eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 🍂 🔻 0⃣7⃣ رضا پور عطا کاش می توانستم فقط لبهاشان را نم دار کنم. یاد حضرت عباس و شرمندگی اش افتادم. ناخودآگاه فریاد کشیدم یا عباس.. من هم مثل تو خجالت می کشم پیش بچه ها برگردم. آخه با چه رویی بگم آب پیدا نکردم. اونها هم مثل اهل حرم تشنه ن. اشک مثل چشمه از چشمام سرازیر شد. زیر لب گفتم: بازم بچه های امام سرپناهی به نام خیمه داشتن اما این بچه ها زیر ستیغ جهنمی آفتاب دارن ذوب میشن. رسیدم به کانال. از پله ها پایین رفتم و لابه لای قمقمه های افتاده در کانال، شروع به گشتن کردم. از آنهایی که هنوز به هوش بودند پرسیدم: بچه ها تو قمقمه کی آب هست؟... تو رو خدا یه کم آب به من بدید؟ همه نگاه ها بهت زده به حرکات جنون آمیز من دوخته شد. هیچ کس حتی توان حرف زدن نداشت. نگاهی به پیکر بی جان بچه ها و سکوت کانال انداختم و فریاد کشیدم: چراکسی جواب نمیده؟ ناگهان صدای کم فروغ یکی از بچه ها در گوشم پیچید که اشاره به سمتی از کانال داد. مسیر اشاره را نگاه کردم. تعدادی قمقمه روی زمین افتاده بود. سراسیمه به سمت آنها دویدم و خودم را روی آنها انداختم و یکی یکی تکانشان دادم صدای شب شب آب را شنیدم. لبخندی زدم و شروع به جمع آوری ته مانده آب قمقمه ها کردم. بالاخره توانستم از توی حدود بیست، سی قمقمه کمی آب جمع کنم. خوشحال به سمت بچه ها شروع به دویدن کردم. وقتی به آنها رسیدم لحظات آخر را می گذراندند. بالای سر سیدمهدی نفس زنان زانو زدم و قمقمه را به لبان او چسباندم و گفتم: سید بخور.... از خوردن امتناع کرد. آرام دستم را کنار زد و گفت: بده به سیدنورالله.. قمقمه را سمت سیدنورالله چرخاندم اما او هم دستم را کنار زد و گفت: بده به امین الله.... خزیدم بالای سر امین الله گفتم: بیا آب بخورا به سختی گفت: آقارضابده به سیدمهدی.. اون کوچیکتره. هیچ کدامشان حاضر نشدند اول آب بخورند. بغض گلویم را گرفت. فریاد کشیدم بابا آب آوردم... پس چرا نمی خورین؟ نگاه معصوم و منتظرشان همچنان به آسمان دوخته شده بود. گویی در عالم نبودند و چیز دیگری مشاهده می کردند. دوباره خزیدم سمت سیدمهدی و التماس کنان گفتم: سید..... تو رو خدا بخور تا سید نورالله هم بخورد. صدایی ازش در امد. فقط دستم را کنار زد. قمقمه را چرخاندم سمت سید نورالله، دیدم با لبخندی برلب تمام کرده. برگشتم به سیدمهدی اعتراض کنم، او هم تمام کرده بود نگاهم را به سمت امین الله طهماسبی کشاندم... او هم آرام با لبانی تشنه به خواب رفته بود. قمقمه را به زمین کوبیدم و با صدایی بلند فریاد زدم: یا حسین فریادم مثل رعد و برقی در فضا طنین انداز شد. همه نگاه های خسته در یک لحظه به سمت صحنه شهادت این سه رزمنده کشانده شد. . . 🔅🔅🔅 ..... نسیم آرام باد از دورهای دشت می وزید. بچه ها بالای سر استخوان شهدا ایستاده بودند و خیره به آنها زل زده بودند. نگاهی به تپه ها و موقعیت منطقه انداختم و با اطمینان گفتم: این سه دسته استخوان مربوط به سیدمهدی، سید نورالله و امین الله طهماسبیه. تعجب را در چهره بچه ها دیدم. بغض گلویم را فرو خوردم و گفتم: بچه ها.. اینا تشنه شهید شدن. صدای زوزه باد می آمد. علی جوکار به اتفاق دو نفر دیگر از بچه ها مشغول خاکهای اطراف شدند. خیلی زود یکی از پلاک ها نمایان شد. وقتی با دفتر آمار مطابقت دادند، نام سید محمد طباطبایی در فضا طنین انداز شد. صدای خنده و صلوات دشت را پر کرد. بچه ها تقریبا به تشخیص و شناسایی من ایمان آورده بودند. بچه های تفحص، احساس شاد و خوبی داشتند. شهدا یکی پس از دیگری نمایان می شدند. یکی از بچه های تفحص گفت: آقا رضا دمت گرم... خدا خیرت بده.... میدونی چقدر خانواده رو از انتظار در آوردی؟ نگاهی به دورترهای میدان انداختم و گفتم: تازه این ها این طرف کانالن.. صحنه اصلی باید اون سمت کانال باشه. همگی با تعجب پرسیدند: مگه بازم هست؟ بدون اینکه حرفی بزنم در مسیر جاده ای که از ده سال پیش در ذهنم نقش بسته بود حرکت کردم. همراه باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 این جنگ را دیگران طراحی و اجرا کردند. نمی‌توانم بگویم نمی‌شد جلوی جنگ گرفته شود ولی ما نه طراح جنگ بودیم نه مجری آن. حتی حدود یک ماه پس از آغاز رسمی جنگ عراق علیه ایران یک روزنامه آمریکایی به نقل از یکی از کارشناسان نظامی آمریکا فاش کرده بود که طرح عراق برای حمله به ایران در سال 1950 میلادی توسط انگلیس طرح‌ریزی شده بود. به هر حال اگر مسائل ما به روز بود و بر اوضاع مسلط بودیم که بتوانیم برای جلوگیری طراحی کنیم، شاید می‌توانستیم ولی مطمئن نیستم. چون دشمنان از قبل طراحی داشتند. حتی قبل از شروع، زمزمه آن به گوش می‌رسید. بعد از شکست کودتای نوژه، آمریکایی‌ها گفته بودند این دفعه طرحی داریم که کودتا نیست تا کشف شود و شورش نیست تا جلویش را بگیرند. طرح ما چیز دیگری است که علنی هم خواهد بود. این حرف تفسیری غیر از جنگ نداشت. بعدها فاش کردند که این جنگ از تیر ماه 59 که برژینسکی در مرز اردن با صدام ملاقات کرد، شروع شد. برگرفته از مصاحبه هاشمی رفسنجانی @defae_moghadas 🍂
✍بہ ما خـــورده نگیرید؛ ڪہ چـــرا اینقدر از میگوییم... بہ ازاے هـــر زینـــب؛ ما داده ایم... در جبهہ ها!!! @defae_moghadas
🍂 ✨" کرامة الشهداء"✨ "به یاد امام حسین" (علیه السلام) "شهید عبدالحسین غلام پور" وقتی برای اعزام می خواست برود، دید همه برای خدا حافظی و بدرقه آمده اند، وقتی مادر و خواهر هایش را در حال گریه دید، با تندی گفت هیچ کس حق ندارد برای بدرقه من بیاید. می خواهید آنجا گریه و زاری کنید و نگذارید بروم. من که راضی به رفتن پسرم بودم گفتم: پسرم این یک رسم است. بگذار بیایند. همراه او به بسیج رفتم. فرمانده بسیج در حال سخنرانی بود. گوشه ای نشستم و عبدالحسین کنار دوستانش رفت و مشغول صحبت کردن شد. هر گاه سرم را پایین می انداختم، نگاهم می کرد تا نگاهش می کردم، سرش را بر می گردانید و با دوستانش صحبت می کرد. برای خدا حافظی ابتدا از دوستانش شروع کرد و آخر سر به سراغ من آمد و از من حلالیت طلبید. به یاد امام حسین "علیه السلام" زیر گلویش را بوسیدم و رفت. هشت روز بعد پیکر غرق به خون و پاره پاره اش را آوردند در حالیکه سر در بدن نداشت. 🔅 پدر شهید صفحه 149نویسنده رمضانی کتاب سبکبالان عاشق @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و هفتاد و نهم: عطش برای یادگیری بعد از برقراری آتش بس بین ایران و عراق، آسایشگاهای چهارده گانه تکریت یازده، هر کدوم تبدیل شده بود به دانشکده‌های کوچکی که همه نوع کلاس زبان، ریاضی، تاریخ، قرآن، اعتقادات، احکام تا شیمی و فیزیک و غیره یافت می شد و کلاسا از دو نفر تا ده نفره وجود داشت و گاهی وقتا برای سر خاروندن نداشتیم. نکته قابل توجه در این مقطع عطش فوق العاده افراد برای یادگیری بود. هر چند نفر دور هم جمع می شدن و با التماس از کسی که چیزی بلد بود می‌خواستن کلاسی براشون برگزار کنه و چیزی یادشون بده. در تمامی طول عمرم تا به امروز چنین شوق و عطشی برای هیچ کار علمی و آموزشی به اندازه آن یک‌سالی که در بند یک اردوگاه تکریت یازده شاهدش بودم ندیده‌م. کار بجایی رسیده بود که مدرسین بشدت تحت فشار قرار داشتن. نه می‌شد به این نوجوون و جوونایی که با علاقه و التماس میومدن و درخواست کلاس داشتن نه گفت! و نه توانایی معدودِ اساتید، جوابگوی این همه نیاز بودن. افرادی که به عنوان استاد، کلاسی رو برگزار می‌کردن هم که هیچ منبعی جز محفوظات و دانسته‌های قبلی خودشون در اختیار نداشتن. نه کتابی وجود داشت و نه دفتر و قلمی در میون بود. کاغذ و قلم ما همون بود که قبلاً توضیح دادم. یادم هست در مقطعی در روز، هفت جلسه کلاسای مختلف از تفسیر قرآن و تاریخ اسلام تا احکام و اعتقادات و آموزش سخنوری داشتم و این در حالی بود که خودم بشدت نیاز داشتم در کلاسی شرکت کنم و چیزی یاد بگیرم، اما نیاز و فشار بچه ‌ها مانع از اون بود که بجز پرداختن به قرآن و تدریس کار دیگه‌ای انجام بدم. در هر آسایشگاه هم معمولاً چهار، پنج نفر بیشتر وجود نداشتن که بتونن تدریس کنن و این تعداد به هیچ وجه جوابگوی نیاز و درخواست‌های متعدد نبود. لذا فکری به ذهنم رسید که بتونه تا حدودی این خلاء رو پر کنه و اون تربیت معلم و سخنران بود. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
4_702924891808071752.mp3
زمان: حجم: 508.8K
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران نوحه‌خوانی ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ ⏪ سنگر بازیدراز ای قله پر خون ایمان ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔻 مدت آهنگ: 05:55دقیقه تقدیم به شما 🔴 به ما بپیوندید ⏪ در کانال حماسه جنوب، @defae_moghadas 🍂
🔴 یادش بخیر، شب‌ها و روزهای شروع جنگ! تلخ تلخ، پر از نگرانی و پر از استرس باران گلوله و خمپاره هایی که سکوت شب را می شکستند و شهر را در غربت خود آشفته می کردند....... صدای در هم آمیختن آژیر خطر و آژیر آمبولانس ها و... شب هایی که نمی دانستیم صبح را خواهیم دید یا نه! شب هایی که در پس‌توی تاریک خانه کز می کردیم و با هر انفجاری ناخودآگاه پلک ها را بهم می فشردیم و نمی فهمیدیم کی بخواب رفته ایم! شب هایی که مادران و خواهران ما با حجاب کامل می خوابیدند تا مبادا دست نامحرمی از زیر آوار بیرونشان بیاورد! اینجا اهواز است اینجا دزفول است اینجا آبادان است اما.....ورق برگشت عده ای پیش‌قدم شدند همان انسان های ساده و آرام و بی‌ریای دیروز که حالا لباس رزم به تن کرده تا کاری کنند. همانان که ناشناخته بودند و گمنام. ماموریتی داشتند مکتوم... همان یارانی که امام دل‌ها هفده سال قبل از آن وعده‌شان را داده بود.... همانانی که خود را به آتش زدند و در اوج هل من مبارز خوانی دشمن قلدر، بر آنها تاختند و... ورق برگشته بود.... صف های اهدای خون صف های اعزام به جبهه هجوم به پایگاه مساجد دیری نپایید که رنگ شهر عوض شد و شادابی خود را باز یافت، اما دیگر نه علم الهدایی بود نه جوادی نه علم‌ی نه پیرزاده‌ای نه محمدپوری نه قنادانی و نه غیوراصلی و یارانش یادش بخیر .... شب های عاشقی 🍂