🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هشتاد و هفتم:
شادی روحم صلوات
بعد از چند روز با اجازه نگهبان خوش اخلاق اردوگاه "امجد" رفتم بند دو به ملاقاتش.
داخل آسایشگاه بود. تا از پشت پنجره چشمش به من افتاد منو شناخت و داد زد محمد بیا اینجا. خودشو معرفی کرد: من محمود منصوری هستم و با داداشات دوستم. گفت محمد من تو مجلسِ ختمت شرکت کردم و خرما و حلواتو خوردم و قرآن و فاتحه برات خوندم. حالا می بینم سُر و مُر و زنده ای. از خوشحالی میخندید. گفتم: آقای منصوری راستشو بگو پدر و مادرم، برادرام، پسرم، همسرم زندهن. گفت آره بابا نگران نباش همه زنده و سلامتن.
باورم نشد. قسم خورد تا زمانی که من ایران بودم همه الحمدلله سالم و زنده بودن. از همسرم پرسیدم که رفته یا مونده؟ گفت بابا قدر زنتو بدون، خیلی نجیب و باخانوادهس. همه بهش افتخار میکنن و بچه ات رو داره مثل دسته گل بزرگ میکنه و همیشه بهش میگه بابات رفته مسافرت، بابات میاد. حاج محمود میگفت مادرت هیچوقت باورش نشده که شهید شدی و همیشه میگه محمدم زندهس و برمیگرده.
بعد از ۳۰ ماه از اسارات این اولین خبری بود که از خونواده و سلامتی اونا بدستم رسید. خدا میدونه اون روز چقدر خوشحال بودم. از سلامتی عزیزانم. از اینکه برام مجلس ختم گرفتن و تا حدودی زیادی خیالشون از بابت شهادتم راحت شده و خیلی چشم انتظارم نیستن. هر چند مادرم باورش نشده بود، ولی اینو به حساب این گذاشتم که بخاطر مهر مادریه و چون جنازهام به دستش نرسیده داره به خودش دلخوشی میده. راستش اینقد خوشحال بودم انگار خبر آزادیم رو بهم دادن. حالا دیگه خیالم بابت خونواده، حداقل تا این زمان راحت شده بود.
گاهی خندهام میگرفت که من حی و زنده، اونا نشستن و برام فاتحه خوندن و اعلامیه پخش کردن. از تجسم اون صحنهها و اینکه اگه مثلاً یهویی از در وارد میشدم و یه گوشه مینشستم و برای خودم فاتحه میخوندم چه وضعی میشد؟ توی این فکر و خیالات یهو مثل دیوونه ها میخندیم و وقتی به خودم میومدم دور و برمو نگاه میکردم یه وقت کسی منو ندیده باشه بگن فلانی روانی شده و داره با خودش بی جهت میخنده! حسابی گرم صحبت بودیم که نگهبان عراقی گفت یالله خلاص، کافی! و بهم گفت راه بیفت بریم وقت ملاقات تموم شد. با هم خداحافظی کردیم و حاج محمود رفت سر جاش و منم برگشتم بند یک.
قرار گذاشتیم که اگه عراقیا یه وقتی اجازه دادن دوباره بیایم ملاقات هم ، ولی هیچوقت دیگه تا آخر اسارت همچین فرصتی فراهم نشد. این دید و بازدید شیرینترین ملاقات من در طول تمام چهار سال اسارت بود. البته حاج محمود به من گفت که یکی دیگه از بچههای ایلامی بنام عبدالله دل افروز اونم با من اسیر شده و توی ختمت شرکت کرده بود و خیلی دوست داره ببینتت. منم گفتم اگه عراقیا اجازه دادن میرم ملاقاتش و میبینمش.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
4_5985471534716683559.mp3
زمان:
حجم:
2.11M
🏴 پیغمبر اکرم (ص) رفت
ای وای از این دنیا
زین واقعه جانسوز
خون گریه کند زهرا(س)
🔅 حاج صادق آهنگران
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"یادداشت های فرمانده"
یادداشتهای سردار سرلشکر پاسدار شهید دکتر مجید بقایی، فرمانده قرارگاه کربلا
انتشارات : جنات فکه
موسسه و انتشارات جنات فکه ، کتابی را با عنوان «یادداشتهای فرمانده» منتشر کرد که به یادداشتهای سردار سرلشکر پاسدار شهید دکتر مجید بقایی، فرمانده قرارگاه کربلا میپردازد.
کتاب حاضر، با موضوع جنگ ایران و عراق دربردارنده مجموعهای از یادداشتهای روزانه سردار سرلشکر پاسدار شهید دکتر «مجید بقایی» (1337ـ1361) فرمانده قرارگاه کربلا است. در این یادداشت ها شهید به شرح وقایع مربوط به دوران جنگ، و صحبتهای بزرگان و شهیدانی همچون سرلشکر حسن باقری، سپهبد علی صیّاد شیرازی، سردار حاج حسین خرازی و دیگر فرماندهان جنگ و شرح تهذیب نفس و جهاد با نفس و جهاد با دشمن پرداخته است. کتاب، با هدف آشنا کردن مخاطب با سجایای اخلاقی شهیدان و شرح دلاوریها و ایثارگریهای آنان و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت تهیه شده است.
این کتاب به مناسبت نخستین کنگره بزرگداشت شهید مجید بقایی در قطع رقعی و 200 صفحه، با شمارگان سههزار و بهبهای 90 هزار ریال روانه بازار نشر کرده است.
@defae_moghadas
🍂