eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 روز آزادی برادر آزاده غلامرضا باورصاد قبل از دوره اسارت وزنم ۸۰ کیلو بود و بعد از آزاد شدن و در دوره قرنطینه که خیلی به لحاظ تغذیه و ... به ما رسیدگی کرده بودند تازه نزدیک به ۶۰ کیلو رسیده بودم . وقتی به دروازه شهر مسجدسلیمان رسیدم ابتدای ورودی شهر را به مانند قبل از اسارت دیدم ولی هنگامیکه از تاکسی، درابتدای محله سرکوره ها پیاده شدم در و دیوار محله هیچ تغییری نکرده بود و فقط بقال و بازاری های مسیر را می دیدم که گرد و غبار پیری و گذر ۱۰ سال عمر موهایشان را سفیدتر و چروک صورتشان را بیشتر کرده بود ولی باز هم من آنها را می شناختم . ساعت ۱۱ قبل از ظهر بود که از تاکسی پیاده شدم و هوا گرم بود ، اما هنوز جُنب و جوش خرید صبحگاهی رفت و آمد مردم در بازار وجود داشت. اما لاغری و تکیدگی جسمانی و سفیدی موی سر و صورتم به گونه ای بود که تعدادی از اهالی محل که از کنارشان عبور می کردم و من آنها را شناخته بودم اما هیچکدام از آنها مرا نشناختند و حتی تعدادی از بازاری ها که اقوام و بستگان بودند حتی شک هم نکردند که من همان غلامرضا باورساد و جوان دیروزشان هستم. خانه پدری ، خواهران و خیلی از بستگان در همین محله بود اما از گرمای هوا ، همه در خانه هایشان بودند. قدم زنان از ابتدای محله یعنی بخش بازار و سپس به سرعت از بقیه مسیر که خلوت تر بود عبور کردم و بالاخره به درب منزل پدری رسید . درب منزلمان زنگ نداشت و با دست چند مرتبه درب حیاط را زدم و سپس صدای مادرم را شنیدم که با گویش محلی می گفت : کی نی (کی هستی؟) از سوراخ جای دسته روی درب حیاط که افتاده بود به داخل خانه نگاه کردم و مادرم را دیدم که خیلی پیرتر شده بود در ایوان منزل با تکیه بر دیوار قدیمی خانه و در سایه درخت توت وسط حیاط نشسته و قلیان می کشید. به مادرم گفتم : بی مریم غریبه نیستم ، آشنا و از فامیل نزدیک هستم ! مادرم گفت : پا ندارم در وا کنوم ، مش محمد رهده بازار ، هر چه ایخوی ز هموچو بوگو. گفتم : بی مریم مو با خوت کار دارُم با خوت حرف دارُم وا بیایی . مادرم گفت : بخدا پا ندارُم ، نترُم بیام . آنقدر خواهش کردم وبالاخره هر طوری بود آمد و غرغر کنان گفت : چه ای خوی ، تو کی نی ، مو نیشنومت . به او گفتم : بی مریم تو مونه نِیّشنی !؟ گفت نه واله . کی نی رودُم . گفتمش : بی مریم مو چونو نون زدستت خّردُمه ! چونو زحمت مونه کشیدی . تو چِطور مونه نِیّشنی . .... آرام به مادرم گفتم : دا مونوم غلامرضا کُرت . گفت : دورو ای گوی بعد مادرم که چشمانش ضعیف بود اول کمی به عقب تر رفت و سپس با اینکه نای راه رفتن نداشت و حتی صدایش بسختی بالا می آمد ابتدا فریادی زد و سپس کل و گاله، و اولین کسی که به نزد مادرم آمد خواهرانم بودند . آنها اول مرا نشناختند ولی بعد مادرم که به روی زمین افتاده بود و "شکرتدا" می کرد به خواهرانم با لبانی خشک و مبهوت گفت : "دا یو گووتون غلام رضا" و بعد ادامه ماجرا و کل فامیل آمدند. غروب آن روز نامزدم که در مدت اسارتم ازدواج کرده بود ، و در حالیکه فرزندی در بغل و دو فرزند قد و نیمقدش پشت سرش بودند به همراه او که سیل اشک هایش جاری بود را دیدم. او هم مشقت زندگی و زایمان سه فرزند و گذر عمر چهره اش را دگرگون کرده و در همین حال وارد خانه مان شد و من با دیدن او و فرزندانش برای همه آرزوهای از دست رفته ام گریه و ناله کردم. □■□■□ غلامرضا باورصاد، تا آن روز که خاطره را نقل می کرد هنوز مهر نامزد سابقش را در دل داشت و با گفتن جمله های مربوط به بخش آمدن او به همراه فرزندانش بغضی در گلویش و آه سختی کشید و .... غلامرضا باورساد در سال ۱۳۸۶ بازنشست شد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ به دلیل تومور ریوی و مغزی به رحمت خدا رفت. یاد وخاطرش گرامی باد روح بزرگ و پرفتوحش قرین رحمت خداوندی باد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و نود و یکم: جواب قرآنی به اتهام علی ابلیس طبق عادت شوم بعثیا هر چند وقت یه بار برای درهم شکستن مقاومت بچه‌ها و تحقیر اسرا، بهونه‌های ناجوانمردانه‌ای می‌گرفتن و زبان به شماتت باز می‌کردن. یه شب در آسایشگاهی که مانند روز روشن بود و تعدادی از بچه‌ها در حال عبادت و نماز شب بودن، یکی از نگهبانای بعثی از پشت پنجره آسایشگاه یک، عبور کرد و دو نفر از بچه ها رو که تو خواب پای یکی‌شون افتاده بود رو دیگری رو بیدار کرد و با وقاحت ادعا کرد که شما قصد سوئی نسبت به هم داشتید و فردا خودتان رو معرفی کنید. فرداش علی ابلیس وارد آسایشگاه شد و همه رو به خط کرد و گفت: دو نفری که دیشب نگهبان ما اونا رو دیده، بلند بشن. اون دو نفر هم بلند شدن و ایستادن. رنگ از روی این دو جوان پاک و مؤمن رفته بود و داشت بخاطر گناه نکرده آبروشان پامال حِقد و کینۀ بعثیا می شد. علی ابلیس شروع کرد به سرزنش کردن اون دو نفر و بعدش به همه تسری داد که شما چجور مسلمانایی هستید که دست به چنین اعمال زشتی می‌زنید!؟ و جلوچشم بقیه و نگهبانای ما شرم نمی‌کنید!؟ و تا می‌تونست اسبشو تازوند. بعدش رو کرد به بچه‌ها و گفت شما چه جوابی دارید به من بدید؟ چند نفر گفتن «سیدی» این دو نفر رو ما می‌شناسیم و اینها پاک هستن و جای ما کمه تو خواب احتمال داره پای یکی بیفته روی اون یکی و خلاصه هر کسی چیزی جواب داد. ولی اون مصمم بود اون دو جوان رو بشدت مجازات کنه و بقیۀ ما رو هم تحقیر و متهم به گناهی که اصلاً امکانش وجود نداشت بکنه!! من دستم رو بلند کردم و اجازه داد بایستم و حرف بزنم. چون ماهیت‌شو خوب می‌شناختم که بسیار کینه‌توز و خطرناکه؛ گفتم: اگر امان بدید حرفی دارم و اگر امانی نیست ساکت می‌شم و چیزی نمی‌گم. می دونستم عرب‌ها روی امان دادن حساسند و حداقل برای حفظ ظاهر هم که شده مراعات می‌کنن! گفت: در امان هستی حرفتو بزن. گفتم: سیدی ما و شما مسلمانیم. آیا می‌پذیرید قرآن بین ما قضاوت کنه؟ گفت: بله! گفتم این قرآن ما و شما در این مورد می‌فرماید: اگر کسی مدعی شد مسلمانی مرتکب عمل خلافی شده باید چهار شاهد عادل بیاره و تنها در این صورته که ادعای او ثابت می‌شه و متهمین گناهکار محسوب شده و مستحق مجازات هستن. خلع سلاح شده بود. از یه طرف امان داده بود و از طرفی جوابی نداشت که به این استدلال بدهد. نگاهی تند به من کرد و گفت: فقط بدون که اسیر ما هستی و از این به بعد مراقب حرف زدنت باش. بعد هم بدون اینکه اون دو عزیز حتی یه سیلی بخورن رفت و درو پشت سرش بست. اون روز به لطف آیات نورانی قرآن هم آبروی بچه بسیجیا حفظ شد و هم اون دو جوان پاک بیهوده مجازات نشدن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب "سرداران عشق" مجموعه دو جلدی «سرداران عشق» با روایت خاطراتی درباره ده فرمانده صاحب نام دفاع‌مقدس به همت کانون فرهنگی شهید کلاهدوز از سوی انتشارات کتابدار توس منتشر شده است. این مجموعه برگرفته از متن کتاب‌های منتشر شده‌ای مانند مجموعه یادگاران‌، پاوه سرخ، مرگ از من فرار می‌کند، ‌تو که بالا نشستی، پروانه در چراغانی، مسیح کردستان، خاک‌های نرم کوشک، خدا می‌خواست زنده بمانی و حماسه کاوه است.  در جلد نخست، شهید مهدی باکری با 31 خاطره، شهید مصطفی چمران با چهل و دو خاطره، شهید حسین خرازی با بیست‌ویک خاطره، مهدی زین‌الدین با 45 خاطره، جاوید‌الاثر احمد متوسلیان با بیست‌ویک خاطره، شهید ابراهیم همت با 38 خاطره از خانواده و دوستان همرزمان شهدا به مخاطب معرفی می‌شوند.  در جلد دوم شهید محمد بروجردی با 32 خاطره، شهید عبدالحسین برونسی با 38 خاطره، شهید علی صیاد شیرازی با 43 خاطره و ‌شهید محمود کاوه با 52 خاطره به مخاطبان معرفی شده‌اند.  ○●○●○ در صفحه‌های 68 و 69 جلد اول درباره شهید دکتر مصطفی چمران آمده: «حواسم به مردم و فرار ضد انقلابیون بود که فشار دستی را روی شانه‌ام احساس کردم. برگشتم و چهره خندان دکتر را که از عرق برق می‌زد،‌ جلو رویم دیدم. از خجالت نفس تو سینه‌ام بند آمده بود و مانده بودم که چه بگویم که دکتر گفت: «من و مردم ایران به شما نوجوان‌ها افتخار می‌کنیم.» با سر آستین بلوزم اشک‌هایم را پاک کردم و به پوتین‌های خونی و گرد و خاکی دکتر خیره ماندم، لکه‌های خون، ‌خون شهدایی بود که دکتر به آغوششان کشیده بود.»  @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 والفجر ۸ اروند، رودخانه ای پیچیده بود که جزر و مد بسیار و نوساناتی عجیب داشت. برای عملیات در فاو، اول می‌بایست برای گذاشتن نیروهای خط شکن از اروند فکری می‌شد، بعد برای عبور باقی نیروها، بعد برای پشتیبانی از نیروها. تازه بعد از حمله، کار سخت عملیات آغاز می‌شد. نگه داشتن زمین هایی که رزمندگان تصرف کرده بودند کاری که در خیبر و بدر رزمندگان خوب انجام ندادند. ■ غلامعلی رشید ، مغز متفکر عملیاتهای سپاه [به اضافه رحیم صفوی و عزیز جعفری] از مخالفین عملیات بودند. به محسن رضایی می گفت شما با امکانات کم می‌پذیرید عملیات کنید و ما نمی‌توانیم حرف بزنیم. بعد می‌رویم و برمیگردیم. محسن رضایی می‌گفت در اینجا دشمن فقط از یک طرف می‌تواند به ما حمله کند و اطراف ما با وضعیت زمین محافظت شده است. اگر فاو را بگیریم دشمن مجبور می شود نیروهایش را دیوانه وار از یک جهت به جنگ ما بفرستد، آن وقت اگر از آتش توپخانه خوب استفاده کنیم، می‌توانیم تلفات بسیاری از عراقی ها بگیریم و پشتیبانی خوبی با ادوات توپخانه می‌توانیم بکنیم و عقبه های دشمن را زیر آتش داشته باشیم. امام فرموده جنگ نباید متوقف شود و ما جز اینجا جای دیگری نداریم. @defae_moghadas 🍂
در آعوش فرمانده خود بعد از آزادی
#حسن_عباسی در کنار فرمانده خود در گلزار شهدا
#حسن_عباسی در کنار فرمانده خود در جبهه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍🍂 🔻 1⃣8⃣ نگاهی به کناره های خونین آسمان انداختم. غروب شده بود. شهدا باید به عقب حمل می شدند. بچه های تعاون سپاه به کمک بچه های امیدیه، شهدای پلاستیک شده را از میادین بیرون کشیدند تا آنها را به معراج شهدا منتقل کنند. من گوشه ای گیر آوردم و به صحنه ملکوتی انتقال پیکرهای شهدا خیره شدم. یاد و خاطره بچه ها رهایم نمی کرد. در فکر فرو رفتم و همراه جریان سیال ذهن به گذشته های دور سفر کردم. ••••• مجبور شدیم یک کیلومتر دیگر در دل تاریک شب به جلو حرکت کنیم. آن قدر رفتیم تا مطمئن شدیم دیگر کمینی روبه رویمان نیست. حاج محمود آرام گفت: رضا... یه آمار دیگه بگیر... کسی جا نمونده باشه. ... بچه ها را سر جاشان نشاندم و یکی یکی شمردم. به نفر سیزدهم که رسیدم، دیگر کسی نبود. می دانستم که امير نفر چهاردهم است اما نفر چهاردهمی در کار نبود. . چند بار امیر را صدا زدم اما جوابی نشنیدم. از آخرین نفر پرسیدم: امیر کجاست؟ با تعجب نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: نمیدونم.. من حواسم به جلو بود حتما یه جایی خوابش برده. امیر را می شناختم. با غیرت و لوطی منش بود. می دانستم بالاخره طاقت نیاورده است و برای نجات صلح جو خطر را به جان خریده. آهی از ته دل کشیدم و در دل او را سرزنش کردم. از دسته فاصله گرفتم و در تاریکی شب، لابه لای علفزار به دنبالش گشتم و صدایش کردم. سکوت محض حاکم بود. فقط صدای خش خش علف هایی که کنار می‌زدم شنیده می شد. مطمئن بودم در آن ظلمات مرگبار خودش را به دام عراقی ها می اندازد. باز هم جلوتر رفتم و صدایش کردم اما هرگز پاسخی نشنیدم. ناراحت و غمگین گفتم: آخه.. مگه نگفتم از ما جدا نشو؟... چرا خودسرانه اقدام کردی مرد حسابی؟ تصمیم گرفتم بی‌خیالش شوم. دسته نباید معطل می ماند. علی رغم میل باطنی ام برگشتم و خودم را به حاج محمود که نگران و مضطرب ایستاده بود رساندم. گفتم: یک نفر کم شده. حاج محمود گفت: بچه ها رو با احتیاط از وسط کمین عبور بده.... فقط نباید صدایی از کسی در بیاد..... و الآ دخل‌مون در میاد. تذکرات لازم را به بچه ها دادم و آنها را به حرکت در آوردم. بچه ها با ترس و لرز از وسط کمین‌ها جلو رفتند. صدای خش خش پای بچه ها ترس عجیبی در چهره ها انداخت. خدا خدا کردم اتفاقی نیفتد. درست مقابل کمین رسیدیم. به راحتی نجوای نگهبان های عراقی را می شنیدیم. بچه ها لحظه ای کپ کردند. بعضی از بچه ها از شدت ترس شروع به لرزیدن کردند. نگاهی به وضعیت اسفناک بچه ها انداختم و به خدا پناه بردم. کافی بود یک نفر جا میزد و با صدایی از کسی در می آمد. آن وقت قتل عام می شدیم. با هر جان کندنی بود کمین ها را پشت سر گذاشتیم و به یک ردیف سیم خاردار رسیدیم. انتظار رسیدن به این سیم خاردارها را داشتم. نقشه منطقه در ذهنم بود. موقع حرکت دسته تأکید کرده بودم سیم چین بزرگی را پیدا کنند و همراه خودشان بیاورند. همراه باشید @defae_moghadas 🍂