردن و غصه می‌خوردن و یا این که باید کار دیگری می‌کردیم. یه روزِ تمام سکوت و بهت بر آسایشگاه یک حاکم بود و از سناریویی که پرویز راه انداخته بود، بچه ها بشدت عصبانی بودن و حالا همه داشتن پی به ماهیت اصلی این آدم می‌بردن. نمی شد دست رو دست گذاشت. ادامه این شرایط باعث می‌شد افراد بفکر فرو برن و در خلوت و تنهایی خودشون دچار انواع مشکلات عصبی و روحی بشن. با چند نفر مشورت کردم که چه باید بکنیم؟ و چه تدبیری برای مشکلی که پیش اومده بیندیشیم؟ بعضی معتقد بودن که مدتی صبر کنیم تا اوضاع مجدداً عادی بشه و بعضی نظرشون این بود باید در مقابل اونا ایستاد و بدون اعتنا به عواقب این کار فعالیتای خودمون رو ادامه بدیم. منم همین نظر رو داشتم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂