eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻#کتاب "آدم باش" این کتاب دربرگیرنده ی خاطرات مسعود ده نمکی است که به تازگی از سوی انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. این کتاب با قیمت 25000 تومان در 524 صفحه قابل ابتیاع است.  @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻گزیده ای از کتاب ...شب که شد بنده خدا سید به قدری خسته بود که پای بی سیم خوابش برد. ما هم باید می خوابیدیم تا فردا شب دوباره به خط مقدم اعزام شویم. اما همین که همه خوابیدند، صدای بی سیم بلند شد. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. دلم نیامد سید محمود را بیدار کنم. گوشی بی سیم را برداشتم، اما نمی دانستم چطور باید جواب طرف را بدهم. انگار طرف آن سوی خط هم متوجه شده بود که من سید محمود نیستم، برای همین پرسید: سید کجاست؟ گفتم: سید چیزه. تو موقعیت خر و پفه. اولش ذوق کردم که توانسته بودم با زبان رمز حرف بزنم، اما بعد نرسیدم نکند مترجم های شنود دشمن، ناشیگری مرا به تمسخر بگیرند، برای همین سعی کردم سید را بیدار کنم، اما انگار که بیهوش شده بود، چون اصلاً جوابم را نداد. آهسته و طوری که بقیه بچه ها بیدار نشوند، گفتم: برادر ببخشید سید خوابه. جواب نمیده. طرف هم برای اینکه بیشتر از این خرابکاری نشود با رمزهای محاورهای بیسیم چی ها گفت: برادر می خواستم بپرسم خرِ بابابزرگ اونجاست؟ فکر کردم طرف دارد سر به سر من می گذارد. آخر مگر کسی در جبهه خر نگه می دارد؟ کمی فکر کردم و با خودم گفتم: «اگه منظورش از بابابزرگ همان مسئول گروهانمون باشه، حتما منظورش از خر هم چیز دیگه ایه اما چی؟ نمی دونم.» طرف که دید من حسابی ناشی هستم، گفت: برادر جان! نمیخواد با رمز جواب بدی. بیا توی جاده خاکی با هم حرف بزنیم. خوشحالی شدم و گفتم: چشم ! از سنگر بیرون آمدم و به محوطه ی اطراف نگاه کردم، اما در آن نزدیکی ها هیچ جاده خاکی ندیدم، برای همین رفتم بیرون محوطه ی سنگرهای عقبه و در دل تاریکی شب و زیر نور ماه، آن قدر رفتم تا به یک جاده ی خاکی رسیدم. به سمت آن دویدم تا زودتر از طرف مقابل سر قرار برسم، ده دقیقه ای آنجا ایستادم و وقتی مطمئن شدم کسی آنجا منتظر من نیست، و طرف نیامده به سنگر برگشتم. باز تلاش کردم سید محمود را از خواب بیدار کنم، اما انگار نه انگار. تعجب کردم که چرا بقیه با این همه سر و صدا تا حالا از خواب بیدار نشده اند. دوباره گوشی بی سیم را برداشتم و گفتم: برادر! من کلی توی جاده خاکی منتظر شما موندم. مگه شما دنبال خر بابابزرگ نبودی؟ چرا سر قرار نیومدی؟ طرف پشت بی سیم زد زیر خنده. به دنبال او خنده همه بچه ها از زیر پتوهایشان بلند شد. تازه فهمیدم از اولش هم این نامردها بیدار بودند و زیر پتو داشتند به کارهای من می خندیدند. تازه در این موقع بود که سید هم سرش را از زیر پتو بیرون آورد. بهتم زده بود. او هم داشت می خندید، یعنی که او از اولش هم خواب نبود. سید بعد از اینکه کلی خندید، گفت: برادر! منظور طرف از جاده خاکی یعنی تلفن قورباغه ای. وقتی کسی رمز بلد نباشه و یا کار محرمانه ای باشه، برای اینکه حرفها لو نره با اون تلفن حرف میزنن. در بین توضیحات سید محمود صدای خنده جمع قطع نمی شد. من هم بدون اینکه خود را ببازم گفتم: خودم از اول می دونستم. می خواستم یه خردہ بخندیم خستگی بچه ها در برہ!اما خودم می دانستم که سوتی داده ام. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣6⃣ خاطرات رضا پور عطا از کانال بیرون آمدم و شروع به دویدن کردم. از سه نفر اولی که عبور کردم یکی شان تیر خورده بود و روی زمین افتاده بود. اما هنوز تلاش می‌کرد خودش را به سختی جلو بکشاند. یک لحظه داغی تیری را احساس کردم که به پایم خورد. مجبور شدم پیش یکی از مجروحان دراز بکشم. بلافاصله بلند شدم و دوباره شروع به دویدن کردم. فضای مابین دو کانال، تپه ای بود. باید در حین دویدن جا عوض می کردم تا هدف قرار نگیرم. بعد از طی مسافت ۳۰۰ متر توانستم خودم را به کانال اول برسانم و توی آن بپرم بچه ها با دیدن من جان دوباره ای گرفتند. تیری که به پایم خورده بود فقط گوشت آن را بلند کرده بود. همه صورتم در برخورد با سیم خاردارها پاره پاره شده بود. شکمم هم به علت برخورد با مین والمرا سوراخ سوراخ بود. یعنی تقریبا از همه جای بدنم خون بیرون می زد. همه لباس هایم قرمز و ارغوانی شده بود. بی توجه به شرایط بدنی‌ام، نیروهای داخل کانال را از نظر گذراندم و آماری گرفتم. متوجه شدم که ای داد بی‌داد، چقدر نیرو در همدیگر وول می خورند. تقریبا صد نفری می‌شدند. زخمی و موجی و سالم. همگی سراسیمه و مضطرب دور همدیگر چرخ می زدند. در عمرم چنین صحنه وحشتناکی ندیده بودم. بچه های امیدیه و پایگاه پنجم شکاری و بهبهان قاطی هم بودند. به محض دیدن من، به سمتم آمدند و شروع به ناله و زاری کردند. آنها دیگر مرا می شناختند. به آنها قول دادم از آنجا نجاتشان دهم. ولوله‌ای بین بچه های امیدیه و بهبهان برپا شد. بهبهانی ها زیر بار نمی رفتند. آنها می گفتند ما فرمانده خودمان را می خواهیم. بچه های امیدیه به آنها تشر می زدند که بابا.... پورعطا فرمانده گردان انشراح امیدیه است. اما آنها زیر بار نمی‌رفتند و با شک و تردید به همدیگر نگاه می کردند. بحث و بگو مگوی پر هیاهویی در گرفت. بالاخره بعضی هاشان پذیرفتند که تحت فرماندهی من قرار بگیرند. بعضی های دیگر هم لجاجت کردند و زیر بار نرفتند. بدون توجه به اختلافی که بین آنها افتاده بود سعی کردم مأموریتم را انجام دهم. به همین دلیل شروع به ساماندهی نیروها کردم. زخمی ها را یک طرف و نیروهای سالم را هم یک طرف قرار دادم. یکی یکی نیروها را از توی کانال بالا فرستادم. خیلی شدید خسته و بی خواب بودم. آخرین نفری را که بالا بردم و خیالم راحت شد، نفسی تازه کردم و لحظه ای استراحت کردم. نگاهی به فضای خالی تونل انداختم. غیر از چند مجروح که نمی توانستند حرکت کنند، همه رفته بودند. دیگر از ولوله و هیاهوی چند لحظه پیش خبری نبود. باید سریع تر از کانال خارج می شدم و به نیروهای پناه گرفته در پشت تپه ها ملحق می شدم. به خدا توکل کردم و به سرعت از پله بالا رفتم و به سمت تپه ها شروع به دویدن کردم. از دو طرف شلیک می شد. یعنی از پشت سر، تیربارچی در حال درو کردن بچه ها بود و از روبه رو هم کمین های دشمن برگشته بودند و به سمت ما شلیک می کردند. بدجوری قیچی شده بودیم. کوچک ترین حرکت نسنجیده بچه هایی که در پشت تپه ها پناه گرفته بودند، مساوی بود با شهادت و یا زخمی شدن آنها. نفس زنان پشت یکی از تپه ها پناه گرفتم و در اندیشه راهکار مناسبی برای گریز از مهلکه جهنمی شدم. ناگهان توجه‌ام به قیافه آشنای یکی از نیروها جلب شد. احساس کردم او را جای مهمی دیده ام. کمی آن طرف تر از تپه ها سه تا از نیروهای امیدیه که صبح موفق به فرار شده بودند روی زمین افتاده بودند و ناله می کردند. تیر خورده بودند و خون زیادی ازشان رفته بود. نزدیک تر رفتم و به چهره هاشان نگاه کردم و شناختم شان. سید مهدی موسوی، سید نورالله موسى امین الله طهماسبی، سه تاشان در کنار هم پشت تپه افتاده بودند و حال بدی داشت. وجب به وجب تپه ها در هجوم گلوله ها قرار گرفته بود. صدای چپ و لجی کمانه کردن تیرها وحشت عجیبی در دل بچه ها انداخته بود. هر دم آخ و ناله‌ای به آسمان بلند می شد که آخ..... تیر خوردم. چند تا از بچه ها که روحیه بهتری داشتند به سمت زخمی ها دویدند و آنها را به پشت تپه ها کشیدند. همه توجه من به سه نفری بود که پهلوی هم افتاده بودند و بی تابی می کردند. بالای سرشان رفتم و با آنها حرف زدم. خودشان را باخته بودند. باید به آنها روحیه می دادم. گفتم بچه ها نگران نباشید. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ عملیات "کربلای ۴" ، نام عملیات نظامی تهاجمی نیروهای ایرانی در جنگ ایران و عراق است که این عملیات با رمز "محمد رسول الله" در محور "ابوالخصیب" در جنوب بصره به صورت گسترده در تاریخ 3 دی ۱۳۶۵ به فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی انجام شد. براساس راهبرد نظامی ارائه شده از سوی سپاه پاسداران به مسئولین کشور، برای نیل به پیروزی در جنگ می بایست در جبهه جنوب، جاده های شمالی و جنوبی بصره و نیز در جبهه شمالی، جاده های مواصلاتی کرکوک به بغداد قطع و یا تهدید شوند و در نتیجه، صدور نفت عراق به خارج کاملا قطع گردد و با تهدید و تصرف شهر بصره از جنوب و در شرق، سپس حرکت اصلی به سمت بغداد آغاز شود. این عملیات به دلیل آگاه شدن دشمن از زمان و مکان عملیات با کمکهای اطلاعاتی آمریکا ، منافقین و .... در همان ساعات اولیه خاتمه داده شد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 يادش بخیر 🤔 راستش در دوران جنگ، اصلا مورد مناسبی برا اسارت نبودم 😎 مجروحم که می‌شدم بابام كتكم ميزد چون هيچوقت مثل ادم اعزام نشدم. هميشه بايد تو مينی بوس قايم می‌شدم تا نبيننم. والا رفتن بی رفتن هميشه می‌گفت نرو و من فرار می‌كردم و کار خودم رو می کردم. مفقودالاثری هم كه بقيه بيشتر اذيت می‌شدن خلاصه با خدا طی كردم يا سالم، يا شهادت با جنازه سالم خدا هم همون يا سالم رو پذيرفت 😂😂😂😂😂😂 🔅 ناجی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و هفتاد و ششم: آقا جمال و بر و بچ یکی از ابتکارات بچه‌ها که تا مدتی جذابیت خاصی داشت، نشریۀ مخفیانه‌ای بود که به اندازۀ یه دفترچه جیبی با عنوان«آقا جمال و دوستان» تهیه و به افراد برای مطالعه داده می‌شد. جذابیتش این بود که اوّلین نشریه دست ساخت بچه‌ها در کمال محدودیت و با امکانات صفر بود که به زیبایی تهیه می‌شد و مطالب متنوع از جوک و لطیفه تا حدیث و داستان و حکایت کوتاه و درسای اخلاقی و تحلیل سیاسی و معما داشت و هیچ‌کس نمی‌دونست این آقا جمال کیه!. حالا جالبه بدونید کاغذ و قلمش چگونه تهیه می‌شد و مطالبش از کجا میومد؟! کاغذ این نشریه از جلد بسته‌های سیگار و لایه‌های نازک جلد پاکت پودر لباسشویی تهیه می‌شد و با نخ و سوزن به هم دوخته می‌شدن. برای تهیه لایه‌های کاغذ، پاکت پودرها که خالی می‌شد، شب تا صبح اونا رو داخل آب قرار می‌دادیم و روز بعد با ظرافت خاصی چند لایه نازک از اون جدا می کردیم و طوری که بعثیا نفهمن جلوی آفتاب قرار می‌دادیم تا لایه‌ها خشک بشه و با گذاشتن زیر پتوها صاف می‌شد. معمولاً از هر تکه پاکت پودر، پنج شش لایۀ نازک تهیه می‌شد و برای نشریه، مورد استفاده قرار می‌گرفت. برای نوشتن هم از مدادای بند انگشتی که از کار نقاشا جا می‌موند و برای اونا قابل استفاده نبود و یا از تکه‌های لوله شدۀ سرب که کارگرا از بیرون با خودشون میاوردن و بصورت قاچاقی تحویل مسئول فرهنگی آسایشگاها می‌شد برای نوشتن استفاده می‌کردیم. یه مداد بند انگشتی در اردوگاه ما که همه چیز ممنوع بود به اندازه یه گنج، ارزشمند بود و از طرفی از هر کسی گرفته می‌شد جرمی سنگین به حساب میومد که به سلول انفرادی و شکنجه‌های سخت منتهی می‌شد. لذا در نگهداری اون بشدت دقت می‌کردیم. در آسایشگاه یکی از این مدادای بند انگشتی در اختیار من بود و مثل جانِ شیرین ازش محافظت می‌کردم و وقتی کار نوشتن تموم می‌شد داخل خمیر دندانم قرار می‌دادم که در وقت تفتیشِ بعثیا لو نره. لو رفتن یه مداد علاوه به خطر افتادن جان خود فرد، چند نفر نقاشی که داشتیم رو هم به درد سر و زیر شکنجه می نداخت چون بعثیا می‌فهمیدن کار اوناس و غیر از نقاشا احدی دیگه، مداد در اختیار نداشت. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده، رحمانی سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا