🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و دوم:
بعثی ها و حقوق بسیجی
تبلیغاتی که در رابطه با بسیج و بسیجی تو گوش ارتش عراق کرده بودن دو چیز بود و اونام باورشون شده بود؛ یکی این که رژیم ایران تعدادی از مردم رو بزور به جبهه اعزام می کنه و اگه کسی نره اعدام میشه یا به زندان میفته و حق و حقوق خودش و خونواده اش از بین میره. دوم این که؛ پول زیادی به تعدادی از مردم فقیر روستاها و مناطق فقیر و بدون شغل میدن و اونا رو بدون آموزش روانه جبهه میکنن و به اصطلاح بعنوان گوشت دمِ توپ از اینا استفاده میکنن. این اصطلاح گوشت دمِ توپ رو منافقین و نهضت آزادی و ستون پنجم خودمون تو ایران هم بکار میبردن.
تصورشون این بود تعدادی به زور و اجبار، تعدادی هم بخاطر پول میان جبهه. همین اتهام ناجوانمردانهای که این سالهاست که به مدافعین حرم هم زده میشه که اینا بخاطر حقوق و مزایا میرن سوریه و عراق!
اما وقتی پایمردی بچهها در دفاع از اعتقاداتشون و علاقۀ ویژه اونا رو به امام نگاه میکردن، میفهمیدن که حسابی گول تبلیغات حزب بعث و رادیو و تلویزیون صدام رو خوردن! وقتی میگفتیم هر کسی از هر اداره ای که اعزام میشه حقوق و فوق العاده جنگی نداره و همون حقوق اداره رو به خونوادهش میدن براشون خیلی جای تعجب داشت! وقتی میگفتیم کسی برای پول نمیاد و حتی افراد بیشغل یه کم هزینه ناچیز که در اون زمان دو هزار تومان بود رو دریافت میکنن و حتی تعداد زیادی، همینو هم نمیگیرن، واقعاً مغزشون هنگ می کرد و این حرفا خیلی براشون مفهوم نبود. اما بتدریج باورشون شد و همین هم رمز تغییر و تحول درونی در بعضی از اونا بود. چیزی به نام شهادت در ابتدای اسارت برای عراقی ها معنا و مفهوم نداشت و باورشون نمی شد عده ای واقعا برای تکلیف شرعی به جبهه بیان و از مرگی با شرف به اسم شهادت واهمه نداشته باشن و حتی به استقبالش برن. اما بتدریج این واژه براشون معنا و مفهوم پیدا کرد و به چشم خودشون دیدند که عده ای از همین اسرا وقتی که پای اعتقادات و رهبرشون پیش بیاد، شجاعانه می ایستند و تا مرز شهادت پیش می رن و حتی تعدادی هم بعلت پایمردی شربت شهادت رو در اوج مظلومیت و غربت نوشیدند.
اسارت نه فقط برای آزادگان ایرانی دانشگاه خودسازی بود، بلکه برای عراقی هایی که طینت پاکتری داشتند نیز مدرسه تعلیم و تعلم و آموختن درس های بزرگ از اسرای ایرانی بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"پاوه سرخ"
نویسنده: داوود بختیاری دانشور
انتشارات : نشر شاهد
اين كتاب زندگينامه داستانى مقاطعى از سرگذشت شهيددكتر مصطفى چمران است كه در سال 1360 در سوسنگرد به شهادت رسيده است. فصل اول با عنوان «قهرمان» به زندگينامه مختصر اين شهيد، فعاليتهاى سياسى در كشورهاى آمريكا و لبنان، بازگشت به وطن پس از 21 سال و قبول منصب وزارت دفاع و نمايندگى مردم تهران در اولين دوره انتخابات مجلس شوراىاسلامى، حضور فعال در مناطق جنگى كردستان، دهلاويه و سوسنگرد و چگونگى مجروحيت و شهادت وى اختصاص دارد.
هشت فصل ديگر كتاب خاطراتى پراكنده و در قالب داستان، از ايام نوجوانى و جوانى و لحظات حضور در كردستان و جبهه هاى جنگ ايران و عراق مى باشد. عناوين اين فصول عبارت است از:
راز يك تومانى، كت پشمى، كلاس شبانه، گلوله هاى 16 آذر، دوست خوب من، پاوه سرخ، معجزه و آخرين نگاه.
جوانمردى و انسان دوستى شهيد در دوران نوجوانى وى/ فعاليتهاىسياسى در 16 آذرماه 1332/ دوران تحصيل و فعاليتهاى سياسى وى در آمريكا/ درگيرى و آشوب در كردستان و حضور مؤثر در كنارنيروهاى مردمى در دفاع از شهر پاوه/ لحظات رزم و حضور وى در منطقه «ابوحميظه» و «سوسنگرد»/ مجروحيت و مقاومت با تمام توان در برابر دشمن ... و لحظات شهادت «چمران» عمده موارد بيان شده در اين كتاب است.
-------------------------------
چكيده
وقتی به دنيا آمد، مادرش دستهايش را به سوی آسمان بلند كرد و با صدای لرزان گفت: «الهی شكرت!»
صورت زيبايی داشت، اسمش را مصطفی گذاشتند. او به سال 1311 در تهران، خيابان 15 خرداد فعلط بازار آهنگران ، كوچه سرپولك متولد شد. تحصيلات خود را در مدرسه انصاريه، نزديك پامنار آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند. از 15 سالگی در درس تفسير قرآن مرحوم آيت الله طالقانی در مسجد هدايت و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مطهری شركت كرد و مهندسی الكترمكانيك را در دانشگاه فنی تهران گذراند.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
اولین پلاک های نیروهای سپاه و بسیج
در ابتدای جنگ شناسایی نیروهایی که شهید یا مفقود می شدند به سختی صورت می گرفت و باعث مشکلات زیادی می شد . لذا مسئولین در صدد شدند تا این مشکل را رفع کنند. سردار "حسین کلاه کج " از یک درجه دار ارتشی و عضو نیروی عقیدتی -سیاسی لشکر 92 به نام " پرویز تلوری " کمک خواست .
ایشان به سردار کلاه کج گفتند : "در ارتش واحدی است که برای نیروهای خود پلاک درست میکند. شما هم باید همین کار را انجام بدهید"
سردار به برادر تلوری ماموریت داد که برای تمام نیروهای گردان بلالی هم پلاک صادر نماید . آن موقع اسم و فامیل بچه ها به همراه نام یگان اعزامی آنها را روی پلاک حک میکردند.
بدین ترتیب برای اولین بار پلاکهای شناسایی نیروهای سپاه به گردن بچه های گردان بلالی افتاد و بعد وارد کل یگانهای سپاه شد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣8⃣
شاید حدود یک یا دو دقیقه سکوت برقرار شد. همه بریده بودند. انفجار زیر پای بچه های خودمان اتفاق افتاد اما نمیدانم چرا هیچ صدایی نیامد. حاج محمود گفت: برو عقب یه سری بزن. گفتم: حاج محمود چطوری برم عقب؟... میدون پر از مینه! گفت: نمیدونم... یه راهی پیدا کن. . . . . .
تنها راه برگشتن به عقب از روی سر و کول بچه ها بود. بدون معطلی همین کار را کردم و خودم را به عقب کشاندم. یک قدم انحراف به چپ یا راست، مساوی بود با انفجار. زمین، ماسه زار بود. احتمال جابه جایی مین ها بود. خودم را به نفر آخری رساندم. دیدم پایش روی مین رفته و قطع شده و در خودش می پیچد اما صدایش در نمی آید. نمی دانم چرا نیم متر از ستون بچه ها انحراف پیدا کرده بود. کنارش نشستم و گفتم: مرد مؤمن چرا از بچه ها فاصله گرفتی؟ صورتم را که نزدیک پایش بردم، خون با صدای «فووو» بیرون می زد. نفرات جلویی آنقدر شوکه شده بودند که حاضر نبودند صحنه را ببینند. آنقدر شدت پاشیدن خون زیاد بود که مستقیم و با فشار به کمر جلویی می باشید. احتمال دادم مین والمرابوده باشد. چون یک پایش به حالت کج و غیر عادی به سمت دیگری افتاده بود.
ازش پرسیدم چرا دقت نکردی؟ گفت: پام خسته شده بود. زانوم رو کشیدم تا استراحت کنم که یک دفعه مین زیر پایم منفجر شد. از شدت درد مثل مار به خودش می پیچید. گفت: رضا... چفیه را هل بده تو دهنم. می دانستم که می خواهد ناله اش را روی چفیه خالی کند. وقتی چفیه را توی دهنش چپاندم با اشاره دست گفت شما برید.
دلم نمی آمد او را تنها بگذارم. پاهایم سست و بیحرکت شده بود. روحیه ام بدجور به هم ریخته بود. او به خاطر حفظ جان دوازده نفر از همرزمان حاضر شد در میدان مین بماند. دستانش بی حس و بی رمق روی زمین افتاد. در حالی که به سختی لبهایش را تکان می داد، گفت: برید.
سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: قول میدم برگردم و ببرمت. سرش را تکانی داد و چشمانش را بست. صدای معترض حاج محمود را شنیدم که گفت: رضا چی کار می کنی؟... عجله کن.... باید حرکت کنیم. هیچ کس صحنه ای را که من دیدم مشاهده نکرد. همه به فکر نجات جان خودشان بودند. با روحیه ای خراب خودم را از روی سر و صورت بچه ها به جلو رساندم و لحظاتی چند ساکت و بی حرکت در خود فرو رفتم.
حاج محمود گفت: چی شده؟ گفتم: حاجی راحتم بذار.... دلم خونه یکی از بچه ها به مین زده... مجبوره بمونه. گفت: پس چرا صدام نزدی؟ سپس کمی متأثر گفت: شهید شد؟ گفتم: نه حاجی... کاش شهید شده بود. حاج محمود گفت: خیلی خب کاریش نمی شه کرد. باید ادامه بدیم. گفتم: حاجی نمی تونم.. دستم به کار نمیره. کمی جابه جا شد و گفت: آقا رضا.. ما تو میدون مین. موندیم. به فکر بچه ها باش... سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.... اینجا میدون جنگه، نه خونه خاله که این طور عزا گرفتی... باید هر لحظه منتظر این حوادث باشیم. یالا حرکت کن.. ببین بچه ها چقدر ترسیدن.
حرف های حاج محمود منطقی بود. فرمانده مافوق من بود و باید از حرفش
اطاعت می کردم. دلم می خواست بلند شوم و با همه دردم فریاد کنم و شاکی خدا شوم اما مسئولیت نجات جان را در سینه خفه کردم.
صدای معترض حاج محمود را شنیدم که گفت: رضا چی کار می کنی؟... عجله کن.... باید حرکت کنیم. هیچ کس صحنه ای را که من دیدم مشاهده نکرد. همه به فکر نجات جان خودشان بودند. با روحیه ای خراب خودم را از روی سر و صورت بچه ها به جلو رساندم و لحظاتی چند ساکت و بی حرکت در خود فرو رفتم.
حاج محمود گفت: چی شده؟ گفتم: حاجی راحتم بذار.... دلم خونه یکی از بچه ها به مین زده... مجبوره بمونه. گفت: پس چرا صدام نزدی؟ سپس کمی متأثر گفت: شهید شد؟ گفتم: نه حاجی... کاش شهید شده بود. حاج محمود گفت: خیلی خب کاریش نمی شه کرد. باید ادامه بدیم. گفتم: حاجی نمی تونم.. دستم به کار نمیره. کمی جابه جا شد و گفت: آقا رضا.. ما تو میدون مین موندیم. به فکر بچه ها باش... سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.... اینجا میدون جنگه، نه خونه خاله که این طور عزا گرفتی... باید هر لحظه منتظر این حوادث باشیم. یالا حرکت کن.. ببین بچه ها چقدر ترسیدن.
حرف های حاج محمود منطقی بود. فرمانده مافوق من بود و باید از حرفش
اطاعت می کردم. دلم می خواست بلند شوم و با همه دردم فریاد کنم و شاکی خدا شوم اما مسئولیت نجات جان را در سینه خفه کردم.
👈ادامه دارد
همراه باشید
@hemasehjonob1
🍂