🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 5️⃣6️⃣
خاطرات رضا پور عطا
می دانستم که درد دوری از برادرش محمود سالها او را آزرده است. محمود هم در همان عملیات همراه ما بود اما اسیر شد. او هم مثل محمود چهره ای صمیمی و دوست داشتنی داشت. با صدایی گرفته اما آرام به نقطه ای در دوردست های دشت خیره شد و پرسید: از کدام سمت ادامه بدیم؟
قبل از آمدن به منطقه، روی کاغذ مختصات عملیات را برایشان توضیح داده بودم و جای همه شهدا را تعیین کردم. از تپه پایین آمدم و گفتم: دنبالم حرکت کنید. سپس به سمت معبر قدیمی میدان قدم برداشتم. در طول مسیر به هر شهیدی که میرسیدم اسم او را اعلام می کردم. بچه های تفحص، دفتری از نام شهدای والفجر مقدماتی در دست داشتند. بلافاصله با اشاره من دست به کار می شدند و اطراف استخوان ها را حفر می کردند تا پلاک و یا مدرک معتبری به دست آورند. گاهی پس از ساعت ها جستجو در خاکها مدرکی برای اثبات هویت شهید پیدا نمی کردند. معمولا در این شرایط رسم بود که استشهادی از بچه های حاضر صورت بگیرد. روی کاغذی نام شهید را می نوشتند و توی پلاستیک استخوانها می انداختند. سپس شهید را از میدان خارج می کردند. شهدا یکی پس از دیگری خودشان را نشان می دادند. سید نعمت الله موسوی، سید مهدی طباطبایی و همه آنهایی که در شب عملیات همراه من بودند.
بچه های تفحص پس از یافتن پلاک هر شهید. با دقت دفتری را که در دست داشتند ورق می زدند و با شماره پلاک تطبیق می دادند. زمانی که شماره پلاک با نام شهید مطابقت می کرد، صلوات جانانه ای می فرستادند. این روال ادامه داشت تا به جنازه مجید ریاضی رسیدیم. با دیدن جنازه مجید، یاد انفجار مین والمرا در زیر بدنم افتادم که چگونه از زمین بلندم کرد. همان لحظه صدای مجید در گوشم پیچید که فریاد کشید... رضا شهید شد! با مشاهده استخوانهای خاک گرفته مجید عرق شرم بر پیشانی ام نشست. با خود گفتم: نه تنها رضای سیاه بخت شهید نشده بلکه اسیر دنیای پر زرق و برق شد. ای کاش جمله مجید در آن لحظه واقعیت پیدا می کرد. حالا مجبور نبودم سرافکنده به ملاقات استخوانهایی بیایم که پشت سر من قدم در میدان خطر گذاشته بودند. ده سال انتظار، ده سال دوری، ده سال تنهایی، دردی بود که شبانه های تنها با خود می کشیدم. ناگهان شعر حاج صادق آهنگران را با خودم زمزمه کردم.... جبهه خوب و قشنگی داشتیم. اگرچه موقع پایین آمدن شاخک های مین در شکمم فرو رفت و درد وحشتناکی در بدنم پیچید، اما هرگز قداست آن درد را با هزاران لذت دنیایی عوض نکردم. ای کاش چاشنی دوم عمل می کرد تا هیچ وقت به سمت زمین بر نمی گشتم......
محمد در لابه لای زخمی ها و کشته ها شروع به حرکت و سؤال و جواب کرد. قلبم بی تاب بود. کلافه بودم. دلم می خواست زمین باز می شد و مرا در خود فرو می برد. یاد شب گذشته و گریه های بچه ها در رمل ها افتادم. یاد سخت گیری هایی افتادم که جان همه را به لب رسانده بود. خدایا، روز محشر چه جوابی دارم بدهم. یاد صحنه کربلا و سفارش امام حسین به زینب (ع) افتادم که تأکید کرد بعد از من باید گریه و زاری را کنار بگذارید و به فکر بازماندگان باشید.
محمد درخور، نفس زنان برگشت و آماری از زخمی ها و بازماندگان و شهدا داد. می دانستم تعدادی از بچه ها در بالای کانال زخمی مانده اند و نیاز به کمک دارند. فرصتی برای اندیشیدن و تأمل نبود. از جا برخاستم و نیروهای باقی مانده در کانال را به کمک محمد و یعقوب سر و سامان دادم و آماده حرکت کردم. محمد با تعجب به بچه های بالای کانال اشاره کرد و گفت: رضا بچه های بالا چی می شن؟ گفتم: فعلا از خیر نیروهای توی میدون بگذر... می ترسم آمار تلفاتمون بیشتر بشه.
محمد و یعقوب که تحت تأثیر احساساتشان قرار گرفته بودند، گفتند تو با نیروها برو ما زخمی ها رو برمی گردونیم. من که می دانستم با حضور تیربارچی بالا رفتن از کانال مساوی با مرگ است، اجازه ندادم و به آنها هم دستور دادم همراه نیروها به عقب برگردند. یقین داشتم اگر دیر بجنبم و نیروها را از توی کانال خارج نکنم، خیلی زود همه ما را هم خواهند کشت. بدجوری به ما ركب زده بودند. ما را توی تله انداخته بودند. تازه نیروهای گردان هم چسبیده به ما زمین گیر شده بودند.
درخور پرسید: بچه های گردان چسبیده به هم در مسیر کانال کپ کردن و زمین گیر شدن، چطوری برگردیم؟
به زخمی ها و شهدا که در کناره های کانال افتاده بودند نگاه کردم. احساساتم برانگیخته شد. سعی کردم با عقل تصمیم بگیرم. گفتم: سعی کنین نیروها رو یکی یکی از توی کانال به عقب فراری بدین. .
و خوشبختانه همه نیروها گوش به فرمان من بودند. فاصله کانال دوم با کانال اول تقریبا ۳۰۰ متر بود. بچه ها باید این فاصله را در زیر رگبار تیربار می دویدند تا موفق شوند به کانال اول برسند. این کار بسیار سخت بود و خطرپذیری بالایی داشت، اما چاره ای نبود. باید هر چه زودتر از مهلکه می گریختیم و از دسترس نیروهای عراقی دور می شدیم.
🍂
🔻#خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد و چهارم
"تئاتر با تدابیر امنیتی"
نه وسایل گریمی در کار بود و نه سالن و صحنهای برای اجرا و نه حتی دفتر و خودکاری برای سناریو نویسی. با حداقل امکاناتِ ممکن که دفتر آن، کفِ سیمانی آسایشگاه و خودکارش یه تکه آجر یا کچ ساختمانی بود، امّا با همت و پشتکارِ تعدادی از افراد خوش ذوق، سناریوهایی نوشته، تمرین و اجرا میشد که چیزی از تئأترهای دست اول ایران کم نداشت. بچه ها شعار ما میتونیم رو در اسارت بخوبی آموخته بودن و باور داشتن که به اندازۀ امکانات کار کردن، صرفا راه و روش افراد ضعیف و بیاستعداده. علی بختیاری از افراد خوش ذوق در زمینه تئأتر بود. وقتی ازش خواستم که یه گروه تئاتر تشکیل بده و بچهها رو سرگرم کنه، بدون عذر و بهونه و نالیدن از نداشتن امکانات، با تلاش پیگیر و همت والا، گروهی رو تشکیل و آموزش داد. حداکثر کمکی که می تونستم بهش بکنم این بود که یه مداد بند انگشتی بعنوان امانت در اختیارش قرار بدم که بتونه روی جلد سیگار سناریوشو بنویسه و به بچهها آموزش بده.
چون این یه ذره مداد جوابگوی همه نیازهای ما نبود، فقط موارد ضروری رو با اون مینوشت و از کف آسایشگاه بعنوان تخته سیاه استفاده میکرد و تا نگهبان عراقی رد میشد پتو رو روی اون میکشید. برای دلگرم کردن علی بختیاری خودمم شدم یکی از بازیگراش و تو یکی از تئأتراش نقش دادستان رو برعهده داشتم. با همون حداقل امکانات تا زمان تبعید ما به اردوگاه ۱۸ در شهر بعقوبه، سه تئاتر زیبا و جذاب با رعایت اصول امنیتی و گذاشتن نگهبان در دو طرف آسایشگاه اجرا شد. بعد از مدتی خودمم یه سناریو بعنوان «سکاکی» نوشتم و با کمک علی بختیاری اجرا کردیم که مورد استقبال بچهها قرار گرفت.
ادامه دارد
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@efae_moghadas
🍂
🍂
🔻#کتاب
"کوشک زلزله"
کتاب «کوشک زلزله» حاوی خاطرات رزمنده جلیل عابدینی است که در محل کوشک زلزله واقع در جنوب شهر شیراز به دنیا آمد و پر و بال گرفت.
خاطرات جلیل عابدینی را اکبر صحرایی و مریم شیدا نوشته اند و انتشارات کتابستان آن را در شمارگان 1000 نسخه چاپ کرده است. این کتاب دارای 384 صفحه است و می توان با قیمت 18000 تومان در کتابفروشی های معتبر تهیه کرد.
🔅 در بخشی از این کتاب می خوانیم:
بین نیروهای ارتشی، همافری بود به نام نصیرزاده، که بسیجی به جبهه آمده بود؛ او بسیار منظم و از نظر تاکتیک کارکشته بود. تقوای بالایی هم داشت، من به آقای شایق پیشنهاد دادم که او فرماندهی گروهان بشود؛ هرچند در واقع صمد بادرام فرمانده بود و من و نصیرزاده معاونانش بودیم.
قرار شد بعد از بچه های خط شکن، گردان ما وارد عمل شود.
دو ساعت از حمله ی گردانهای خط شکن گذشت. حدود ساعت «دو»ی صبح به ما دستور رسید وارد عملیات شویم. از روی پل های معلقی که بچه های ارتش درست کرده بودند، رد شدیم. بعد از عبور از پل، به خاکریزی رسیدیم که گوشه به گوشه اش، جنازه ی ایرانی و عراقی افتاده بود.
پانصد متری تا مقری که قرار بود آن را تصرف کنیم، فاصله بود. به خاطر وسعت منطقه، گردان جلویی ما به سمت راست رفته بودند و ما باید به سمت چپ حرکت می کردیم. تیربار دشمن، یک بند داشت کار می کرد. مشغول تیراندازی بودم که صدای صمد بادرام در گوشم پیچید.
- یه نارنجک داری به من بدی؟
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
عراق عملیات خود را شروع کرد، پس از آنکه ما تمام شواهد مبنی بر حمله آنها را گزارش کرده بودیم ولی هیچ یگانی را حرکت نداده بودند. لشکر ۷۷ هنوز در خراسان مستقر بود، بخش عمده لشکر ۲۱ حمزه در کردستان درگیر بود و آن بخشی که در تهران بود حرکت داده نشد، همچنین لشکر ۱۶ قزوین درگیری عمده ای در کردستان داشت و مابقی آن که در زنجان مستقر بود حرکت نداده بودند.
زمان حمله عراق چهار لشکر نیروی زمینی در منطقه کردستان درگیر جنگ داخلی بودند، باقی ماندههای این چهار لشکر زمانی حرکت کردند که عراق وارد شده بود و تنها یک یگان تحت عنوان گروه رزمی از شیراز و یک یا دو گردان از تیپ خرم آباد در منطقه فکه مستقر بودند که به لشکر ۹۲ کمک می کردند.
لشکر ۹۲ به تنهایی از شلمچه تا پایین مهران با استعداد ۲۵ درصد از نظر پرسنل مقابل عراق ایستادگی کرد.
برگرفته از مصاحبه سرتیپ دو نبی کریمی از افراد لشکر ۹۲ زرهی در دوران دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 6⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
حتم داشتم به زودی سر و کله گشتی های آنها پیدا می شود. اگر می توانستم بچه ها را به درخت آزادی برسانم کار تمام بود و بچه ها نجات پیدا می کردند. یعنی از مهلکه جان سالم بدر می بردیم. درخت آزادی دقیقا نقطه ای بود که ما از آنجا عملیات را شروع کرده بودیم. بهترین شاخص برای نجات بچه ها بود. اما متأسفانه برای رسیدن به آن نقطه باید از موانع زیادی عبور می کردیم. همان موانع سخت و نفس گیری که شب گذشته آنها را پشت سر گذاشته بودیم و جلو آمده بودیم. تنها فرقش این بود که حالا دیگر نیروها انگیزه و توانی در بدن نداشتند. همه نگرانی من از همین مسئله بود.
چند نفری را که سالم مانده و هیچ گونه آسیبی ندیده بودند، انتخاب کردم و آماده عقب نشینی شدیم. به آنها طريقه زیگزاگ دویدن را یاد دادم و تأکید کردم هر چند متر باید روی زمین بخوابند تا از اصابت گلوله های تیربارچی در امان بمانند. با دقت به حرف های من گوش دادند و آماده دویدن شدند. قبل از فرمان حرکت به آسمان نگاه کردم و از خدا خواستم به بچه ها کمک کند. سپس فرمان دویدن را صادر کردم.
در یک لحظه مناسب شروع به دویدن کردند. تیربارچی با دیدن بچه ها شروع به تیراندازی کرد. به یکباره صدای رگبار گلوله ها فضا را پر کرد. نگرانی، همه وجودم را گرفت. ته کانال بودم و چیزی را نمی دیدم. دلم می خواست از سرنوشتشان مطلع شوم اما غیر ممکن بود. چون به محض بالا آمدن از کانال، هدف قرار می گرفتم. کلافه و مستأصل به دیواره تونل مشت کوبیدم. ناگهان یاد کمین ها افتادم. ناله ای از ته دل کشیدم و چهره ام را بین دستانم فشردم. محمد گفت: چی شده رضا؟ گفتم: کمین ها یادم رفت..... گذر از آنها مشکله! محمد گفت: به خدا توکل کن چاره ای نداریم. بالاخره یک راهی پیدا می شه. گفتم: مرد مؤمن... کل گردان در تله همون کمین ها گرفتار شدن، عراقی ها با مکر و حیله گذاشتن ما داخل بشیم. چطور می تونم اروم بگیرم. مطمئن باش اونها الآن منتظر بچه هان. محمد گفت چاره چیه؟
شروع به قدم زدن کردم و گفتم: باور کن نمیدونم... من احمق چرا متوجه کلک اونها نشدم... از اولش هم به فضای ساکت میدون مشکوک بودم. همه ش با خودم می گفتم چرا صدایی از اونها در نمیاد؟ اگه گردان چسبیده به ما حرکت نکرده بود این طور نمی شد. اگه یادت باشه، وقتی که مین منفجر شد هیچ عکس العملی ازشون سر نزد!
خودم را لعنت کردم که چرا همان موقع نیروها را به عقب برنگرداندم. در آن لحظه آرزو کردم زنده بمانم تا همه فریاد دلم را بر سر فرماندهان گردان بکشم. آخر قرار نبود نیروهای گردان قبل از فرمان من وارد معبر شوند. آنها بی حساب و کتاب آمده بودند و حالا همه مسئولیت خون بچه ها گردن من افتاده بود. محاکمه سختی در درونم آغاز شد. نوبت انتقال چند مجروح رسیده بود. خیلی خون ازشان رفته بود و به شهادت نزدیک بودند. یکی یکی آنها را بالای کانال کشاندیم. بهشان تأکید کردم که بقیه راه را باید هر طوری شده به سمت کانال اول بدوند. مظلومیت در چهره آنها موج می زد. احساس خیلی بدی داشتم. چه کار می توانستم بکنم. شک داشتم بتوانند خودشان را به کانال اول برسانند.
تیربارچی، چپ و راست هدف می گرفت و بچه ها را زمین می انداخت. یکی شان با صدای گرفته ای گفت: آقا رضا، نمی تونیم بدویم. گفتم سعی کنین سینه خیز برین خدا کمکتون می کنه.
دلم به حالشان سوخت. نایی در بدن نداشتند اما دم نزدند و لحظه ای بعد ناپدید شدند. تیربار همچنان تته... تته.. تته... میزد و خاک بلند می کرد. نوبت آخرین مجروح رسید که اوضاعش خیلی بی ریخت بود. گوشه ای از کانال تکیه زده بود و ناله می کرد. تو حال خودش نبود. پاهایش آش و لاش شده بود. خون زیادی ازش رفته بود. پهلویش زانو زدم و گفتم: میتونی حرکت کنی؟ با سر اشاره منفی داد.
بدجوری لب هایش ترک برداشته بود. ظاهرا تشنگی تعادل روحی اش را به هم زده بود. گفتم: همین جا بمون تا ببینم خدا چی می خواد. نگاه محتضرش را در چشمانم انداخت و لبخند کم رنگی زد. آن نگاه که شبیه به خداحافظی بود تا اعماق وجودم را سوزاند. خودم را کنترل کردم و از پله بالا رفتم. دیدم واویلا! خیلی ها همان ابتدای کانال مانده اند و به زمین چنگ انداخته اند. بعضی ها هم که دلشان را به دریا زده بودند، در وسط راه زمین گیر شده بودند.
👈ادامه دارد
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂