🍂
يادش بخیر 🤔
راستش در دوران جنگ، اصلا مورد مناسبی برا اسارت نبودم 😎
مجروحم که میشدم بابام كتكم ميزد چون هيچوقت مثل ادم اعزام نشدم.
هميشه بايد تو مينی بوس قايم میشدم تا نبيننم.
والا رفتن بی رفتن
هميشه میگفت نرو و من فرار میكردم و کار خودم رو می کردم.
مفقودالاثری هم كه بقيه بيشتر اذيت میشدن
خلاصه با خدا طی كردم
يا سالم، يا شهادت با جنازه سالم
خدا هم همون
يا سالم رو پذيرفت 😂😂😂😂😂😂
🔅 ناجی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و هفتاد و ششم:
آقا جمال و بر و بچ
یکی از ابتکارات بچهها که تا مدتی جذابیت خاصی داشت، نشریۀ مخفیانهای بود که به اندازۀ یه دفترچه جیبی با عنوان«آقا جمال و دوستان» تهیه و به افراد برای مطالعه داده میشد. جذابیتش این بود که اوّلین نشریه دست ساخت بچهها در کمال محدودیت و با امکانات صفر بود که به زیبایی تهیه میشد و مطالب متنوع از جوک و لطیفه تا حدیث و داستان و حکایت کوتاه و درسای اخلاقی و تحلیل سیاسی و معما داشت و هیچکس نمیدونست این آقا جمال کیه!. حالا جالبه بدونید کاغذ و قلمش چگونه تهیه میشد و مطالبش از کجا میومد؟!
کاغذ این نشریه از جلد بستههای سیگار و لایههای نازک جلد پاکت پودر لباسشویی تهیه میشد و با نخ و سوزن به هم دوخته میشدن. برای تهیه لایههای کاغذ، پاکت پودرها که خالی میشد، شب تا صبح اونا رو داخل آب قرار میدادیم و روز بعد با ظرافت خاصی چند لایه نازک از اون جدا می کردیم و طوری که بعثیا نفهمن جلوی آفتاب قرار میدادیم تا لایهها خشک بشه و با گذاشتن زیر پتوها صاف میشد. معمولاً از هر تکه پاکت پودر، پنج شش لایۀ نازک تهیه میشد و برای نشریه، مورد استفاده قرار میگرفت. برای نوشتن هم از مدادای بند انگشتی که از کار نقاشا جا میموند و برای اونا قابل استفاده نبود و یا از تکههای لوله شدۀ سرب که کارگرا از بیرون با خودشون میاوردن و بصورت قاچاقی تحویل مسئول فرهنگی آسایشگاها میشد برای نوشتن استفاده میکردیم.
یه مداد بند انگشتی در اردوگاه ما که همه چیز ممنوع بود به اندازه یه گنج، ارزشمند بود و از طرفی از هر کسی گرفته میشد جرمی سنگین به حساب میومد که به سلول انفرادی و شکنجههای سخت منتهی میشد. لذا در نگهداری اون بشدت دقت میکردیم. در آسایشگاه یکی از این مدادای بند انگشتی در اختیار من بود و مثل جانِ شیرین ازش محافظت میکردم و وقتی کار نوشتن تموم میشد داخل خمیر دندانم قرار میدادم که در وقت تفتیشِ بعثیا لو نره. لو رفتن یه مداد علاوه به خطر افتادن جان خود فرد، چند نفر نقاشی که داشتیم رو هم به درد سر و زیر شکنجه می نداخت چون بعثیا میفهمیدن کار اوناس و غیر از نقاشا احدی دیگه، مداد در اختیار نداشت.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده، رحمانی سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"شب های بمباران"
کتاب «شب های بمباران» حاصل تلاش داوود غفارزادگان و محمدرضا بایرامی در بازنویسی آثار تعدادی از کودکان و نوجوانان درباره بمباران شهرها در دوران جنگ تحمیلی است.
این کتاب را انتشارات سوره مهر با قیمت 12000 تومان و در شمارگان 2500 نسخه به بازار کتاب فرستاده است.
کتاب «شب های بمباران» شامل 128 روایت از کودکان و نوجوانان در شهرهای مختلف است و در ابتدای هر نامه، نام و سن نویسنده و نام شهر، نوشته شده است.
صفحات کتاب مانند دفترچه خط داری است که سطرها برروی آن نگاشته شده اند و به همین لحاظ سعی شده از نظر گرافیکی هم مورد توجه مخاطبان قرار بگیرد.
اگر چه عدم وجود تصاویری از بمباران شهرها می تواند نقطه ضعفی برای این کتاب باشد اما طرح جلد ساده و گویای آن این نقیصه را جبران کرده است.
🍂 نمونه ای از کتاب
ساعت ۱۱:۳۰ بود. می خواستم به دنبال خواهر کوچکم، که در کودکستان بود، بروم. از خانه بیرون آمدم و کمی در خیابان قدم زدم. ساعت دوازده شد. صدای اذان از بلندگوی مسجد به گوش می رسید. از رادیوی یکی از مغازه ها شنیدم که وضعیت قرمز است. ناگهان صدای عجیبی از دور به گوش رسید. به طرف کودکستان رفتم. صداها هر لحظه نزدیکتر می شدند. کمی بعد، صدای چند انفجار از نزدیکی کودکستان بلند شد. ترکشی آمد و به پایم خورد. کشان کشان خودم را به کودکستان رساندم. خواهرم را دیدم که داشت گریه می کرد. به او دلداری دادم. با پای زخمی به طرف خانه راه افتادیم. شیشهٔ مغازه ها شکسته بود. توی یک مغازهٔ پرنده فروشی خیلی از پرنده ها مرده بودند. به خانه رسیدیم.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
"احمد سوداگر"
🍂 خیبر ابتکاری بود که اگر همهی جوانبش در نظر گرفته میشد، شاید اثر آن از والفجر ـ 8 هم بیشتر میشد. یعنی اگر پشتیبانی بهتر و بیشتری از ما در خیبر و بدر صورت میگرفت، ما بسیار زودتر به نتیجه میرسیدیم. اگر در خیبر ما به ساحل دجله و هورالحمار وصل میشدیم، ارتباط سپاه سوم و چهارم دشمن را کاملاً قطع میکردیم و این امر تا خود بغداد را ناامن میکرد. از همین هور، تا بغداد و سامرا و کربلا در دید ما بود.
🍂 شیرینترین خاطره از خیبر
شیرینترین خاطراتم در خیبر رفتن توی هور و ماهی خوردنمان و پرنده شکار کردنمان بود. یک روز آقای عزیز جعفری آمد و گفت: بیاییم ببینیم تو یک هفته میری توی هور چه کار میکنی؟ بردمش، پرنده و ماهی گرفتیم و کباب کردیم و او گفت: شما با وجود سختیها و مرارتهای فراوان باز هم روحیهی خوبی دارید. زندگی اجتماعی ما در زمان جنگ به شکلی بود که من مشابه آن را جایی ندیدهام.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
در آن شرایط سعی کردم با استفاده از کلمات امیدوارکننده به بچه ها روحیه بدهم. تشنگی لبهاشان را خشکانده بود. التماس کنان درخواست آب می کردند. یاد تشنگی حسین و اصحابش افتادم. نیم نگاهی به ستیغ کلافه کننده خورشید انداختم و نام حسین را بر زبان جاری کردم. سپس دستم را به زانو گرفتم و برای یافتن قطره آبی به هر سو نگریستم. مثل دیوانه ها خودم را سرزنش می کردم و با خودم حرف میزدم.... خدایا در این برهوت ما به کی پناه ببریم.. بچه ها همین جوری دارن تلف می شن.
بار دیگر قیافه کسی که پشت تپه پناه گرفته بود توجهم را جلب کرد. حافظه ام را به کار انداختم. می دانستم این آدم با بقیه فرق می کند. فکر کردم از گروهان خودم است اما نه، انگار جای دیگری او را دیده بودم. یادم آمد که او را قبلا توی تیپ دیدم. ذهنم را متوجه اتاق فرماندهی کردم. ناگهان شناختمش. به سمتش رفتم و گفتم: ببخشید... شما برادر محمدپور نیستی؟ او که انگار مرا شناخته بود، پرسید: تو پورعطایی؟ با این جمله فهمیدم درست تشخیص دادم. گفتم خدا را شکر، بالاخره معاون محور را پیدا کردم...
اولین سؤالی که به ذهنم رسید و از او پرسیدم این بود که برادر محمدپور، موقعی که گروهان من رسید به جاده شنی، دستور رسید که برگردید عقب، این دستور رد شما فرستادید؟ گفت. خیر دستور من نبودا خیالم راحت شد. چون ترسیدم تمرد فرماندهی کرده باشم. محمدپور مسئول محور ما بود. یعنی گردان های بهبهان زیر نظر او عمل می کردند. نگاهی به اطراف انداخت. بعد آرام سرش را آورد کنار گوشم و گفت: آقا رضا لطفا منو معرفی نکن، با تعجب پرسیدم: برای چی گفت: اگه ما اسیر بشیم و بفهمن که من مسئول محورم، دمار از روزگارمون در میارن.
محمدپور سپاهی بود. بقیه نیروها همه بسیجی بودند. فکر اسارت او را مضطرب کرده بود. شاید هم حق داشت. چون از جلو و عقب قیچی شده بودیم. تقریبا هیچ شانس نجاتی نداشتیم.
گفتم: برادر محمدپور، شما مسئول محور هستین و من مطیع امر شما. با صدایی آرام گفت: فقط مواظب باش کسی منو نشناسه... خودمون با همدیگه هماهنگ عمل می کنیم. گفتم: خب حالا برنامه چیه؟ گفت: تو چی میگی؟
گفتم: یه تعداد از بچه ها نظرشون اسیر شدنه... یه تعداد هم که خسته شدن تعدادی هم که از تشنگی له له می زنن.. تحمل خیلی ها تمام شده.... هوا خیلی گرم و دم کرده است. تعدادی هم توی کانال موندن و قصد دارن پرچم سفید بلند کنن. محمدپور گفت: آره متوجه صدای بلندگوهاشون شدم که بیایین اسیر بشین... ولی نظر من اینه که اسیر نشیم بمونیم و مقاومت کنیم... تا راهی پیدا بشه.
او را رها کردم و خطاب به نیروهایی که اصرار داشتند اسیر شوند گفتم: اسارت در کار نیست... تا مرز شهادت مقاومت می کنیم. از اینکه مسئولیت تصمیم گیری از روی شانه من برداشته شد نفس راحتی کشیدم. سپس سعی کردم تنگاتنگ محمدپور حرکت کنم و دستورات او را انجام دهم. محمدپور صدایم کرد و گفت چیزی به شب نمونده، اگه بتونیم تا اون موقع دوام بیاریم، می تونیم فرار کنیم ، از بچه ها ساعت را پرسیدم. حدود ۱۱ یا ۱۲ ظهر بود. باید پنج، شش ساعت تحمل می کردیم. نه آبی... نه غذایی..... نه امکاناتی هیچ چیز نبود
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂