eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ 🔸 عمليات والفجر 8 (فتح فاو) در ساعت 22:10 روز 20/11/64 عمليات والفجر 8 با رمز يا فاطمه الزهراء آغاز و تا 75 روز ادامه داشت.  بندر فاو در روزهای اول عمليات به تصرف درآمد با توجه به پاتكهای سنگين دشمن بيش از 70 روز جنگ سخت در پی داشت.  در اين عمليات، 800 كيلومتر مربع از زمين‌های دشمن آزاد و بيش از 50000 نفر از نيروهای دشمن كشته و زخمی و نزديك به 3 هزار نفر به اسارت درآمدند.  @defae_moghadas 🍂
مسجد جامع خرمشهر، ۴۵ روز مقاومت
آماده پیکار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و هشتاد و ششم: اولین خبر از خانواده همیشه تو این فکر بودم که آیا خونوادم فهمیدن من اسیر شدم یا نه؟ منو به عنوان شهید معرفی کردن و مجلس ختم برام گرفتن یا نه! و هنوز منتظرن برگردم. شرایط اسارتم جوری بود که هیچ کس ندید که من اسیر بشم و آخرین نفری بودم که مجروح شدم و بعد از سه شبانه روز سرگردانی و به تنهایی اسیر شده بودم، قاعدتاً هیچ کس نباید از اسارتم خبری داشته باشه. خیلی از دوستامم که شهید شدن جنازه هاشون جا موند. با این حساب و کتاب بیشتر مطمئن بودم که خبر شهادتم رو به خونواده دادن و اونا هم دیگه دل ازم کندن و فقط منتظرن جنگ تموم بشه و شاید بقایای جنازه‌‌م به دستشون برسه. خیلی وقتا درگیر این فکر و خیالات بودم. آیا همسرم مونده یا رفته پی زندگیش. بچه‌م زنده س یا نه؟ یکی از عذاب‌آورترین شکنجه‌های روحی که بعثیا در اسارت به ما دادن همین عدم معرفی به صلیب سرخ و مفقود موندن بود. حتی بعضی وقتا میومدن و با شماتت می‌گفتن بدبختا! شما دیگه فراموش شدید. کسی تو ایران به فکر شما نیست و زناتون رفتن شوهر کردن و الآن دارن با کسایی دیگه زندگی می‌کنن. بچه هاتون آواره شدن و از این جور زخم زبونا فراوون بود. یه روز از پشت پنجره آسایشگاه یک، اسم منو خوندن. معمولا تو این اسم خوندن ها خیری نبود. یا برای رفتن به سلول انفرادی بود یا تبعید یا کتک خوردن. ولی برخلاف همیشه و خاطرات تلخی که از اسم خوندنای این جوری داشتم، اینبار قضیه فرق می‌کرد. همراه نگهبان عراقی یکی از دوستام اومده بود و حامل خبری مهم بود. گفت یکی از همشهریات که تو رو خوب می شناسه در به در دنبالت می گرده و الان بند دو هست اگه می تونی اجازه بگیر و برو ببینش. خبرای جالبی برات داره. اسم ایشون و نشون آسایشگاهش رو بهم داد و خداحافظی کرد و رفت. هر چه به مغزم فشار میاوردم همچین اسمی رو بیاد نمی آوردم. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
مولا جان ... سربازان همه آماده ! کی شود صبح ظهورت ... سلام 👋، صبحتان منور به جمال خوبی ها @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 6⃣7⃣ خاطرات رضا پور عطا احساس کردم دارند همه استخوان های بدنم را از گوشت جدا می‌کنند. احساساتم بدجوری تحریک شده بود. از طرفی دستور معاون گردان را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. درگیری سختی درونم آغاز شد. به طوری که بارها تصمیم گرفتیم پا به همه چیز بزنم و بروم و کمک‌شان کنم. اما هر بار به خودم نهیب زدم. اطاعت فرماندهی را در هر شرایطی واجب می دانستیم. سکوت مرگباری در نیزار حاکم شد. هر از گاهی نسیمی وزیدن می گرفت و صدای بچه ها را به گوشم می رساند. آنها ۲۰۰، ۴۰۰ متر از ما فاصله داشتند و من اجازه نداشتم به آنها کمک کنم. صدای حبیب شوریده، سید موسوی و حسین صلح جو را می شناختم. وقتی صدایشان همراه با نسیم دشت در گوشم می پیچید کلافه و سردرگم به هر سو می چرخیدم. حاج محمود متوجه حال من شد. برای انحراف ذهن من گفت: سریع یه آمار بگیر. به سمت نیروها رفتم و ۱ و ۲ و ۳ تا نفر چهاردهم یعنی امیر جمولا که آخرین نفر بود شمردم به او گفتم: امیر دیگه کسی پشت سر تو نیست؟ گفت: نه.... من آخرین نفرم. برای اطمینان خاطر گشتی توی علفزار زدم تا اگر کسی ما را گم کرده و یا جا مانده بود به گروه برگردانم. اما هر چه سوت زدم و صدای پرنده در آوردم هیچ کس جواب نداد برگشتم پیش امیر جمولا. دیدم خیلی کلافه است. می دانستم او هم نگران حسین صلح جو همشهری و رفیق خودش است. صدای صلح جو از انتهای علفزار می آمد. امیر را صدا می زد. نسیم باد صدای بریده بریده حسین را در فضای شب طنین انداز می کرد. اما نمی شد تشخیص داد که دقیقا این صدا از کدام سمت می آید. پشت سر هم می گفت: امیر امیر..... نامردی نکن.... کمکم کن.... اونها ما رو می کشن. امیر هم مثل من احساساتی شده بود. گفت: رضا... تو رو خدا بذار برم حسین رو بیارم... داره منو صدا میزنه.... دلم آروم نمی گیره. حرف‌های امیر دوباره جنب و جوشی در درونم آغاز کرد. آخر هر سه ما بچه یک محله بودیم. با خودم کلنجار رفتم. داشتم نرم می شدم که یاد حرف حاج محمود افتادم. با رفتن امير مخالفت کردم. امیر بی تاب و مضطرب به خودش بد و بیراه گفت. زیر لب استغفرالله گفتم و به امیر خطاب کردم: آروم باش.. احساساتت رو کنترل كن الان کمین حساس شده... به محض اینکه بری اونجا با تیر می زنندت. با چهره ای در هم و نگران گفت: آخه رضا چطور میتونم او رو تنها بذارم. گفتم امیر دست رو دلم نذار... من از تو بدترم.... چاره ای نیست.... به خاطر بقیه نیروها باید تحمل کنیم. .. ، . . سرش را پایین انداخت و گریه کرد. قبل از اینکه او را تنها بگذارم. گفتم: امیر جان وزش باد نمی ذاره بفهمیم صدا از کدوم نقطه داره میاد.. و الا خودم می رفتم و می آوردمش.... اگه تکون بخوریم، ما هم گم می شیم. چیزی نگفت و اشک‌هایش را پاک کرد امیر را رها کردم و آمدم پیش حاج محمود ایستادم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ 🔸 اولین ها 👈 اولين حضور مقام معظم رهبری در جنگ تحمیلی در روز سوم جنگ در شهر
توضیح و اصلاح: در خصوص حضور اولین مسئول کشوری در جنگ، حضور مقام معظم رهبری در روز سوم یا چهارم شروع جنگ به اتفاق شهید چمران بوده که به اشتباه اواخر سال ۵۹ ذکر شده که اصلاح می شود. معظم له در همین تاریخ در حسینیه اعظم اهواز سخنرانی کوتاهی کردند و روحیه مبارزه و ایستادگی به مردم دادند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا