🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
"احمد سوداگر"
🍂 خیبر ابتکاری بود که اگر همهی جوانبش در نظر گرفته میشد، شاید اثر آن از والفجر ـ 8 هم بیشتر میشد. یعنی اگر پشتیبانی بهتر و بیشتری از ما در خیبر و بدر صورت میگرفت، ما بسیار زودتر به نتیجه میرسیدیم. اگر در خیبر ما به ساحل دجله و هورالحمار وصل میشدیم، ارتباط سپاه سوم و چهارم دشمن را کاملاً قطع میکردیم و این امر تا خود بغداد را ناامن میکرد. از همین هور، تا بغداد و سامرا و کربلا در دید ما بود.
🍂 شیرینترین خاطره از خیبر
شیرینترین خاطراتم در خیبر رفتن توی هور و ماهی خوردنمان و پرنده شکار کردنمان بود. یک روز آقای عزیز جعفری آمد و گفت: بیاییم ببینیم تو یک هفته میری توی هور چه کار میکنی؟ بردمش، پرنده و ماهی گرفتیم و کباب کردیم و او گفت: شما با وجود سختیها و مرارتهای فراوان باز هم روحیهی خوبی دارید. زندگی اجتماعی ما در زمان جنگ به شکلی بود که من مشابه آن را جایی ندیدهام.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
در آن شرایط سعی کردم با استفاده از کلمات امیدوارکننده به بچه ها روحیه بدهم. تشنگی لبهاشان را خشکانده بود. التماس کنان درخواست آب می کردند. یاد تشنگی حسین و اصحابش افتادم. نیم نگاهی به ستیغ کلافه کننده خورشید انداختم و نام حسین را بر زبان جاری کردم. سپس دستم را به زانو گرفتم و برای یافتن قطره آبی به هر سو نگریستم. مثل دیوانه ها خودم را سرزنش می کردم و با خودم حرف میزدم.... خدایا در این برهوت ما به کی پناه ببریم.. بچه ها همین جوری دارن تلف می شن.
بار دیگر قیافه کسی که پشت تپه پناه گرفته بود توجهم را جلب کرد. حافظه ام را به کار انداختم. می دانستم این آدم با بقیه فرق می کند. فکر کردم از گروهان خودم است اما نه، انگار جای دیگری او را دیده بودم. یادم آمد که او را قبلا توی تیپ دیدم. ذهنم را متوجه اتاق فرماندهی کردم. ناگهان شناختمش. به سمتش رفتم و گفتم: ببخشید... شما برادر محمدپور نیستی؟ او که انگار مرا شناخته بود، پرسید: تو پورعطایی؟ با این جمله فهمیدم درست تشخیص دادم. گفتم خدا را شکر، بالاخره معاون محور را پیدا کردم...
اولین سؤالی که به ذهنم رسید و از او پرسیدم این بود که برادر محمدپور، موقعی که گروهان من رسید به جاده شنی، دستور رسید که برگردید عقب، این دستور رد شما فرستادید؟ گفت. خیر دستور من نبودا خیالم راحت شد. چون ترسیدم تمرد فرماندهی کرده باشم. محمدپور مسئول محور ما بود. یعنی گردان های بهبهان زیر نظر او عمل می کردند. نگاهی به اطراف انداخت. بعد آرام سرش را آورد کنار گوشم و گفت: آقا رضا لطفا منو معرفی نکن، با تعجب پرسیدم: برای چی گفت: اگه ما اسیر بشیم و بفهمن که من مسئول محورم، دمار از روزگارمون در میارن.
محمدپور سپاهی بود. بقیه نیروها همه بسیجی بودند. فکر اسارت او را مضطرب کرده بود. شاید هم حق داشت. چون از جلو و عقب قیچی شده بودیم. تقریبا هیچ شانس نجاتی نداشتیم.
گفتم: برادر محمدپور، شما مسئول محور هستین و من مطیع امر شما. با صدایی آرام گفت: فقط مواظب باش کسی منو نشناسه... خودمون با همدیگه هماهنگ عمل می کنیم. گفتم: خب حالا برنامه چیه؟ گفت: تو چی میگی؟
گفتم: یه تعداد از بچه ها نظرشون اسیر شدنه... یه تعداد هم که خسته شدن تعدادی هم که از تشنگی له له می زنن.. تحمل خیلی ها تمام شده.... هوا خیلی گرم و دم کرده است. تعدادی هم توی کانال موندن و قصد دارن پرچم سفید بلند کنن. محمدپور گفت: آره متوجه صدای بلندگوهاشون شدم که بیایین اسیر بشین... ولی نظر من اینه که اسیر نشیم بمونیم و مقاومت کنیم... تا راهی پیدا بشه.
او را رها کردم و خطاب به نیروهایی که اصرار داشتند اسیر شوند گفتم: اسارت در کار نیست... تا مرز شهادت مقاومت می کنیم. از اینکه مسئولیت تصمیم گیری از روی شانه من برداشته شد نفس راحتی کشیدم. سپس سعی کردم تنگاتنگ محمدپور حرکت کنم و دستورات او را انجام دهم. محمدپور صدایم کرد و گفت چیزی به شب نمونده، اگه بتونیم تا اون موقع دوام بیاریم، می تونیم فرار کنیم ، از بچه ها ساعت را پرسیدم. حدود ۱۱ یا ۱۲ ظهر بود. باید پنج، شش ساعت تحمل می کردیم. نه آبی... نه غذایی..... نه امکاناتی هیچ چیز نبود
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد هفتم:
"هزار پیشه اسارت"
از فعالیتای دیگه که در اردوگاه ۱۱ تکریت از جمله آسایشگاه ما که بسیار جذاب، مفید و در عین حال خطرناک بود، بحث تحلیل اوضاع و تشریح اون بصورت سخنرانی کوتاهِ پنج تا ده دقیقهای بود که بعضی از بچهها با بررسی اخبار تلویزیون عراق و دو روزنامه عربی و انگلیسی و شمِ سیاسی خودشون گاهی اوضاع رو به گونهای امیدوارکننده تحلیل میکردن. گاهی چند نفر همفکری میکردن و نتیجه بحث و تبادل نظرشون میشد یه تحلیل که برای همه بیان میشد. برای جمعآوری خبر هم منابع ما، تلویزیون عراق، نشریه هفتگی منافقین، برخی خبرای جسته و گریختۀ سربازای عراقی مورد اعتماد و اسرای تازه بود.
ارتباط ما با جهان خارج بطور کامل قطع بود و در این چهار سال همینا منابع خبری ما بودن که گاهی از برآیند اینا بچهها خبرها و تحلیل هایی رو به اطلاع بقیه می رسوندن.
🔻 مسابقات فرهنگی و هیأت داوری:
کمتر برنامهای به اندازه مسابقات فرهنگی برای بچهها جذابیت داشت. مسابقات که با گروهبندی و اهدای جوایز همراه بود، بشدت مورد استقبال واقع میشد. مسابقات بدین صورت بود که افراد به گروهای چهار نفره تقسیم میشدن و به صورت دورهای با هم رقابت میکردن. سؤالات شامل سؤالات ورزشی، تاریخ اسلام ، احکام ، اطلاعات عمومی، هوش و اعتقادات بود و دو گروه چهارنفره در مقابل هم قرار میگرفتن و دو نفر هم به عنوان مجری و داور حضور داشتند و در پایان سلسله مسابقات به سه گروه برتر جوایزی که عمدتا تسبیح با هستۀ خرما و سنگای تزئینی که توسط گروه خدمات و تهیه جوایز و با زحمت فراوون تهیه میشد اهدا میگردید. برای اینکه برنامه مسابقات لو نره، در حین اجرای مسابقه در دو طرف آسایشگاه چن نفر نگهبانی میدادن و تا سر و کله نگهبان عراقی از دور پیدا میشد افراد سریع از حالت مسابقه خارج میشدن و به حالت عادی با هم گفتگو میکردن. جذابیت این مسابقات این بود که هر گروه تعدادی هوادار داشت و اونا رو تشویق می کردن و مسابقه، خیلی به صورت جدی برگزار میشد و حتی بعضی وقتا افراد به نحوۀ داوری اعتراض میکردن. اجرا و داوری این مسابقات به عهده من و یکی دیگه از دوستان بود ولی در تهیه سوالات افراد زیادی کمک میکردن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
4_5774115116043731749.mp3
زمان:
حجم:
2.5M
🍂
@Hemasehjonob1
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🔻 اربعین حسینی
⏪ قافله غم
رسیده قافله غم
بسوی شام بلا
به دشت کرب و بلا
به دشت کرب و بلا
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🔻 شعر: حبیب اله معلمی
🔻 زمان اجرا: نامعلوم
🔻 حجم: 2.38
🔻 مدت آهنگ: 11:23
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
@defae_moghadas
🍂
1_114373899.mp3
زمان:
حجم:
4.61M
🌹اي همسفر اي همنفس اي روح اميدم
بردار سر از خاك من از شام رسيدم
محمود کریمی - اربعین
#الحسین_یجمعنا
🏴