eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 "گلستان یازدهم" "گلستان یازدهم" یک عاشقانه آرام در دل جنگ است. خاطرات زهرا پناهی روا، همسر علی چیت‌سازیان از سرداران شهید استان همدان است.   این کتاب در 17 فصل تدوین شده و از زمان تولد فرزند شهید آغاز می‌شود تا این روزهای راوی ادامه می‌یابد. "گلستان یازدهم" در مقایسه با "دختر شینا" جذابیت بیشتری برای خواندن دارد. اگر در کتاب قبلی ضرابی‌زاده این روایت ساده و شیرینی خاطرات بود که مخاطب را به سمت خود جلب می‌کرد، در این کتاب نثر نویسنده به پختگی بیشتری رسیده؛ به طوری که ضرابی‌زاده تلاش دارد تا با استفاده از تکنیک‌های جدید، فضای متفاوتی را ایجاد کند. ایجاد جریان سیال ذهن در روایت خاطرات، فضاسازی، حفظ لهجه شخصیت‌ها در کتاب و شخصیت‌پردازی با استفاده از گفت‌وگو از جمله تکنیک‌هایی است که در این کتاب بیشتر از "دختر شینا" قابل درک است. این کتاب هرچند نشان‌دهنده ویژگی‌های یک شهید است، اما بیش از آن می‌توان وضعیت خانواده‌های شهرستانی در جنگ را دید. خانواده‌هایی که چند فرزند را به جبهه فرستاده‌اند و هیچ‌کدامشان بازنگشته‌اند و در عین ناراحتی و حزن، سعی دارند به آینده امیدوار باشند و راه شهیدشان را ادامه دهند. سبک زندگی مطرح شده در کتاب‌هایی مانند «گلستان یازدهم» مخصوص دهه 60 است؛ سبکی که گاه با ورق زدن آلبوم‌های عکس دوباره به یاد می‌آیند. پناهی روا از جمله همسران شهیدی است که فرزندش پس از شهادت همسر، متولد می‌شود. ضرابی‌زاده نیز کتاب را با همین قسمت از زندگی راوی آغاز می‌کند، به نظر می‌رسد که یکی از جذاب‌ترین بخش‌های کتاب را در فصل نخست با عنوان «زندگی‌ام فیلم می‌شود» انتخاب و روایت می‌کند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و هفتاد و دوم توطئه ارشد آسایشگاه بعد از چند ماهی که فعالیتا داشت اوج می‌گرفت و بچه‌ها شُور و هیجان خاصی برای شرکت در کلاسا و سایر برنامه‌ها از خودشون نشون می‌دادن، به یه مشکل بزرگ برخوردیم. ارشد آسایشگاه کنار رفت و یه آدم زمخت و بی منطق بنام علی کُرده رو بجای خودش قرار داد و مسئول بند(افسر بعثی) هم اونو بعنوان مسئول جدید آسایشگاه معرفی کرد و تأکید کرد که همه باید گوش بفرمان ایشون باشن و اگه کسی باهاش همکاری نکنه، بشدت تنبیه و مجازات خواهد شد. ظاهرا گزارش همه فعالیتا و برنامه‌ها رو به بعثیا داده بودن و پدیده زشت جاسوسی که مدتها بود ریشه کن شده بود، دوباره احیا شد. علی کرده حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت و بعنوان سرباز اومده بود و در اواخر جنگ اسیر شده بود. بچه‌ها می گفتن از فرقه اهل حقه(علی‌اللهی) و هیچ قرابت و تعلق خاطری به بچه بسیجیا نداشت. در اولین روز از مسئولیتش بلند شد و گفت از این به بعد باید همه سرشون بکار خودشون باشه و همه برنامه‌ها و فعالیتای فرهنگی و کلاسا تعطیله و کسی حق نداره کوچک‌ترین کاری در این باره انجام بده و تهدید کرد با افراد متخلف بشدت برخورد میشه و اونا رو به بعثیا معرفی می‌کنه. اوضاع داشت از کنترل بچه‌ها خارج می شد. یا باید تسلیم خواسته نامشروع اقلیتی نادان و ترسو می‌شدیم و تمام برنامه هایی که ماهها برای اونا زحمت کشیده شده بود کنار می‌ذاشتیم و همه سر در گریبان خودشون می کردن و غصه می‌خوردن و یا این که باید کار دیگری می‌کردیم. یه روزِ تمام سکوت و بهت بر آسایشگاه یک حاکم بود و از سناریویی که پرویز راه انداخته بود، بچه ها بشدت عصبانی بودن و حالا همه داشتن پی به ماهیت اصلی این آدم می‌بردن. نمی شد دست رو دست گذاشت. ادامه این شرایط باعث می‌شد افراد بفکر فرو برن و در خلوت و تنهایی خودشون دچار انواع مشکلات عصبی و روحی بشن. با چند نفر مشورت کردم که چه باید بکنیم؟ و چه تدبیری برای مشکلی که پیش اومده بیندیشیم؟ بعضی معتقد بودن که مدتی صبر کنیم تا اوضاع مجدداً عادی بشه و بعضی نظرشون این بود باید در مقابل اونا ایستاد و بدون اعتنا به عواقب این کار فعالیتای خودمون رو ادامه بدیم. منم همین نظر رو داشتم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3️⃣6️⃣ خاطرات رضا پور عطا  تیربارچی را لعنت می کردم. یک دفعه متوجه صدایی شدم که گفت: رضا.... رضا..... موقعیت و شرایط خاص منطقه را فراموش کرده بودم. یادم رفت که عراقی ها از آن بالا صحنه را نگاه می کنند. سرم را برگرداندم و متوجه فرشید مشتطی شدم که هنوز زنده بود. فرشید از بچه های جنگ زده آبادان بود. من را صدا زد. سینه خیز به طرفش رفتم تا ببوسمش. دستش را به سمتم دراز کرد و با ناله ای از ته گلو گفت: نه رضا به من نزدیک نشو! فرشید هم جزو ۲۹ نفر گروهان شهدا بود. با تعجب پرسیدم: جاییت زخمی شده؟ یا ترکش خوردی؟ گفت: نه... من تله ام... دستمون که به عراقی ها نرسید... بذار این جور چندتاشون رو به درک واصل کنم. به پاهایش نگاه کردم. داغان و تیر خورده بود. آر.پی.جی خورده بود. همه شکمش باز بود. صورتش مثل آبکش سوراخ سوراخ بود. به او گفتم: بذار کمکت کنم. گفت: رضا تو رو خدا منو رها کن و خودت رو نجات بده... بچه ها به تو نیاز دارن. گفتم: خودتو تکون بده تا بکشمت توی کانال. در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم. همین طور که حرف میزد، اشک از گوشه چشمانش سرازیر بود. با شنیدن حرفش همه بدنم گر گرفت. گفتم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: زنده بودنم که نتونست به اسلام کمکی کنه. بذار لااقل جنازم کاری بکنه. یاد کربلا و گفته حضرت زینب افتادم که گفت: ما رأیت الا جمیلا..... خدایا کجای تاریخ صحنه های به این قشنگی می توان دید؟ همه وجودم خون و آتش شد. به فرشید گفتم: خوش به حالت.. تو هم جزو همان نوزده نفری هستی که با پنج تن ملاقات می کنی... تو رو خدا شفاعت منم بكن. لبخندی زد و گفت دست بردار آقا رضا.. من و شفاعت.. خدا خیرت بده.  تعادل روحی ام به هم ریخت. سراسیمه و کلافه سرم را چرخاندم. فرشاد طهماسبی را دیدم که روی تیربارش افتاده و شهید شده بود. حسین بهادری هم کمی آن طرف تر افتاده بود. سینه خیز به سمت بچه ها خزیدم. یکی از بچه ها بی رمق روی زمین افتاده بود. تا من را دید، به چهره ام نگاه کرد. با تعجب پرسید: تو زنده ای..؟ بعد رو به آسمان کرد و گفت: خدا را شکر.. سپس در حالی که قطره اشکی از چشمش پایین غلتید، گفت: بچه ها گفتند شهید شدی؟ حرف بنده خدا تمام نشده بود که رگبار چندباره تیربارچی باریدن گرفت. تنه.. تته... تته... همین طور درو کرد و زد. گلوله های مرگبار تیربار، بدن بچه های بازمانده در میدان را سوراخ سوراخ کرد. پشت یکی از شهدا خزیدم و خودم را از اصابت مستقیم گلوله ها در امان نگه داشتم. فکر کردم تنها کسی که زنده مانده خودم هستم. آنقدر در اطرافم گلوله ها زمین می خورد که از کانال و بچه های توی آن غافل شدم. با اصابت گلوله های سرکش به تن و بدن شهدا خونم به جوش آمد. از خود بیخود شدم. انگیزه ام را برای نجات و فرار از دست دادم. مثل دیوانه ها روزگار را لعنت کردم. خدا را محاکمه کردم که چرا قدرتی به من نمی دهد که بتوانم انتقام بچه ها را از این تیربارچی بگیرم نگاهی به بچه های غلتیده در خون توی میدان انداختم. همه از گروهان خودم بودند. . آنها را با چه شوق و ذوقی آموزش داده بودم. هرگز فکر نمی کردم سرنوشت آنها به اینجا ختم شود. در چهره تک تک شهدایی که روی زمین افتاده بودند شوق رسیدن به پیروزی دیده می شد. صدای مجید ریاضی توجه ام را جلب کرد. به سمتش خزیدم. پایش از مچ له - شده بود. اصرار داشت آن را قطع کنم. دلم نیامد. گفتم مجید جان، کمی تحمل کن تا ببرمت عقب. از شدت درد باز هم التماس کرد تا پایش را از مچ قطع کنم. سرم را به زمین کوبیدم و به تیربارچی لعنت فرستادم. کلافه و سراسیمه در جستجوی راهی برای هجوم به سمت تیربارچی بودم که ناگهان نگاهم به آر.پی.جی نورالله طواف، آر.پی.جی زن گروهان افتاد که قبل از شلیک هدف قرار گرفته بود و نقش بر زمین شده بود. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🔻 ما رأیت الا جمیلا..... ......در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم. 😭 کجایند مردان بی ادعا
🍂 🔵 نکته های تاریخی عملیات ثامن الائمه عليه السلام رزمندگان اسلام شبانه سلاح بر دوش، پیاده و سواره به منطقه شتافتند و با جانبازی و فداكاری بسیار، چنان مقاومتی از خود نشان دادند كه دلاوری ها و شجاعت های آنان در این منطقه به نام «حماسه ذوالفقاری» به عنوان برگ زرینی در تاریخ دوران دفاع مقدس به ثبت رسید. در این نبرد 280 نفر از نیروهای بعثی به هلاكت رسیده و 130 نفر به اسارت در آمدند و رزمندگان ایران توانستند از نفوذ نیروهای دشمن به شهر آبادان جلوگیری به عمل آوردند. @defae_moghadas 🍂
🌴 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته 🍀بسم الله الرحمن الرحیم 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🔘 صبح روز دوشنبه، بیست و دوم مهرماه به خیر 📿 ذکر روز دوشنبه: صد مرتبه 💐 یاقاضی الحاجات💐 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 بینِ یک مشت خس و خوار تنت را دیدم زیر یک چکمه برادر بدنت را دیدم آمدم، کاش نمی آمدم و مـیـمردم وسط همـهمـه ها پر زدنت را دیدم گفتم این معرکه ها در تهِ گودال ز چیست ناگهان دست سنان پیروهنت را دیدم ساربانی که به امّید زدن آمده بود در کـَـفـَش آه، عقیق یَمـَنـَت را دیدم بدنت روی زمین بود و تکان می خوردی سُمِ اسب و بدنت....لِـه شدنت را دیدم وای از آن لحظه که دشنام به من می دادند تو نظر کردی و، من دلشکنت را دیدم نوكرنوشت: حـسـیـن جـانم بی سبب نیست اگر ذڪر تو بر لب داریم یا که ماتم زده هستیم و ز غم تب داریم روضـه و نوحـه و گریه و همین رخت عزا یادگاریست که از«سیدة زینبﷺ»داریم صلي الله عليک يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 «درمانگران رزمنده» کتاب «درمانگران رزمنده» شامل خاطرات امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس که توسط تیم بهداری هیأت معارف جنگ در ۱۳۴ صفحه گردآوری شده است. بدون شک، آن‌چه در میدان‌های مبارزه، جلوه‌های درخشان خود را آشکار می‌سازد، شجاعت‌ها و جانبازی‌های رزمندگان است. ولی زبده‌ترین مجاهدان و فرماندهان نیز ممکن است زخم بردارند و به نجات‌دهندگانی نیاز دارند که جان و سلامت‌شان را محفوظ داشته و با مهر و محبت، آرامش را به جسم و روان‌شان بازگردانند. نیروهای امدادگر ارتش جمهوری اسلامی ایران در تمام دوران جنگ از خط مقدم جبهه تا بیمارستان‌های تخصصی، شب و روز آمادۀ خدمت بودند. و اکنون از هشت سال جنگ تحمیلی، خاطراتی بسیار ارزنده و زیبا دارند که کتاب حاضر، 45 مورد از این بی‌شمار را دربرگرفته است. از جملۀ این خاطرات می‌توان الگوی اخلاص؛ روزهای تلخ و شیرین؛ شهادت غریبانه در شب عید؛ پرندگان نجات؛ از خودگذشتگی؛ عشق و توپ؛ و شیطان در شهر را نام برد. @defae_moghadas 🍂
🍂 نمونه ای از کتاب تقریباً ۴۰ شهید در آنجا بودند. با زحمت زیاد آنها را کنار می‌زدم و به آنها «آنتی‌دوت» تزریق می‌کردم. کم‌کم داشت حالم بد می‌شد. چون هیچ‌گونه پوشش و حفاظتی نداشتم از طرفی تمام داروها را برای شهیدان داخل کامیون استفاده کرده بودم و دارویی برای خودم باقی نمانده بود تا از آن وضع وخیم خارج شوم. نمی‌دانم چطور شد که از داخل اتاق کامیون، پایین افتادم، ولی با کمک راننده توانستم به زحمت خودم را بالا بکشم و کنار دست راننده بنشینم. @defae_moghadas 🍂