🍂
🔻 #کتاب
"در کمین گل سرخ"
پديد آورنده : محسن مومنی
انتشارات : سوره مهر
كتاب حاضر سرگذشتنامه شهید سپهبد علی صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش میباشد كه در 5 بخش ارائه شده است:
🔅 بخش اول: از دوران كودكی تا پیروزی انقلاب اسلامی ایران (تولد، كودكی، تحصیل، ورودش به ارتش و حوادث و رویدادهای دانشكده افسری تا دوره چتربازی و رنجری، ازدواج، حوادث دوران پیروزی انقلاب)، بخش 🔅 دوم: پس از پیروزی انقلاب تا انتصاب وی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش (مطالبی از حوادث كردستان و غائله پاوه و سردشت به همراه شهید چمران و دیگر شهدا و فرماندهان ارتش و سپاه چون: شهید بروجردی، متوسلیان، شیرودی و خاطراتی از بنیصدر، فرماندهی سنندج، دوران مجروحیت و ترفیع درجات نظامی، و ...)
🔅 بخش سوم: دوران فرماندهی نیروی زمینی تا عملیات مرصاد و پایان جنگ (خاطرات و نوشتههایی از دوران فرماندهی ایشان در مناطق جنگی غرب و جنوب و عملیاتهای متعدد، بستان، تنگه چزابه و شهید مردانیپور، شهید باقری، محسن وزوایی و .....)،
🔅 بخش چهارم: دو سال پایانی جنگ.
🔅 بخش پنجم: سرانجام (شامل روزهای آخر قبل از شهادت و نحوه شهادتش به همراه متن پیام حضرت آیتالله خامنهای به مناسبت شهادت ایشان و متن یادداشت ایشان پس از رحلت امام (ره). تصاویری نیز درباره متن كتاب به همراه زیرنویس آمده است.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 بخشی از کتاب
«علی آن شب همراه خواهر بزرگش که از درهگز آمده بود، به حرم رفت. اینکه در آن شب در آنجا چه گذشت و علی چه گفت و چه شنید، تنها خدا میداند و بس. اما همان شب در تهران، خیابان دیباجی، همسایگان او چند مورد رفت و آمد مشکوک دیده بودند. پیکانی در آن نیمه شب چند بار طول خیابان را پیموده بود. رفتگر شهرداری را دیده بودند که ناشیانه خیابان را جارو میکرده و حرکات و نگاههایش غیر عادی بوده و....
اما در مشهد، علی هنگامی از حرم برگشت که آفتاب صبح جمعه تابیده بود. او سر راهش نان سنگک و پنیر و خامه گرفته بود. مانند همیشه خود بساط صبحانه را پهن کرده و بعد پدر و مادرش را دعوت به صبحانه کرده بود. بعد گویی که عجله داشته باشد، به سراغ بستگانش رفته بود و تا ظهر به خانه اغلب آنها سرکشیده بود. حتی آنها میگویند انگار از سرنوشت خود خبر داشته که آنها را نسبت به انجام فرایض دینی و وظایف فردی و اجتماعیاشان سفارش میکرده ا
سرانجام حدود ظهر به سوی تهران پرواز کرد.»
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
"پیشنهاد فرماندهی جنگ"
آقای خامنه ای برای انسجام بیشتر در جبهه ها به امام نامه نوشت که:
".... پیشنهاد مشخص اینجانب که قبلا نیز کتبا و شفاها معروض گردید، این است که: ۱. کلیه امور مربوط به نیروهای مسلح، ارتش، سپاه، ژاندارمری اعم از عملیات، پشتیبانی، امور سازمانی و اداری و غیره به شخص واحدی مفوض و محول گردد. ۲. شخص مزبور از سوی حضرتعالی موظف گردد که امور را از نزدیک و با قاطعیت تمشیت کند.۳. دادگاه نیروهای مسلح موظف گردد که در تعقیب قضایی متهمین و اجرای محکومیت ها به طور کامل از نظر و دستور وی تبعیت کند. با توجه به همه ی جوانب، به نظر اینجانب، تنها فرد مناسب برای تصدی این مسئولیت مهم، جناب آقای هاشمی رفسنجانی است.»
امام خمینی در پاسخ نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم. جناب آقای حجت الاسلام آقای حاج شیخ علی اکبر هاشمی رفسنجانی دامت افاضاته ، با توجه به درگیری رویاروی آمریکای جهانخوار علیه اسلام و ایران و هماهنگی غرب و شرق و ارتجاع منطقه در مبارزه با انقلاب اسلامی و جلوگیری از پیروزی اسلام، به پیشنهاد رئیس جمهور محترم، جناب حجت الاسلام آقای خامنه ای دامت افاضاته، جنابعالی را با تمام اختیارات به جانشینی فرماندهی کل قوا منصوب می نمایم و جنابعالی موظف به اجرای دستورات ذیل می باشید....."
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣8⃣
خاطرات رضا پورعطا
دستهایم را دوباره در ماسه های آزاردهنده فرو بردم و گام به گام، ستون را جلو کشاندم. میدان مین ادامه داشت. هر چه می رفتیم به آخرش نمی رسیدیم توی دلم خالی شده بود. دیگر رضای قبلی نبودم. هر لحظه منتظر انفجار دیگری بودم. در همین فکرها بودم که ناگهان دستانم با چیزی برخورد کرد. با ترس از تله انفجاری ایستادم. اما به دقت که بررسی کردم متوجه شدم یک ردیف سیم خاردار است. با شک و تردید گفتم: یعنی میدون تموم شد!؟
سیم ها را بار دیگر با دست لمس کردم. ظاهرا میدان مین تمام شده بود. با خوشحالی گفتم: سیم چین پیش کیه؟ لحظه ای خستگی را فراموش کردم. سیم چین از نفر آخری دست به دست و در هوا به من رسید. من هم بدون معطلی شروع به چیدن سیم ها کردم و بچه ها را از توی میدان بیرون کشیدم. خسته و کوفته ستون را دور هم نشاندم و گفتم: خب... خیالمون راحت شد. تا میدون مین بعدی ۳۰۰ متر راه داریم.
بچه ها کمی جان گرفتند. یکدفعه یاد مجروح توی میدان افتادم. حاج محمود گفت: چرا ایستادی؟ گفتم: حاجی.. به آن بنده خدا قول دادم که برگردم و بیارمش. گفت: شما حق نداری برگردی! با تعجب گفتم: حاجی... بهش قول دادم. گفت: من اجازه نمی دم. با التماس گفتم: خیالت راحت، از روی همین جا پاها بر می کردم گفت: من به عنوان فرمانده به تو دستور میدم که بچه ها رو به جلو هدایت کنی.
از کوره در رفتم و گفتم: حاجی به خدا من بهش قول دادم. فردای قیامت جوابی ندارم بدم. گفت: این بچه ها رو قربانی یه نفر نكن. از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم، ببین تو صحنه قبلی هم نذاشتی مجروحها رو بیارم... اونها منو صدا میزدن....
به خدا هنوز ناله هاشون تو گوشمه... جواب خدا رو چی میخوای بدی؟
کاملا سکوت کرد تا من خودم را خالی کنم. سپس با حالتی مقتدرانه گفت: آقا رضا من دارم بهت میگم وظیفه تو اینه که این بچه ها رو برسونی به مقصد. یه میدون مین دیگه تو راه داریم.. غیر از تو هم کسی نمیتونه مین ها رو خنثی کنه. کمی آرام تر گفتم: حاجی چشم به هم بزنی برگشتم.
با حالتی کلافه گفت: یه نگاهی به قیافه این نیروها بنداز...فقط به امید رسیدن و قول من و تو سر پا موندن. اگه برگشتی و پات رفت رو مین؛ یعنی پای دوازده نفر نیرو روی مین رفته..... تازه اینجا رمله... تو که بهتر از من میدونی زمین رملی چقدر گول زننده است. با چه جرئتی میخوای برگردی تو میدون؟
همه حرفهایش منطقی بود. لحظه ای خودم و روزگار را لعنت کردم. احساس خیلی بدی پیدا کردم. احساسی شبیه نامردی و بی غیرتی. روی ماسه ها رها شدم و سرم را در گریبان فرو بردم. محمدپور هم که فرمانده مجربی بود سکوت کرد تا حالم بهتر شود.
چند دقیقه بعد که شرایط عادی شد، با اشاره حاج محمود از جا بلند شدم و آماده حرکت شدم. حاج محمود گفت: مثل قبل نشستنی حرکت کن.... هنوز احتمال مین هست. کمرم از شدت درد بی حس شده بود. گفتم: حاجی مطمئنم تا سیم خاردارهای بعدی چیزی نیست. گفت: نمی تونیم ریسک کنیم بهتره احتیاط کنیم. گفتم: به اندازه کافی از کمین ها دور شدیم. گفت: هر چی بهت میگم انجام بده... آزادی کامل زمانی به دست میاد که میدان مین رو رد کنیم. بحث با او بی فایده بود. خسته و کوفته، مثل قبل شروع به حرکت نشسته کردم. مقداری که رفتیم، حاج محمود بلند شد و گفت: انگار راست گفتی... چیزی نیست. همراه با بلند شدن حاج محمود همه ایستادند و کمرهای همدیگر را گرفتند. نایی در بدن بچه ها نمانده بود. دعا کردم مانع خاصی سر راهمان نباشد. همه نگاه ها به من بود که جلو می رفتم. شاید پیاده روی آرام بچه ها نیم ساعت طول نکشید که به سیم خاردارهای بعدی برخوردیم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
زمان:
حجم:
94.4K
🍂
🔻 #خاطرهصوتی
"تنها"
❣ شهید سعید فرامرزی
@defae_moghadas
🍂