🍂 بخشی از کتاب
چطور کریم و دوستعلی که هم سن من بودند، توانستند بروند جبهه ولی من قبول نشدم؟ چرا تابستان تمام نمیشود؟
آن شب داغترین شبهای زندگیام بود. نه اینکه هوا گرم باشد، اتفاقا چند تکه ابر هم در آسمان سرگردان بودند. توی رختخوابم جابهجا میشدم و نمیدانستم چه کنم. باور نمیکردم که مرا از محل ثبتنام بسیج دست خالی بگردانده باشند؛ یعنی باز هم باید به کوچه و مدرسه و مسجد قناعت کنم و تنها کارم، شبها در کوچهها در کوچه نگهبانی دادن و گفتن «چراغها را خاموش کنید» باشد؟! آن شب را با بیقراری به صبح رساندم و به کسی نگفتم که در محل ثبت نام بسیج هم رد شدهام؛ دست مثل کلاس سوم راهنمایی مدرسه...
کجا؟! بیا بیرون ببینم...
دست قوی برادرم حسن، من را از صفی که به اتوبوس ختم میشد بیرون کشید. آن همه دلهره و اظطراب و شوق اعزام در یک لحظه از ذهنم گذشت. نگران و خاموش، شاهد دعوای برادرم با مسئول اعزام بودم: این بچهس! بدون اجازه بزرگترش کجا میفرستیدش؟
از خجالت داشتم میمردم. توی دلم مرتب میگفتم: حیف لباسی که تن من است! وقتی برادرم دستم را گرفت و دنبال خودش کشید، تازه زاریام شروع شد. همه راه را با پاهایی که روی زمین کشیده میشد، رفتم و در حیاط که پشت سرم بسته شد، همان جا نشستم و تا میتوانستم گریه کردم...
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
حسین کلاه کج:
... مجموع قوای ما در ابتدای جنگ 500-600 نفر بومی وغیر بومی بود. قرار بود که این تعداد نیرو سازماندهی شوند .اما وقتی داشت این کار انجام می شد ، استاندار وقت خوزستان به سپاه اهواز آمد و فریاد زد که شهر درحال سقوط است وشما هنوز در فکر سازماندهی نیروها هستید ! لذا نیروها بدون سازماندهی سوار اتومبیل های پیکان و وانت بار وکامیون ها شدند. اتومبیل ها به یک ستون در حال حرکت بودند.ومردم از مشاهده ستون عظیم اتومبیل ها فکرمی کردند که دیگر کار جنگ تمام شده است وبه زودی دشمن به مرزهای خودش بر می گردد . مردم بر سر راه عبور نیروها صلوات می فرستادند. ما از سه راهی خرمشهر عازم جاده حمیدیه شدیم . وقتی به پشت جنگل (گمبوعه) رسیدیم عراقی ها به سوی مان موشک مالیوتکا وگلوله های توپ شلیک کردند . فضای آن منطقه به دلیل عبور اتومبیلها مملو از گرد وغبار بود .
نیروها در نقاط مختلف جنگل پخش شدند . در واقع ما جنگی را شروع کرده بودیم که در آنموقع به قول بچه ها پیشروی اتوبوسی معروف شده بود. ما با اتوبوس تا چند کیلومتری دشمن آمده بودیم .در آن زمان برادرمان محمد بلالی مسئول واحد عملیات سپاه اهواز بود. ایشان نیروهای اهوازی را که حدود 60 نفر می شدند و قبلا باهم به مرز شلمچه وکردستان اعزام شده بودند، جمع آوری کردوبه بچه ها گفت که ما می بایستی ابتدا منطقه دشمن را کاملا شناسایی کنیم و سپس به نیروهای متجاوز شبیخون بزنیم .
کتاب نبردهای جنوب اهواز/ گلعلی بابایی پژوهشکده علوم ومعارف دفاع مقدس."
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣8⃣
خاطرات رضا پورعطا
همان لحظاتی که حین دویدن داشتم زیر لب نماز صبح می خواندم، از دور شبحی را دیدم که به سمت مان می آید. جا خوردم. نمیدانستم خودی است یا دشمن. به بچه ها دستور توقف دادم. طولی نکشید که صدای آشنای بچه ها را که از شب قبل به دنبال ما راهی رملهای بیابان شده بودند شناختم. قدرت علیدادی و عظیم نساج بودند. ما را از توی رمل ها نجات دادند و به جنگل امقر رساندند. از آنجا هم يکراست ما را به محل استقرار چادرها در سایت منتقل کردند.
جلو چادرها که رسیدیم، قدرت به من گفت: همین جا باش تا یه وسیله تهیه کنم و ببرمت امیدیه. گفتم: چه عجله ای داری..... سر فرصت برمی گردیم. گفت: مرد مؤمن، خبر شهادتت در منطقه پیچیده و خانواده ات را ماتم زده کرده. بعد من را با همه خستگی هایم تنها گذاشت و رفت.
وقتی نگاهم به چادرهای خالی و سوت و کور گردان افتاد، غم بزرگی وجودم را در بر گرفت. صحنه عاشورا مقابل چشمانم جان گرفت. یاد بچه ها و شور و شوق و هیاهوی آنها افتادم که دو شب پیش در اینجا توی سر هم می زدند. دلم گرفته به سمت چادر گروهان خودمان رفتم. چادری که تا شب قبل، ۲۶ نفر از بهترین نیروها را در خودش جای داده بود. بغض گلویم را گرفت. یک بغض سنگین و ویران کننده. می خواستم وارد چادر شوم و بنشینم و عقده دل باز کنم. عقدهای که می دانستم روزها نه، بلکه سال ها من را رها نخواهد کرد. کاش می توانستم مثل مولا على سر در چاهی عمیق فرو کنم و فریاد بکشم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا به چادر رسیدم. لبه برزنتی چادر را کنار زدم. متوجه حضور کسی در گوشه چادر شدم که سر در گریبان فرو برده و گریه می کند. گفتم: شاید از نیروهای باز مانده باشد. تا سرش را بالا کرد و من را دید، مثل آدم های برق گرفته از جا پرید و گفت: تویی رضا؟
هر دو خيره و چشم در چشم به هم زل زدیم. گفتم: تو اینجا چیکار می کنی؟ رضا حسینی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: باورم نمیشه. یعنی درست دارم می بینم. پرید و محكم من را در آغوش گرفت و حسابی بوسید. رضا همان طور که اشک می ریخت و نوازشم می کرد، با هق هق گریه گفت: همهش تو فکر این بودم که بدون تو چطور زندگی کنم.
گوشه ای نشستیم اما رضا همچنان با اشک و ناله صحبت می کرد. گفت: از دیشب تا حالا همین جا نشستم و عزا گرفتم... وقتی خبر شهادتت در شهر پیچید، همه اون هایی که می شناختنت توی سر و صورتشون زدن. پرسیدم: مگه امتحان نداشتی؟ گفت: بابا.... می خوام دنیا و درس نباشه... وقتی شنیدم شهید شدی، برگه را پرت کردم و خودم را رساندم اینجا.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
زمان:
حجم:
91.4K
🍂 #خاطرهصوتی
🔻" کتاب شهادت"
شهید علی اکبر شیرین
بقلم: علی عمره
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و نهم:
نبرد سخت و نَرم در اسارت(۱)
تقابل بچههای ما با بعثیا، یه تقابل متفاوت و چند جانبه بود. اونا به جسم بچهها حمله میکردن و هیچ محدودیت و خط قرمزی برای زدن و شکنجه کردن نداشتن و طبیعی بود پیروز این میدان و تقابل بعثی بودن.
هر وقت میخواستن میزدن و ما هیچگاه امکان مقابله به مثل نداشتیم چون نه تنها یه دست بلند کردن روی یه سرباز صفر، به منزلۀ حکم قتل خود بود بلکه، به معنای زیر شکنجه و کتک قرار دادن صدها نفر دیگه بود، بنابراین نوع مقابله نه عملی بود و نه منطقی! که مثلاً یه اسیر پا بشه بزنه تو دهن یه سرباز بی ارزش عراقی و بعدش خودش زیر وحشیانهترین شکنجهها، شهید بشه و صدها نفر دیگه رو هم ببرن زیر کابل و شکنجه. اونا میزدن و ما چارهای جز صبر نداشتیم. ولی نوعی دیگهای از تقابل بین ما و بعثیا بود که در این نبرد بچههای ما مهاجم بودن و اونا مدافع. این نوع تقابل از نوع نرم و فرهنگی بود.
بعثیا جز ناسزا، تحقیر و تهدید متاعی دیگه برای عرضه کردن در میدان جنگ نرم نداشتن. این متاع و سلاح برای خودشون بیشتر از ما آزار دهنده بود. چون هیچگاه مؤمن مجاهد با ناسزا و فحش تحقیر و ذلیل نمیشه؛ بلکه اعصاب فرد فحاش به هم میریزه و آزار میبینه؛ ولی در میدان نبرد جنگ نرم دست ما پر بود. پشتوانه و زاغه مهمات ما در این جنگ فرهنگ غنی اهل بیت(علیهم السلام)، آرمان های بلند امام خمینی(رحمه الله علیه) و آموزه های اسلام ناب محمدی(صلی الله علیه و آله) بود. در این نبرد، ما از هر نوع مهمات و سلاحی برخوردار بودیم. ما در میدان نبرد نرم و فرهنگی با کسانی میجنگیدیم که بشدت مستضعف و فقیر بودن و دستشون از سلاح و مهمات خالی بود. ما اسلحههای بسیار مدرن و پیشرفته مانند فرهنگ ایثار، مقاومت و شهادت در اختیار داشتیم و اونا بیبهره بودن. ما به سلاح ایمان، عقیده و نظام پاداش و جزای روز قیامت مجهز بودیم و هر سختی که میکشیدیم رو ذخیرهای ارزشمند برای فردای قیامت میدیدیم و اونا با این مفاهیم بیگانه بودن. ما آینده رو روشن میدیدیم و با امیدواری کامل به پیروزی و نصرت الهی امیدوار بودیم و امید و دلگرمی اونا فقط و فقط حمایت مالی و تسلیحاتی غرب بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 0⃣9⃣
خاطرات رضا پور عطا
موقع عملیات والفجر مقدماتی رضا حسینی در شهر بود. همراه من در عملیات نبود. فردای همان روز امتحان نهایی داشت. در جلسه امتحان بوده که خبر شهادت من را بهش می دهند. برگه را پرت می کند و به هر نحوی که شده، خودش را به چادرهای محل استقرار نیروها در سایت ۴ و ۵ می رساند. وقتی به چادرها می رسد که همه نیروها در تله دشمن گرفتار بودند.
رضا من را خوب می شناخت که به این راحتی ها دم به تله مرگ نمیدهم. ما با هم نیروها را به سایت آورده بودیم. درست روزی که پچ پچ عملیات بین بچه ها افتاد، رضا برای امتحان یکی از درسهایش به شهر برگشته بود. شاید هم قسمتش نبود در مرحله اول عملیات شرکت کند. فردای آن شبی که مهمان مدیر شوش بودیم، وقتی به سایت ۴ و ۵ رسیدیم، خیلی تو سروکله هم زدیم و شوخی کردیم. همه نیروها سرحال و پر هیاهو بودند. دشت پر شده بود از زمزمه نیروهای اسلام. اما حالا که سکوت چادرها را می بیند، بغضش می ترکد و می نشیند گوشه همان چادری که مواقع استراحت دراز می کشیدیم و سر به سر هم می گذاشتیم و گریه می کند.
نگاهی به لباس ها و سر و صورتم کرد که غرق در خون بود. گفت: یالا لباسهاتو در بیار تا برات بشورم. سپس لباس های خاکی و خونی ام را در آورد و مثل یک مادر مهربان من را گوشه ای نشاند و گفت: حالا همین جا بشین برات غذا بیارم.
گفتم: رضا خوابم میاد.. اشتها ندارم. گفت: مگه دست خودته... رنگ توی صورتت نمونده باید غذا بخوری. سپس به سرعت بیرون رفت و از چادر تدارکات کنسرو ماهی گرفت و با کمی نان جلوم گذاشت. خودش لقمه درست می کرد و در دهانم می گذاشت. از خوردن امتناع کردم. هیچ اشتها نداشتم. به شدت خوابم می آمد. لقمه ها را نجویده قورت می دادم. با پایین رفتن لقمه اول احساس کردم اشتهایم کمی باز شد. به آرامی شروع کردم به خوردن. حین خوردن، رضا تند تند میرفت بیرون و می آمد داخل چادر. با تعجب پرسیدم: داری چیکار می کنی؟ گفت: غذات رو که خوردی دراز بکش کاری نداشته باش! گفتم: رضا خوابم میاد. گفت: اول باید حموم کنی.... بوی خون و کثافت بدنت رو برداشته. گفتم: بابا... تو رو خدا ول کن.... چه حوصله ای داری.
أصلا به حرف من گوش نمیداد. کار خودش را کرد. آنجا یک حمام سیار با پوشش پتو داشتیم که بچه ها برای غسل کردن و دوش گرفتن از آن استفاده می کردند. در واقع حمام صحرایی بود. همان طور که لقمه در دهانم می گذاشت از شدت خستگی خوابم برد. تا متوجه شد خوابم می برد به شدت تکانم داد. گفت: نباید بخوابی.. بلند شو بیا دوش بگیر... من باید تو رو حمام بدم.
👈ادامه دارد
همراه باشید
@hemasehjonob1
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویستم:
نبرد سخت و نرم در اسارت(۲)
بچههای ما به اخلاق و کرامت انسانی پایبند بودن و در اوج محرومیت و کمبودِ امکانات، حداقل امکانات رو به عدالت و حتی ایثار تقسیم میکردن و به دشمن شکنجهگر خود، با استقامت و قدرت تحمل مصائب، لبخند تحقیر میزدن؛ ولی اونا جز حقد و کینه، روش و منش دیگهای نداشتن و گاهی جلو چشمان ما، مثل سگ هار به هم می پریدن و به جون هم میافتادن. بچههای ما در اوج پاکی و پاکدامنی بودن و اونا غرق فساد و تباهی.
تقابل مجموعۀ این فضائل انسانی اسرا با آن مجموعه رذائل دشمن عنود بعثی، باعث میشد در نبردی یکسویه، سفرای نظام اسلامی و فرزندان معنوی امام خمینی(رحمه الله علیه) مهاجم و همیشه پیروز باشن. اینا چیزهای کمی نبود و نمیتونست بدون تاثیر و پیامد برای ارتش بعثی باشه. اگه دوربینی میبود که اخلاق و رفتار بسیاری از نگهبانا و افسرای بعثی رو در ابتدای تأسیس اردوگاه و در پایان فیلمبرداری میکرد, تغییر خلق و خو در اکثر اونا مشهود بود. اسرای ما در چنگال حزب بعث نه تنها سرباز امام(رضوان الله تعالی علیه) که بیشتر اونا سفرای نظام اسلامی بودن که خوش درخشیدن و به بهترین وجه ممکن وظیفه پیامرسانی و سفارت خود رو انجام دادند. به همین خاطر بود که عراقیا، اردوگاه یازده تکریت رو اردوگاه حزب الله نامیدن و کسانی مانند علی ابلیس با کمال خضوع و فروتنی به حقانیت راه و روش بچهها اعتراف کرد و آرزو می کرد ای کاش بجای یکی از شما بودم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂