🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣8⃣
خاطرات رضا پورعطا
دستهایم را دوباره در ماسه های آزاردهنده فرو بردم و گام به گام، ستون را جلو کشاندم. میدان مین ادامه داشت. هر چه می رفتیم به آخرش نمی رسیدیم توی دلم خالی شده بود. دیگر رضای قبلی نبودم. هر لحظه منتظر انفجار دیگری بودم. در همین فکرها بودم که ناگهان دستانم با چیزی برخورد کرد. با ترس از تله انفجاری ایستادم. اما به دقت که بررسی کردم متوجه شدم یک ردیف سیم خاردار است. با شک و تردید گفتم: یعنی میدون تموم شد!؟
سیم ها را بار دیگر با دست لمس کردم. ظاهرا میدان مین تمام شده بود. با خوشحالی گفتم: سیم چین پیش کیه؟ لحظه ای خستگی را فراموش کردم. سیم چین از نفر آخری دست به دست و در هوا به من رسید. من هم بدون معطلی شروع به چیدن سیم ها کردم و بچه ها را از توی میدان بیرون کشیدم. خسته و کوفته ستون را دور هم نشاندم و گفتم: خب... خیالمون راحت شد. تا میدون مین بعدی ۳۰۰ متر راه داریم.
بچه ها کمی جان گرفتند. یکدفعه یاد مجروح توی میدان افتادم. حاج محمود گفت: چرا ایستادی؟ گفتم: حاجی.. به آن بنده خدا قول دادم که برگردم و بیارمش. گفت: شما حق نداری برگردی! با تعجب گفتم: حاجی... بهش قول دادم. گفت: من اجازه نمی دم. با التماس گفتم: خیالت راحت، از روی همین جا پاها بر می کردم گفت: من به عنوان فرمانده به تو دستور میدم که بچه ها رو به جلو هدایت کنی.
از کوره در رفتم و گفتم: حاجی به خدا من بهش قول دادم. فردای قیامت جوابی ندارم بدم. گفت: این بچه ها رو قربانی یه نفر نكن. از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم، ببین تو صحنه قبلی هم نذاشتی مجروحها رو بیارم... اونها منو صدا میزدن....
به خدا هنوز ناله هاشون تو گوشمه... جواب خدا رو چی میخوای بدی؟
کاملا سکوت کرد تا من خودم را خالی کنم. سپس با حالتی مقتدرانه گفت: آقا رضا من دارم بهت میگم وظیفه تو اینه که این بچه ها رو برسونی به مقصد. یه میدون مین دیگه تو راه داریم.. غیر از تو هم کسی نمیتونه مین ها رو خنثی کنه. کمی آرام تر گفتم: حاجی چشم به هم بزنی برگشتم.
با حالتی کلافه گفت: یه نگاهی به قیافه این نیروها بنداز...فقط به امید رسیدن و قول من و تو سر پا موندن. اگه برگشتی و پات رفت رو مین؛ یعنی پای دوازده نفر نیرو روی مین رفته..... تازه اینجا رمله... تو که بهتر از من میدونی زمین رملی چقدر گول زننده است. با چه جرئتی میخوای برگردی تو میدون؟
همه حرفهایش منطقی بود. لحظه ای خودم و روزگار را لعنت کردم. احساس خیلی بدی پیدا کردم. احساسی شبیه نامردی و بی غیرتی. روی ماسه ها رها شدم و سرم را در گریبان فرو بردم. محمدپور هم که فرمانده مجربی بود سکوت کرد تا حالم بهتر شود.
چند دقیقه بعد که شرایط عادی شد، با اشاره حاج محمود از جا بلند شدم و آماده حرکت شدم. حاج محمود گفت: مثل قبل نشستنی حرکت کن.... هنوز احتمال مین هست. کمرم از شدت درد بی حس شده بود. گفتم: حاجی مطمئنم تا سیم خاردارهای بعدی چیزی نیست. گفت: نمی تونیم ریسک کنیم بهتره احتیاط کنیم. گفتم: به اندازه کافی از کمین ها دور شدیم. گفت: هر چی بهت میگم انجام بده... آزادی کامل زمانی به دست میاد که میدان مین رو رد کنیم. بحث با او بی فایده بود. خسته و کوفته، مثل قبل شروع به حرکت نشسته کردم. مقداری که رفتیم، حاج محمود بلند شد و گفت: انگار راست گفتی... چیزی نیست. همراه با بلند شدن حاج محمود همه ایستادند و کمرهای همدیگر را گرفتند. نایی در بدن بچه ها نمانده بود. دعا کردم مانع خاصی سر راهمان نباشد. همه نگاه ها به من بود که جلو می رفتم. شاید پیاده روی آرام بچه ها نیم ساعت طول نکشید که به سیم خاردارهای بعدی برخوردیم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
زمان:
حجم:
94.4K
🍂
🔻 #خاطرهصوتی
"تنها"
❣ شهید سعید فرامرزی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و چهارم:
هیتر برقی و چای داغ
چای برای ما در اسارت یه کالای اساسی و حتی پزشکی بود. روزی یه بار و بعدازظهر یه سطل چای به هر آسایشگاه داده میشد که به هر اسیر نصف لیوان سهمیه میرسید. چای از اونجا برامون اهمیت داشت که شام همیشه آبگوشت با گوشت یخ زده بود و از وقت تقسیم تا صرف اون حدود دو تا سه ساعت فاصله داشت به طوری که خصوصاً زمستونا، یه لایه چربی غذا رو میگرفت. صرف این شام که از رو ناچاری بود باعث مریضی بچهها، خصوصاً ابتلا به اسهال میشد و یه نصف لیوان چای گرم روی این غذا تا حد زیادی از این مرض پیشگیری میکرد. ولی چای هم مانند شام سرد میشد و خاصیتش رو از دست میداد. بچهها میومدن رو سطل رو با چند تا پتو می پوشوندن که حداقل خیلی سرد نشه و قابل خوردن باشه. کم کم عده ای دست به یه ابتکار عمل جالب زدن و اون ساخت هیتر برقی با امکانات خیلی ابتدایی بود.
ساختن هیتر به این صورت بود که با کمک کارگرایی که برای بیگاری به بیرون اردوگاه برده میشدند، مقداری سیمِ برق بصورت قاچاقی وارد اردوگاه میشد و بچهها هم به بهونۀ جلوگیری از شکسته شدن سطلای آب، اونا رو دور سطلا میپیچوندن. شب که نگهبانا درها رو می بستن دو نفر رو کول هم سوار میشدن و دو سر سیم ها رو بصورت قلاب در آورده و به سیم های سقف آسایشگاه وصل می کردن و به دو سر سیم دو تکه قاشق روحی شکسته که یه قرقرۀ لاستیکی وسطشون بود مینداختن داخل سطل. دو سه دقیقه بعد، سطل چای جوش میشد و بچه ها تا ماهها با این وسیله چای داغ میخوردن و تا عراقیا میومدن سریع سیم رو می کشیدیم و سریع دور سطلا می پیچوندیم. چن بار که عراقیا سرزده میومدن و میدیدن بخار داره از سطل بلند می شه با تعجب میپرسیدن چکار میکنید چای تا این وقت داغ میمونه؟! و ما هم می گفتیم: تعداد زیادی پتو دورش میپیچیم و نمیزاریم بخار خارج بشه و چای داغ می مونه! سری تکان می دادن و میرفتن.
چند بار که بچه ها با عجله سیم رو کشیدن، برق اردوگاه اتصال کرد و قطع شد. آخرش شک کردن و از طریق یکی از جاسوسا فهمیدن علت قطع برق چی بوده و سیمها رو جمع کردن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
"تاثیر بیانات امام بر رزمندگان"
سردار رشید فرمانده وقت سپاه دزفول و یکی از فرماندهان ارشد جنگ :
ما در دزفول بودیم ودشمن تا کرخه رسیده بود و خبر هم داشتیم که نزدیک حمیدیه است. هنگامی که اخبار ساعت 2/00 را گوش دادم ، امام این جمله را گفتند : "چنان به صدام سیلی بزنیم که از جایش بلند نشود ."
ما چند قبضه تفنگ 106 داشتیم ومین . پیش از ساعت 2/00 به این فکر بودم که در شمال دزفول به کوه های دوکوهه وسردشت برویم (غرب رودخانه دز ، دوکوهه می شود و این طرفش سردشت است) و آنجا مقاومت کنیم ، یعنی به بچه ها میگفتم آماده باشید که وقتی دشمن به سمت دزفول واندیمشک آمد، به کوه ها برویم، اما هنگامی که امام این جمله را گفتند، مثل این که مرا از دو کوهه به طرف کرخه بردند.
اصلا ، همین جمله شصت کیلومتر به ما روحیه پیشروی داد، با اعتقادی که ما به امام داشتیم، این حرف خیلی موثر بود.
کتاب نبردهای جنوب اهواز. صفحه 74
گلعلی بابایی
@defae_moghadas
🍂