eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 3️⃣6️⃣ خاطرات رضا پور عطا  تیربارچی را لعنت می کردم. یک دفعه متوجه صدایی شدم که گفت: رضا.... رضا..... موقعیت و شرایط خاص منطقه را فراموش کرده بودم. یادم رفت که عراقی ها از آن بالا صحنه را نگاه می کنند. سرم را برگرداندم و متوجه فرشید مشتطی شدم که هنوز زنده بود. فرشید از بچه های جنگ زده آبادان بود. من را صدا زد. سینه خیز به طرفش رفتم تا ببوسمش. دستش را به سمتم دراز کرد و با ناله ای از ته گلو گفت: نه رضا به من نزدیک نشو! فرشید هم جزو ۲۹ نفر گروهان شهدا بود. با تعجب پرسیدم: جاییت زخمی شده؟ یا ترکش خوردی؟ گفت: نه... من تله ام... دستمون که به عراقی ها نرسید... بذار این جور چندتاشون رو به درک واصل کنم. به پاهایش نگاه کردم. داغان و تیر خورده بود. آر.پی.جی خورده بود. همه شکمش باز بود. صورتش مثل آبکش سوراخ سوراخ بود. به او گفتم: بذار کمکت کنم. گفت: رضا تو رو خدا منو رها کن و خودت رو نجات بده... بچه ها به تو نیاز دارن. گفتم: خودتو تکون بده تا بکشمت توی کانال. در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم. همین طور که حرف میزد، اشک از گوشه چشمانش سرازیر بود. با شنیدن حرفش همه بدنم گر گرفت. گفتم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: زنده بودنم که نتونست به اسلام کمکی کنه. بذار لااقل جنازم کاری بکنه. یاد کربلا و گفته حضرت زینب افتادم که گفت: ما رأیت الا جمیلا..... خدایا کجای تاریخ صحنه های به این قشنگی می توان دید؟ همه وجودم خون و آتش شد. به فرشید گفتم: خوش به حالت.. تو هم جزو همان نوزده نفری هستی که با پنج تن ملاقات می کنی... تو رو خدا شفاعت منم بكن. لبخندی زد و گفت دست بردار آقا رضا.. من و شفاعت.. خدا خیرت بده.  تعادل روحی ام به هم ریخت. سراسیمه و کلافه سرم را چرخاندم. فرشاد طهماسبی را دیدم که روی تیربارش افتاده و شهید شده بود. حسین بهادری هم کمی آن طرف تر افتاده بود. سینه خیز به سمت بچه ها خزیدم. یکی از بچه ها بی رمق روی زمین افتاده بود. تا من را دید، به چهره ام نگاه کرد. با تعجب پرسید: تو زنده ای..؟ بعد رو به آسمان کرد و گفت: خدا را شکر.. سپس در حالی که قطره اشکی از چشمش پایین غلتید، گفت: بچه ها گفتند شهید شدی؟ حرف بنده خدا تمام نشده بود که رگبار چندباره تیربارچی باریدن گرفت. تنه.. تته... تته... همین طور درو کرد و زد. گلوله های مرگبار تیربار، بدن بچه های بازمانده در میدان را سوراخ سوراخ کرد. پشت یکی از شهدا خزیدم و خودم را از اصابت مستقیم گلوله ها در امان نگه داشتم. فکر کردم تنها کسی که زنده مانده خودم هستم. آنقدر در اطرافم گلوله ها زمین می خورد که از کانال و بچه های توی آن غافل شدم. با اصابت گلوله های سرکش به تن و بدن شهدا خونم به جوش آمد. از خود بیخود شدم. انگیزه ام را برای نجات و فرار از دست دادم. مثل دیوانه ها روزگار را لعنت کردم. خدا را محاکمه کردم که چرا قدرتی به من نمی دهد که بتوانم انتقام بچه ها را از این تیربارچی بگیرم نگاهی به بچه های غلتیده در خون توی میدان انداختم. همه از گروهان خودم بودند. . آنها را با چه شوق و ذوقی آموزش داده بودم. هرگز فکر نمی کردم سرنوشت آنها به اینجا ختم شود. در چهره تک تک شهدایی که روی زمین افتاده بودند شوق رسیدن به پیروزی دیده می شد. صدای مجید ریاضی توجه ام را جلب کرد. به سمتش خزیدم. پایش از مچ له - شده بود. اصرار داشت آن را قطع کنم. دلم نیامد. گفتم مجید جان، کمی تحمل کن تا ببرمت عقب. از شدت درد باز هم التماس کرد تا پایش را از مچ قطع کنم. سرم را به زمین کوبیدم و به تیربارچی لعنت فرستادم. کلافه و سراسیمه در جستجوی راهی برای هجوم به سمت تیربارچی بودم که ناگهان نگاهم به آر.پی.جی نورالله طواف، آر.پی.جی زن گروهان افتاد که قبل از شلیک هدف قرار گرفته بود و نقش بر زمین شده بود. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🔻 ما رأیت الا جمیلا..... ......در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم. 😭 کجایند مردان بی ادعا
🍂 🔵 نکته های تاریخی عملیات ثامن الائمه عليه السلام رزمندگان اسلام شبانه سلاح بر دوش، پیاده و سواره به منطقه شتافتند و با جانبازی و فداكاری بسیار، چنان مقاومتی از خود نشان دادند كه دلاوری ها و شجاعت های آنان در این منطقه به نام «حماسه ذوالفقاری» به عنوان برگ زرینی در تاریخ دوران دفاع مقدس به ثبت رسید. در این نبرد 280 نفر از نیروهای بعثی به هلاكت رسیده و 130 نفر به اسارت در آمدند و رزمندگان ایران توانستند از نفوذ نیروهای دشمن به شهر آبادان جلوگیری به عمل آوردند. @defae_moghadas 🍂
🌴 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته 🍀بسم الله الرحمن الرحیم 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🔘 صبح روز دوشنبه، بیست و دوم مهرماه به خیر 📿 ذکر روز دوشنبه: صد مرتبه 💐 یاقاضی الحاجات💐 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 بینِ یک مشت خس و خوار تنت را دیدم زیر یک چکمه برادر بدنت را دیدم آمدم، کاش نمی آمدم و مـیـمردم وسط همـهمـه ها پر زدنت را دیدم گفتم این معرکه ها در تهِ گودال ز چیست ناگهان دست سنان پیروهنت را دیدم ساربانی که به امّید زدن آمده بود در کـَـفـَش آه، عقیق یَمـَنـَت را دیدم بدنت روی زمین بود و تکان می خوردی سُمِ اسب و بدنت....لِـه شدنت را دیدم وای از آن لحظه که دشنام به من می دادند تو نظر کردی و، من دلشکنت را دیدم نوكرنوشت: حـسـیـن جـانم بی سبب نیست اگر ذڪر تو بر لب داریم یا که ماتم زده هستیم و ز غم تب داریم روضـه و نوحـه و گریه و همین رخت عزا یادگاریست که از«سیدة زینبﷺ»داریم صلي الله عليک يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 «درمانگران رزمنده» کتاب «درمانگران رزمنده» شامل خاطرات امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس که توسط تیم بهداری هیأت معارف جنگ در ۱۳۴ صفحه گردآوری شده است. بدون شک، آن‌چه در میدان‌های مبارزه، جلوه‌های درخشان خود را آشکار می‌سازد، شجاعت‌ها و جانبازی‌های رزمندگان است. ولی زبده‌ترین مجاهدان و فرماندهان نیز ممکن است زخم بردارند و به نجات‌دهندگانی نیاز دارند که جان و سلامت‌شان را محفوظ داشته و با مهر و محبت، آرامش را به جسم و روان‌شان بازگردانند. نیروهای امدادگر ارتش جمهوری اسلامی ایران در تمام دوران جنگ از خط مقدم جبهه تا بیمارستان‌های تخصصی، شب و روز آمادۀ خدمت بودند. و اکنون از هشت سال جنگ تحمیلی، خاطراتی بسیار ارزنده و زیبا دارند که کتاب حاضر، 45 مورد از این بی‌شمار را دربرگرفته است. از جملۀ این خاطرات می‌توان الگوی اخلاص؛ روزهای تلخ و شیرین؛ شهادت غریبانه در شب عید؛ پرندگان نجات؛ از خودگذشتگی؛ عشق و توپ؛ و شیطان در شهر را نام برد. @defae_moghadas 🍂
🍂 نمونه ای از کتاب تقریباً ۴۰ شهید در آنجا بودند. با زحمت زیاد آنها را کنار می‌زدم و به آنها «آنتی‌دوت» تزریق می‌کردم. کم‌کم داشت حالم بد می‌شد. چون هیچ‌گونه پوشش و حفاظتی نداشتم از طرفی تمام داروها را برای شهیدان داخل کامیون استفاده کرده بودم و دارویی برای خودم باقی نمانده بود تا از آن وضع وخیم خارج شوم. نمی‌دانم چطور شد که از داخل اتاق کامیون، پایین افتادم، ولی با کمک راننده توانستم به زحمت خودم را بالا بکشم و کنار دست راننده بنشینم. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔵 #نکات_تاریخی_جنگ عملیات ثامن الائمه (ع) گر چه به عنوان یكی از چهار عملیات بزرگ و برجسته در چارچوب سلسله تلاش هایی كه برای آزاد سازی مناطق اشغالی انجام گرفت، به شمار می رود ولی این عملیات به منزله « نقطه عطف» و «حلقه واسط» برای انتقال استراتژی جنگ از وضعیت گذشته به وضعیت جدید بود. سردار محسن رضایی در این باره می گوید: «عملیات ثامن الائمه(ع) نقطه عطف است و به عنوان مبداء آغاز استراتژی مرحله دوم جنگ است و یكی از نقاط اعتماد به نفس در استراتژی مرحله دوم، عملیات ثامن الائمه (ع) بود كه حلقه واسط و مبداء تحول بود.» @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍🍂 🔻 4️⃣6️⃣ خاطرات رضا پور عطا  دیوانه وار به سمت آر.پی.جی خزیدم. وقتی دستم به قبضه آر.پی.جی رسید نگاهی انتقام جویانه به تیربارچی انداختم و نعره کشان از جا بلند شدم. قبضه را به سمت سنگر نشانه رفتم و قبل از شلیک شروع به رجز خواندن کردم: نامرد مزدور بچه های منو میزنی؟ تیربارچی که باورش نمی شد، لحظه ای مکث کرد. امانش ندادم. زدم توی سنگرش. انتظار داشتم با اصابت موشک منهدم شود اما سنگر که نبود، انگار در پولادین درست کرده بودند. انگار نه انگار موشک به آنجا اصابت کرد. همراه با انفجار، تیربارچی سرش را دزدید و پنهان شد. با انفجار موشک، نیرو و انرژی گرفتم. احساس میکردم سینه آسمان از نعره هایم پاره شد. چرخی زدم تا موشک دیگری پیدا کنم. تیربارچی که بیشتر از هر چیز از حرکات جنون آمیز من وحشت کرده بود، خاموش و ساکت در سنگر پنهان شد. لابه لای اجساد، موشکی پیدا کردم. نفس زنان خرج گذاری کردم و بار دیگر به سمت دهانه سنگر نشانه رفتم و شلیک کردم. موشک زوزه کشان به سنگر خورد. انفجار مهیبی همراه با دود سیاه فضا را پر کرد. یزله کنان لابه لای اجساد پا بر زمین کوبیدم و خوشحالی کردم. انبوه سیم خاردار مانع از حرکتم به سمت سنگر بود. باز هم موشک دیگری شلیک کردم. نمیدانم چقدر زمان سپری شد که من همین طور فریاد می زدم و شلیک می کردم. ناگهان کلوخی به پشت سرم خورد. از حرکت باز ایستادم و به سمت عقب نگاه کردم. کلوخ از سمت کانال پرتاب شد. امیر جمولا را دیدم که سرش را از توی کانال بالا آورد و مرا صدا زد. رضا... رضا... بخواب... مگه دیوونه شدی؟ انگار یکدفعه از خواب بیدار شدم. مکث و توقف من باعث شد تیربارچی دوباره شلیک را از سر بگیرد. تند و فرز پریدم پشت اجساد تعدادی از شهدا که روی هم افتاده بودند، پناه گرفتم. باز هم صدای امیر مولا را شنیدم که فریاد زد: رضا بیا توی کانال! فاصله من تا کانال، بیست تا سی متر بود. حدفاصل من و کانال، حسن فرشچی افتاده بود. صبر کردم تا تیربار آرام گرفت. از فرصت استفاده کردم و به سرعت هر چه تمام تر به سمت کانال دویدم و با شیرجه خودم را توی کانال پرتاب کردم. امیر جمولا با عصبانیت گفت: مگه دیوونه شدی؟ تازه خودم را پیدا کردم. نگاهی از روی کنجکاوی به گوشه و کنار کانال انداختم. تازه متوجه عمق فاجعه شدم. بیشتر بچه ها زنده در کانال پناه گرفته بودند. آنها از شدت ترس و وحشت ته کانال کپ کرده بودند. به چهره ها که نگاه کردم، گیج و منگ به نظر می رسیدند. وقتی مرا زنده دیدند، کمی جان گرفتند و به سمت من هجوم آوردند. ملتمسانه اصرار می کردند که آقا رضا کاری بکن.. ما رو از اینجا نجات بده. سر و وضعم را تکاندم و خودم را جمع و جور کردم. وقتی بچه ها را دیدم تیربارچی را فراموش کردم. مسئولیت سنگین تری بر دوشم احساس کردم. باید روحیه بچه ها را بر می گرداندم. کار دشواری بود. همه بریده بودند. مرگ با همه هیبتش در ته کانال، خیمه زده بود. لحظه ای در دل با خدا راز و نیاز کردم و از او یاری خواستم. وقتی به حال خودم رجوع کردم، متوجه شدم وضعی بهتر از بچه ها ندارم. ذهنم را متوجه واقعه عاشورا و بغض گلوی حضرت سجاد و زینب(ع) کردم و نیروی دوباره ای گرفتم. مثل یک فرمانده از جا بلند شدم و گفتم نترسید بچه ها...... من اینجام... همه تون به عقب برمیگردین. شور و شوقی در بچه ها به وجود آمد. آنها خیلی خوب مرا می شناختند. خودم هم می دانستم که دارم حرف مفت میزنم اما راهی جز روحيه دادن به بچه ها نداشتم. 🔅🔅🔅 صدای علی جوکار مرا از هیاهوی پر التهاب کانال بیرون کشید و به پلاک خاک آلود شهیدی که در دست داشت جلب کرد. خیره به پلاک نگاه کردم. گفت: درست تشخیص دادی- پلاکش را پیدا کردیم. نسیم باد لابه لای موهای علی پیچید و او را معصوم تر از هر زمان کرد. همراه باشید @defae_moghadas 🍂