🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣8⃣
خاطرات رضا پورعطا
با لمس اولین لاخه سیم خاردار، دوباره بار عظیمی از فشارهای روحی و روانی بر گرده ام سنگینی کرد. باز هم باید زمین را چنگ می انداختم و آن را شخم می زدم نگاهی به دستان بی حس و لرزانم انداختم و لحظه ای چند با خدا راز و نیاز کردم. گفتم: تو رو به حرمت شهدا به دستام قدرت و توان بده که بتونم این میدون رو هم به سلامتی بگذرونم.
به بچه ها اشاره دادم که همه سر جایشان بنشینند. سیم چین را از پشت سر به من رساندند. شروع به چیدن سیم ها کردم. اما دیگر توان قبلی را نداشتم. به سختی دسته های سیم چین را فشار میدادم. حاج محمود گفت: بذار کمکت کنم. به هر شکلی بود راهی بین سیم ها باز کردیم و وارد میدان مین شدیم. انگشتان دستانم کاملا بی حس بود. آنها را در ماسه ها فرو بردم. دستانم به قدری بی حس شده بود که اگر مینی هم بود حس نمی کردم. احساس کردم یک نیروی غیبی ما را تا وسط میدان جلو کشید. دلهره و اضطراب به سراغم آمد. هر لحظه منتظر انفجار مین بودم.
ایستادم و بچه ها را از نظر گذراندم. بدنها زخمی و لرزان بود. خون زیادی از محل ترکش ها و زخم هاشان بیرون زده بود. هیج شاخص و نشانه ای نداشتم. می ترسیدم باز هم مسیر را کج طی کنم. تازه متوجه شدم که بچه های تخریبچی چه دردی را تحمل می کنند. ضعف و ناتوانی، افکارم را مالیخولیایی کرده بود. یک وقتهایی به خودم می آمدم که اصلا توجه به مسیر نداشتم و کاملا در وهم و خیال به سر می بردم. همه این توهمات ناشی از ضعف بدنی بود. اگر جا می زدم و یا شانه خالی می کردم، مرگ همه حتمی بود. بی اختیار به جلو کشیده می شدم. حركت پاهایم دست خودم نبود. رازی که بین رؤيا و واقعیت همراهم بود و هرگز جرات بیان آن را پیدا نکردم.
در همین افکار بودم که دوباره صدای «قاپ» انفجار یک مین همراه با ناله شدید یک نفر در دشت طنین انداز شد. همه بچه ها خشک شان زد.
نزدیکتر از دفعه قبل بود. مطمئن بودم که این بار وسطی روی مین رفته است. هیچکس جرئت نمی کرد پشت سرش را نگاه کند. حق هم داشتند. حرکت به فاصله یک وجب به چپ یا راست باعث انفجار بعدی می شد. انگار هزار سال بود که در رمل ها حرکت می کردیم. آنها بازی مرگباری را با ما شروع کرده بودند. یاد حرف یکی از بچه های تخریب افتادم که گفت هرگز به رمل ها اعتماد نکن. چون در صدم ثانیه زیر پایت را خالی می کند. وحشت عجیبی وجودم را فرا گرفت. واقعا کار در رمل خطرناک بود.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و پنجم:
"ماست درمانی"
با بُن های ناچیزی که داشتیم، گاهی چند نفر پولامونو رو هم میذاشتیم و یه قوطی شیر خشک میخریدیم. معمولاً چون معدۀ بچهها ضعیف بود و شیرخشک خیلی برای خوردن مناسب نبود و حتی بعضی وقتا شیرخشکای تاریخ مصرف گذشته برامون میآوردن، اومدیم با شیر خشک، ماست درست کردیم.
اوّل با استفاده از همون هیترهای قاچاقی آب رو میجوشوندیم و شیر خشک رو داخلش حل میکردیم و صبر می کردیم تا ولرم بشه بعد یه دونه قرص ویتامین سه داخلش مینداختیم و سرشو میپوشونیدم و چون ظرف نداشتیم این کارو تو لیوانای روحی انجام می دادیم. این ماست رو بیشتر برای درمان بیمارانی که مبتلا به اسهال میشدن استفاده میکردیم. واقعا اگه خدا بخاد عدو سبب خیر میشه. دشمن با آوردن شیرِخشکِ بچه و تاریخ مصرف گذشته میخواست ماها رو تحقیر کنه، ولی با کمک خدا و تدبیر بچه ها همین شیرخشک ها و تبدیلشون به ماست سبب نجات جان خیلی از بچه ها شد.
حال و روز ما در قرن بیستم و داروی ما برای جلوگیری از مرگ و میر بچهها بعلت اسهال، استفاده از ماست ساخته شده از شیرخشک و چای جوشانده با هیتر برقی و گاهی تفالۀ خشک شدۀ چای بود.
هر روز آشپزها تفاله باقی مانده در ته دیگِ چای رو به یه آسایشگاه میدادن و تفاله زیر آفتاب خشک میشد و بعنوان داروی ضد اسهال مورد استفاده قرار میگرفت.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
1_35767885.mp3
زمان:
حجم:
1.21M
🍂 نواهای ماندگار
🔴 حاج صادق آهنگران
سرود
❣ خاک گوهر خیز
ما عاشقان همدل و جان بر کف این سرزمینیم
ما حافظان خطه طوفنده ایران زمینیم
جانم ،تپشم ،سخنم
باشد: وطنم ،وطنم
ای خاک گوهر خیز
بهر وطنم ،قدمم
عشقم ،سخنم ،قسمم
از عاشقی لبریز
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"فرزندان ایرانیم"
كتاب حاضر، مجموعه طنز داستاني روايی است كه در شصت سكانس داستانی آورده شده است. كتاب با معرفی نويسنده آغاز میشود و آرام وارد صحنه های داستانی طنزآلود اميريان میشود كه آن را در 216 صفحه گرد آورده است.
تاریخ نشر: آذر 1392
تعداد صفحات: 185
شابک: 4-571-964-978
نوبت چاپ: بیست و هفتم
قیمت: 120,000 ریال
شمارگان: 2500
«فرزندان ایرانیم» خاطرات خود امیریان است؛ خاطرههایی از دوره آموزش زمان جنگ. او با استفاده از طنز کلام و موقعیت، تلخترین روایتها را خواندنی و جذاب میکند و به ویژه در این اثر، فضای خشک و خشن جنگ را برای مخاطبان نوجوان خواندنی و شیرین مینماید. خاطرات شیرین و خواندنی یک بسیجی از دوران آموزشی در پادگان 21 حمزه سیدالشهدا و در زمان جنگ ایران و عراق، همان است که «فرزندان ایرانیم» نام گرفته است. این کتاب برای گروه سنی نوجوانان و با زبانی داستانی نوشته شده و در 60 فصل متن و یک فصل نامه ها تدوین شده است. شرح دوران کودکی، دستکاری شناسنامه برای اعزام به جبهه به علت کمی سن، خاطرات تلخ و شیرین دوران آموزشی در کنار دیگر افراد اعزامی که اکثراً هم سن و سال وی بوده اند، خشم شب و دستپاچگی بچه ها و پدید آمدن لحظات به یاد ماندنی، حضور در کلاسهای عقیدتی، غافلگیری و خلع سلاح نگهبانان توسط مسئولین گروهانها و درگیری با مسئولین توسط بچههای آسایشگاه طی یک برنامه از پیش تعیین شده، تنبیهها و تشویقها و ... محتوای این خاطرات را در بر میگیرد.
@defae_moghadas
🍂
5da635eb5a64a33f19adfeb5_-1494765731708156708.mp3
زمان:
حجم:
600.3K
🍂
🔻 کدخدای نوجوان
#خاطرهصوتی
از مجموعه خاطرات طنز دفاع مقدسی جناب آقای #داوود_امیریان
@defae_moghadas