eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 0⃣8⃣ خاطرات رضا پور عطا برادر نداعلی مسئول تفحص شهدای منطقه، کمی در هم شد. علی جوکار گفت: بی فایده است.... زمین رو شخم زدیم... هیچی نیست. نداعلی پس از اندکی مکث گفت: نمی تونیم اینها رو اعلام کنیم. با لبخند گفتم: آخه مرد مؤمن، چطور ممکنه من همه شهدا رو درست گفته باشم فقط این دو نفر را اشتباه کنم! برادر نداعلی گفت: آقای پورعطا اشکال شرعی داره.... اگر به احتمال یک درصد استخوان‌ها جابه جا شده باشن.. گناهش گردن من و حضرتعالی می افته. آنقدر مطمئن بودم که گفتم باشه آقا.... گناهش گردن من... بچه های تعاون در احراز هویت استخوانها سخت گیری زیادی نشان می دادند. شاید هم حق داشتند اما من مطمئن بودم چیزی که می گویم درست است. بچه های تفحص لحظاتی با هم مشورت کردند. در نهایت برادر نداعلی روی یک تکه کاغذ نوشت: به گفته برادر پورعطا این استخوان‌ها مربوط به شهید سعید فدعمی می باشد. سپس کاغذ را توی پلاستیک استخوان ها انداخت. برای نریموسی هم همین کار را انجام داد. البته حسن نریموسی از نیروهای لشکر قدس بود. اما فدعمی در گروه ۲۹ نفره خودم بود. همه استخوان‌های ۴۹ شهید جمع آوری شد. از این تعداد ۲۹ شهید از بچه های امیدیه و بقیه از شهرستان بهبهان بود. باز هم جلوتر رفتم. تقریبا به آخرین میدان مین رسیدم. محل استقرار تیربارچی را روی خاکریز عراق شناسایی کردم. نگاه خصمانه ای به آنجا انداختم و آب دهانم را از روی عصبانیت به سمت سنگر تیربارچی پرتاب کردم. آخر آن تیربارچی خبيث و ملعون بود که آن شب توانست با قساوت قلب این صحنه تکان دهنده را خلق کند. در دوری دشت متوجه یک پاسگاه عراقی شدم که پشت سنگر تیربارچی دیده می شد. تقریبا ۵۰ متر از خاکریز فاصله داشت. یک سنگر جنگی بود که آن را به پاسگاه تبدیل کرده بودند. نگهبان عراقی با مشاهده ما از توی سنگر بالا آمد و به عربی گفت: این‌جا چی کار می کنید؟ نداعلی عربی را خوب صحبت می کرد. گفت: اومدیم شهدامون رو پیدا کنیم. نگهبان عراقی که انگار حرفی برای گفتن داشت، با اشاره دست از ما خواست پیش آنها برویم، نداعلی گفت: خیلی ممنون.. فردا می آییم. به نداعلی گفتم: خب، چه اشکالی داره..... بریم یه سری بزنیم. گفت: آدم‌های بدبختی هستن. فردا که اومدیم یه مقدار آذوقه و جنس هم براشون می بریم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روز آزادی برادر آزاده غلامرضا باورصاد قبل از دوره اسارت وزنم ۸۰ کیلو بود و بعد از آزاد شدن و در دوره قرنطینه که خیلی به لحاظ تغذیه و ... به ما رسیدگی کرده بودند تازه نزدیک به ۶۰ کیلو رسیده بودم . وقتی به دروازه شهر مسجدسلیمان رسیدم ابتدای ورودی شهر را به مانند قبل از اسارت دیدم ولی هنگامیکه از تاکسی، درابتدای محله سرکوره ها پیاده شدم در و دیوار محله هیچ تغییری نکرده بود و فقط بقال و بازاری های مسیر را می دیدم که گرد و غبار پیری و گذر ۱۰ سال عمر موهایشان را سفیدتر و چروک صورتشان را بیشتر کرده بود ولی باز هم من آنها را می شناختم . ساعت ۱۱ قبل از ظهر بود که از تاکسی پیاده شدم و هوا گرم بود ، اما هنوز جُنب و جوش خرید صبحگاهی رفت و آمد مردم در بازار وجود داشت. اما لاغری و تکیدگی جسمانی و سفیدی موی سر و صورتم به گونه ای بود که تعدادی از اهالی محل که از کنارشان عبور می کردم و من آنها را شناخته بودم اما هیچکدام از آنها مرا نشناختند و حتی تعدادی از بازاری ها که اقوام و بستگان بودند حتی شک هم نکردند که من همان غلامرضا باورساد و جوان دیروزشان هستم. خانه پدری ، خواهران و خیلی از بستگان در همین محله بود اما از گرمای هوا ، همه در خانه هایشان بودند. قدم زنان از ابتدای محله یعنی بخش بازار و سپس به سرعت از بقیه مسیر که خلوت تر بود عبور کردم و بالاخره به درب منزل پدری رسید . درب منزلمان زنگ نداشت و با دست چند مرتبه درب حیاط را زدم و سپس صدای مادرم را شنیدم که با گویش محلی می گفت : کی نی (کی هستی؟) از سوراخ جای دسته روی درب حیاط که افتاده بود به داخل خانه نگاه کردم و مادرم را دیدم که خیلی پیرتر شده بود در ایوان منزل با تکیه بر دیوار قدیمی خانه و در سایه درخت توت وسط حیاط نشسته و قلیان می کشید. به مادرم گفتم : بی مریم غریبه نیستم ، آشنا و از فامیل نزدیک هستم ! مادرم گفت : پا ندارم در وا کنوم ، مش محمد رهده بازار ، هر چه ایخوی ز هموچو بوگو. گفتم : بی مریم مو با خوت کار دارُم با خوت حرف دارُم وا بیایی . مادرم گفت : بخدا پا ندارُم ، نترُم بیام . آنقدر خواهش کردم وبالاخره هر طوری بود آمد و غرغر کنان گفت : چه ای خوی ، تو کی نی ، مو نیشنومت . به او گفتم : بی مریم تو مونه نِیّشنی !؟ گفت نه واله . کی نی رودُم . گفتمش : بی مریم مو چونو نون زدستت خّردُمه ! چونو زحمت مونه کشیدی . تو چِطور مونه نِیّشنی . .... آرام به مادرم گفتم : دا مونوم غلامرضا کُرت . گفت : دورو ای گوی بعد مادرم که چشمانش ضعیف بود اول کمی به عقب تر رفت و سپس با اینکه نای راه رفتن نداشت و حتی صدایش بسختی بالا می آمد ابتدا فریادی زد و سپس کل و گاله، و اولین کسی که به نزد مادرم آمد خواهرانم بودند . آنها اول مرا نشناختند ولی بعد مادرم که به روی زمین افتاده بود و "شکرتدا" می کرد به خواهرانم با لبانی خشک و مبهوت گفت : "دا یو گووتون غلام رضا" و بعد ادامه ماجرا و کل فامیل آمدند. غروب آن روز نامزدم که در مدت اسارتم ازدواج کرده بود ، و در حالیکه فرزندی در بغل و دو فرزند قد و نیمقدش پشت سرش بودند به همراه او که سیل اشک هایش جاری بود را دیدم. او هم مشقت زندگی و زایمان سه فرزند و گذر عمر چهره اش را دگرگون کرده و در همین حال وارد خانه مان شد و من با دیدن او و فرزندانش برای همه آرزوهای از دست رفته ام گریه و ناله کردم. □■□■□ غلامرضا باورصاد، تا آن روز که خاطره را نقل می کرد هنوز مهر نامزد سابقش را در دل داشت و با گفتن جمله های مربوط به بخش آمدن او به همراه فرزندانش بغضی در گلویش و آه سختی کشید و .... غلامرضا باورساد در سال ۱۳۸۶ بازنشست شد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ به دلیل تومور ریوی و مغزی به رحمت خدا رفت. یاد وخاطرش گرامی باد روح بزرگ و پرفتوحش قرین رحمت خداوندی باد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و نود و یکم: جواب قرآنی به اتهام علی ابلیس طبق عادت شوم بعثیا هر چند وقت یه بار برای درهم شکستن مقاومت بچه‌ها و تحقیر اسرا، بهونه‌های ناجوانمردانه‌ای می‌گرفتن و زبان به شماتت باز می‌کردن. یه شب در آسایشگاهی که مانند روز روشن بود و تعدادی از بچه‌ها در حال عبادت و نماز شب بودن، یکی از نگهبانای بعثی از پشت پنجره آسایشگاه یک، عبور کرد و دو نفر از بچه ها رو که تو خواب پای یکی‌شون افتاده بود رو دیگری رو بیدار کرد و با وقاحت ادعا کرد که شما قصد سوئی نسبت به هم داشتید و فردا خودتان رو معرفی کنید. فرداش علی ابلیس وارد آسایشگاه شد و همه رو به خط کرد و گفت: دو نفری که دیشب نگهبان ما اونا رو دیده، بلند بشن. اون دو نفر هم بلند شدن و ایستادن. رنگ از روی این دو جوان پاک و مؤمن رفته بود و داشت بخاطر گناه نکرده آبروشان پامال حِقد و کینۀ بعثیا می شد. علی ابلیس شروع کرد به سرزنش کردن اون دو نفر و بعدش به همه تسری داد که شما چجور مسلمانایی هستید که دست به چنین اعمال زشتی می‌زنید!؟ و جلوچشم بقیه و نگهبانای ما شرم نمی‌کنید!؟ و تا می‌تونست اسبشو تازوند. بعدش رو کرد به بچه‌ها و گفت شما چه جوابی دارید به من بدید؟ چند نفر گفتن «سیدی» این دو نفر رو ما می‌شناسیم و اینها پاک هستن و جای ما کمه تو خواب احتمال داره پای یکی بیفته روی اون یکی و خلاصه هر کسی چیزی جواب داد. ولی اون مصمم بود اون دو جوان رو بشدت مجازات کنه و بقیۀ ما رو هم تحقیر و متهم به گناهی که اصلاً امکانش وجود نداشت بکنه!! من دستم رو بلند کردم و اجازه داد بایستم و حرف بزنم. چون ماهیت‌شو خوب می‌شناختم که بسیار کینه‌توز و خطرناکه؛ گفتم: اگر امان بدید حرفی دارم و اگر امانی نیست ساکت می‌شم و چیزی نمی‌گم. می دونستم عرب‌ها روی امان دادن حساسند و حداقل برای حفظ ظاهر هم که شده مراعات می‌کنن! گفت: در امان هستی حرفتو بزن. گفتم: سیدی ما و شما مسلمانیم. آیا می‌پذیرید قرآن بین ما قضاوت کنه؟ گفت: بله! گفتم این قرآن ما و شما در این مورد می‌فرماید: اگر کسی مدعی شد مسلمانی مرتکب عمل خلافی شده باید چهار شاهد عادل بیاره و تنها در این صورته که ادعای او ثابت می‌شه و متهمین گناهکار محسوب شده و مستحق مجازات هستن. خلع سلاح شده بود. از یه طرف امان داده بود و از طرفی جوابی نداشت که به این استدلال بدهد. نگاهی تند به من کرد و گفت: فقط بدون که اسیر ما هستی و از این به بعد مراقب حرف زدنت باش. بعد هم بدون اینکه اون دو عزیز حتی یه سیلی بخورن رفت و درو پشت سرش بست. اون روز به لطف آیات نورانی قرآن هم آبروی بچه بسیجیا حفظ شد و هم اون دو جوان پاک بیهوده مجازات نشدن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب "سرداران عشق" مجموعه دو جلدی «سرداران عشق» با روایت خاطراتی درباره ده فرمانده صاحب نام دفاع‌مقدس به همت کانون فرهنگی شهید کلاهدوز از سوی انتشارات کتابدار توس منتشر شده است. این مجموعه برگرفته از متن کتاب‌های منتشر شده‌ای مانند مجموعه یادگاران‌، پاوه سرخ، مرگ از من فرار می‌کند، ‌تو که بالا نشستی، پروانه در چراغانی، مسیح کردستان، خاک‌های نرم کوشک، خدا می‌خواست زنده بمانی و حماسه کاوه است.  در جلد نخست، شهید مهدی باکری با 31 خاطره، شهید مصطفی چمران با چهل و دو خاطره، شهید حسین خرازی با بیست‌ویک خاطره، مهدی زین‌الدین با 45 خاطره، جاوید‌الاثر احمد متوسلیان با بیست‌ویک خاطره، شهید ابراهیم همت با 38 خاطره از خانواده و دوستان همرزمان شهدا به مخاطب معرفی می‌شوند.  در جلد دوم شهید محمد بروجردی با 32 خاطره، شهید عبدالحسین برونسی با 38 خاطره، شهید علی صیاد شیرازی با 43 خاطره و ‌شهید محمود کاوه با 52 خاطره به مخاطبان معرفی شده‌اند.  ○●○●○ در صفحه‌های 68 و 69 جلد اول درباره شهید دکتر مصطفی چمران آمده: «حواسم به مردم و فرار ضد انقلابیون بود که فشار دستی را روی شانه‌ام احساس کردم. برگشتم و چهره خندان دکتر را که از عرق برق می‌زد،‌ جلو رویم دیدم. از خجالت نفس تو سینه‌ام بند آمده بود و مانده بودم که چه بگویم که دکتر گفت: «من و مردم ایران به شما نوجوان‌ها افتخار می‌کنیم.» با سر آستین بلوزم اشک‌هایم را پاک کردم و به پوتین‌های خونی و گرد و خاکی دکتر خیره ماندم، لکه‌های خون، ‌خون شهدایی بود که دکتر به آغوششان کشیده بود.»  @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 والفجر ۸ اروند، رودخانه ای پیچیده بود که جزر و مد بسیار و نوساناتی عجیب داشت. برای عملیات در فاو، اول می‌بایست برای گذاشتن نیروهای خط شکن از اروند فکری می‌شد، بعد برای عبور باقی نیروها، بعد برای پشتیبانی از نیروها. تازه بعد از حمله، کار سخت عملیات آغاز می‌شد. نگه داشتن زمین هایی که رزمندگان تصرف کرده بودند کاری که در خیبر و بدر رزمندگان خوب انجام ندادند. ■ غلامعلی رشید ، مغز متفکر عملیاتهای سپاه [به اضافه رحیم صفوی و عزیز جعفری] از مخالفین عملیات بودند. به محسن رضایی می گفت شما با امکانات کم می‌پذیرید عملیات کنید و ما نمی‌توانیم حرف بزنیم. بعد می‌رویم و برمیگردیم. محسن رضایی می‌گفت در اینجا دشمن فقط از یک طرف می‌تواند به ما حمله کند و اطراف ما با وضعیت زمین محافظت شده است. اگر فاو را بگیریم دشمن مجبور می شود نیروهایش را دیوانه وار از یک جهت به جنگ ما بفرستد، آن وقت اگر از آتش توپخانه خوب استفاده کنیم، می‌توانیم تلفات بسیاری از عراقی ها بگیریم و پشتیبانی خوبی با ادوات توپخانه می‌توانیم بکنیم و عقبه های دشمن را زیر آتش داشته باشیم. امام فرموده جنگ نباید متوقف شود و ما جز اینجا جای دیگری نداریم. @defae_moghadas 🍂
در آعوش فرمانده خود بعد از آزادی
#حسن_عباسی در کنار فرمانده خود در گلزار شهدا