🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣7⃣
خاطرات رضا پورعطا
با دستور حاج محمود که فقط به من ابلاغ کرد، نیروها را از روی زمین بلند کردم و با یک چرخش ۹۰ درجه در عمق دشت شروع به حرکت کردیم. به امید اینکه از پشت یکی از کمین ها بیرون بزنیم. غافل از اینکه محاسبات کمی اشتباه از آب در آمد و ما مستقیم مقابل یکی از کمین ها از علفزار بیرون زدیم. چه لحظه وحشتناکی بود.
همین طور که در افکار خودم غوطه ور بودم، یک دفعه دو تا سنگر خیلی بزرگ پیش رویم نمایان شد. با دیدن کمین ها جا خوردم و ایستادم. نمی دانستم چطور نیروهای مجروح را به عقب بکشانم. خدا خدا کردم ما را ندیده باشند. اما چون ما را رصد کرده بودند و منتظرمان بودند، چند رگبار هوایی زدند و همه را میخکوب در جای خود نگه داشتند.
هیچکس نمی دانست باید چه کار کند. فقط صدای حاج محمود را قبل از دویدن در علفزار شنیدم که نیروها را عقب بکش. صدای «قف» نگهبان های عراقی فرصت فکر کردن به من نمی داد. تیرهای مسلسلهای عراقی ها مثل باران به سمت ما باریدن گرفت. آن قدر جا خوردم که ناخودآگاه خودم را به پشت روی زمین انداختم. نیروهای پشت سر من هم دستپاچه شدند و همگی روی هم افتادند. در همان وضعیت فریاد کشیدم: بچه ها خودتون رو نجات بدین... بدوین توی نیزار. بچه ها با وحشت و سراسیمه به سمت نیزار شروع به دویدن کردند. نمیدونم در آن لحظه به چه شکل در زیر بارش تیربار دشمن که هوا را می شکافت، به داخل نیزار دویدم و پناه گرفتم. همه نگرانی ام بابت مجروحها بود. حاج محمود نفس زنان به طرف من آمد و گفت: عجب اشتباهی کردیم... سریع از نیروها آمار بگیر.
بلافاصله از نیروها آمار گرفتم. خوشبختانه کسی تیر نخورده بود. عراقی قصد اسیر کردن ما را داشتند و به آسمان شلیک می کردند. ظاهرا شک هم داشتند که ما ایرانی یا عراقی هستیم.
رو به حاجی گفتم: حاجی.. مجروحها جا موندن، تعدادی از نیروها هم داخل نیزار متواری شدن. حاج محمود گفت: سریع بچه ها رو پیدا کن، از جا بلند شدم و با سوت زدن و انواع صدای پرندگان بچه ها را پیدا کردم. بچه ها آنقدر ترسیده بودند که مثل گنجشک بال شکسته می لرزیدند. همه را در یک نقطه جمع کردم.
حاج محمود گفت: به آمار دیگه بگیر. وقتی شمارش کردم، دیدم چهارده نفریم. یعنی پانزده نفر توی نیزار گم شده بودند. از آن سوی نیزار مابین ما و کمینها صدای نیروهای مجروح می آمد که در خواست کمک می کردند. بیشتر آنها من را صدا می زدند و می گفتند: رضا.. بیا کمکمون کن... با شنیدن درخواست کمک آنها حال بدی پیدا کردم. حاج محمود که متوجه احساسات من شد گفت: خودتو کنترل کن.... اینجا میدون جنگه... هر اشتباه ما جون بقیه رو به خطر می اندازه. .
گفتم: حاج محمود اسم من رو صدا میزنن! گفت: باید صبر کنیم تا اوضاع آروم بشه. گفتم: حاجی بذار برم کمکشون کنم... میتونم اونها رو نجات بدم. قاطعانه گفت: حق نداری از اینجا تکون بخوری. گفتم: حاج محمود این بچه ها نیروهای من هستن... تا اونها رو نیارم آروم نمی گیرم. گفت: تا من دستور ندادم حق نداری سرخود عمل کنی. مستأصل و ناراحت گفتم: آخه برا چی این حرفو میزنی؟ گفت: آقا رضا..... الان سر و کله گشتیهای عراقی پیدا میشه.... مرد حسابی منطقه حساس شده.... چرا بچه بازی در میاری.. به فکر این چهارده نفر باش... هیچکدام از اینها مین و خنثی سازی رو نمیشناسن... تنها تویی که میتونی این کار رو بکنی چطور میتونم اجازه بدم جون خودت رو به خاطر چند تا مجروح که تا چند لحظه دیگه اسیر میشن به خطر بندازی؟
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔸 عمليات والفجر 8 (فتح فاو)
در ساعت 22:10 روز 20/11/64 عمليات والفجر 8 با رمز يا فاطمه الزهراء آغاز و تا 75 روز ادامه داشت.
بندر فاو در روزهای اول عمليات به تصرف درآمد با توجه به پاتكهای سنگين دشمن بيش از 70 روز جنگ سخت در پی داشت.
در اين عمليات، 800 كيلومتر مربع از زمينهای دشمن آزاد و بيش از 50000 نفر از نيروهای دشمن كشته و زخمی و نزديك به 3 هزار نفر به اسارت درآمدند.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هشتاد و ششم:
اولین خبر از خانواده
همیشه تو این فکر بودم که آیا خونوادم فهمیدن من اسیر شدم یا نه؟ منو به عنوان شهید معرفی کردن و مجلس ختم برام گرفتن یا نه! و هنوز منتظرن برگردم.
شرایط اسارتم جوری بود که هیچ کس ندید که من اسیر بشم و آخرین نفری بودم که مجروح شدم و بعد از سه شبانه روز سرگردانی و به تنهایی اسیر شده بودم، قاعدتاً هیچ کس نباید از اسارتم خبری داشته باشه. خیلی از دوستامم که شهید شدن جنازه هاشون جا موند. با این حساب و کتاب بیشتر مطمئن بودم که خبر شهادتم رو به خونواده دادن و اونا هم دیگه دل ازم کندن و فقط منتظرن جنگ تموم بشه و شاید بقایای جنازهم به دستشون برسه.
خیلی وقتا درگیر این فکر و خیالات بودم. آیا همسرم مونده یا رفته پی زندگیش. بچهم زنده س یا نه؟ یکی از عذابآورترین شکنجههای روحی که بعثیا در اسارت به ما دادن همین عدم معرفی به صلیب سرخ و مفقود موندن بود. حتی بعضی وقتا میومدن و با شماتت میگفتن بدبختا! شما دیگه فراموش شدید. کسی تو ایران به فکر شما نیست و زناتون رفتن شوهر کردن و الآن دارن با کسایی دیگه زندگی میکنن. بچه هاتون آواره شدن و از این جور زخم زبونا فراوون بود.
یه روز از پشت پنجره آسایشگاه یک، اسم منو خوندن. معمولا تو این اسم خوندن ها خیری نبود. یا برای رفتن به سلول انفرادی بود یا تبعید یا کتک خوردن. ولی برخلاف همیشه و خاطرات تلخی که از اسم خوندنای این جوری داشتم، اینبار قضیه فرق میکرد. همراه نگهبان عراقی یکی از دوستام اومده بود و حامل خبری مهم بود. گفت یکی از همشهریات که تو رو خوب می شناسه در به در دنبالت می گرده و الان بند دو هست اگه می تونی اجازه بگیر و برو ببینش. خبرای جالبی برات داره. اسم ایشون و نشون آسایشگاهش رو بهم داد و خداحافظی کرد و رفت. هر چه به مغزم فشار میاوردم همچین اسمی رو بیاد نمی آوردم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 6⃣7⃣
خاطرات رضا پور عطا
احساس کردم دارند همه استخوان های بدنم را از گوشت جدا میکنند. احساساتم بدجوری تحریک شده بود. از طرفی دستور معاون گردان را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. درگیری سختی درونم آغاز شد. به طوری که بارها تصمیم گرفتیم پا به همه چیز بزنم و بروم و کمکشان کنم. اما هر بار به خودم نهیب زدم. اطاعت فرماندهی را در هر شرایطی واجب می دانستیم.
سکوت مرگباری در نیزار حاکم شد. هر از گاهی نسیمی وزیدن می گرفت و صدای بچه ها را به گوشم می رساند. آنها ۲۰۰، ۴۰۰ متر از ما فاصله داشتند و من اجازه نداشتم به آنها کمک کنم. صدای حبیب شوریده، سید موسوی و حسین صلح جو را می شناختم. وقتی صدایشان همراه با نسیم دشت در گوشم می پیچید کلافه و سردرگم به هر سو می چرخیدم. حاج محمود متوجه حال من شد. برای انحراف ذهن من گفت: سریع یه آمار بگیر.
به سمت نیروها رفتم و ۱ و ۲ و ۳ تا نفر چهاردهم یعنی امیر جمولا که آخرین نفر بود شمردم به او گفتم: امیر دیگه کسی پشت سر تو نیست؟ گفت: نه.... من آخرین نفرم. برای اطمینان خاطر گشتی توی علفزار زدم تا اگر کسی ما را گم کرده و یا جا مانده بود به گروه برگردانم. اما هر چه سوت زدم و صدای پرنده در آوردم هیچ کس جواب نداد
برگشتم پیش امیر جمولا. دیدم خیلی کلافه است. می دانستم او هم نگران حسین صلح جو همشهری و رفیق خودش است. صدای صلح جو از انتهای علفزار می آمد. امیر را صدا می زد. نسیم باد صدای بریده بریده حسین را در فضای شب طنین انداز می کرد. اما نمی شد تشخیص داد که دقیقا این صدا از کدام سمت می آید. پشت سر هم می گفت: امیر امیر..... نامردی نکن.... کمکم کن.... اونها ما رو می کشن. امیر هم مثل من احساساتی شده بود. گفت: رضا... تو رو خدا بذار برم حسین رو بیارم... داره منو صدا میزنه.... دلم آروم نمی گیره.
حرفهای امیر دوباره جنب و جوشی در درونم آغاز کرد. آخر هر سه ما بچه یک محله بودیم. با خودم کلنجار رفتم. داشتم نرم می شدم که یاد حرف حاج محمود افتادم. با رفتن امير مخالفت کردم. امیر بی تاب و مضطرب به خودش بد و بیراه گفت. زیر لب استغفرالله گفتم و به امیر خطاب کردم: آروم باش.. احساساتت رو کنترل كن الان کمین حساس شده... به محض اینکه بری اونجا با تیر می زنندت. با چهره ای در هم و نگران گفت: آخه رضا چطور میتونم او رو تنها بذارم. گفتم امیر دست رو دلم نذار... من از تو بدترم.... چاره ای نیست.... به خاطر بقیه نیروها باید تحمل کنیم. .. ، . . سرش را پایین انداخت و گریه کرد. قبل از اینکه او را تنها بگذارم. گفتم: امیر جان وزش باد نمی ذاره بفهمیم صدا از کدوم نقطه داره میاد.. و الا خودم می رفتم و می آوردمش.... اگه تکون بخوریم، ما هم گم می شیم. چیزی نگفت و اشکهایش را پاک کرد امیر را رها کردم و آمدم پیش حاج محمود ایستادم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ 🔸 اولین ها 👈 اولين حضور مقام معظم رهبری در جنگ تحمیلی در روز سوم جنگ در شهر
توضیح و اصلاح:
در خصوص حضور اولین مسئول کشوری در جنگ، حضور مقام معظم رهبری در روز سوم یا چهارم شروع جنگ به اتفاق شهید چمران بوده که به اشتباه اواخر سال ۵۹ ذکر شده که اصلاح می شود.
معظم له در همین تاریخ در حسینیه اعظم اهواز سخنرانی کوتاهی کردند و روحیه مبارزه و ایستادگی به مردم دادند.