🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣9⃣
خاطرات رضا پورعطا
. با اخم و تخم گفتم: بابا ولم کن... خوابم میاد. گفت: باید لباس هاتو درباری بعد از حمام هر چقدر دلت خواست بگیر بخواب.
هر کاری کردم بی فایده بود. با زور من را از روی زمین بلند کرد و به سمت حمام برد. مثل یک بچه کوچک وسط پتوها نشاند و آب روی سر و صورتم ریخت. سپس با صابون سر و صورتم را شستشو داد. همه مدتی که آب گرم روی سرم می ریخت، چشم بسته چرت می زدم. می دانست اگر لحظه ای از من غفلت کند خوابم می برد. تند و تند برایم حرف میزد. سعی می کرد مشغولم کند. یک دست شامپو به سرم زد و حسابی سرم را مالاند. سپس حوله را دور بدنم پیچید و من را به چادر برگرداند. یک دست لباس تمیز هم که نمی دانم از کجا تهیه کرده بود تنم کرد. سپس شانه را در دستش گرفت و موهایم را نوازشگرانه شانه زد.
من با رضا و روحیات او بزرگ شده بودم. می دانستم که معامله ای در کار است. او بیخودی از این کارها نمی کرد. دستش را کنار زدم و گفتم: معلوم هست چه مرگته چی میخوای؟ گفت: یعنی بد کاری کردم حمومت دادم! گفتم: حرفت رو بزن من تو رو می شناسم. کمی من و من کرد و گفت: می ترسم دعوام کنی؟ گفتم: حرفت رو بزن مارمولک! تو بدون مزد و مواجب برا کسی کاری نمی کنی؟
دست از شانه کردن موهایم برداشت و گفت: گردان شوشتر داره میره عملیات.... بیا ما هم...
با این حرفش چرت از سرم برید. نیم نگاه غصب آلودی به او انداختم و گفتم: مرد حسابی، دو شبه که نخوابیدم.. نا ندارم سرپا بایستم... اونوقت میگی بریم عملیات جلوم زانو زد و با التماس گفت: نوکرتم... تو رو خدا بیا بریم. آن وقت مثل مادری که بچه اش را می خواهد راضی کند، گفت: دیدی حمامت دادم... آب ریختم رو سرت... شامپوت کردم. به خدا دیگه از این فرصت ها پیش نمیاد.
بعد صورتم را گرفت و بوسه گرمی بر گونه ام نشاند. بوسش خامم کرد. واقعا توی آن لحظه نیاز به محبت و نوازش داشتم. رضا هم خیلی خوب این را فهمید. در دلم آشوبی بپا بود......
باز وسوسه شرکت [در مرحله دوم] عملیات در وجودم شعله کشید..... حالتش را که دیدم دست از مقاومت برداشتم. با عصبانیت او را سمتی هل دادم و گفتم: خیلی خب.... نمی خواد این قدر خودت رو لوس کنی...
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
آمارهای شهدا به تفکیک
⭕ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ:
ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۳۱۹۹ ﻧﻔﺮ
ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۱۶۷۳۸ ﻧﻔﺮ
⭕ﺍﺭﺗﺶ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ:
ﮐــﺎﺩﺭ: ۹۰۸۹ ﻧﻔﺮ
ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۳۶۹۶۵ ﻧﻔﺮ
⭕ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ:
ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۹۲۶ ﻧﻔﺮ
ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۵۶۷۲ ﻧﻔﺮ
⭕ ﺷﻐﻞ ﺁﺯﺍﺩ: ۳۱۶۷۴ ﻧﻔﺮ
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ: ۳۲۲۷۵ ﻧﻔﺮ
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ۲۶۰۸ ﻧﻔﺮ
ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ: ۲۷۴۲ ﻧﻔﺮ
ﺑﯿﮑﺎﺭ: ۶۱۲۸ ﻧﻔﺮ
ﺩﻭﻟﺘﯽ : ۲۶۲۹۳ ﻧﻔﺮ
ﺑﺴﯿﺞ ﻭﯾﮋﻩ: ۲۳۲۹ ﻧﻔﺮ
ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ : ۳۱۳۶ ﻧﻔﺮ
ﮐﻮﺩﮎ : ۲۹۰۶ ﻧﻔﺮ
ﻏﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ: ۴۵۶۴ ﻧﻔﺮ
ﺟﻤـــﻊ ﮐــﻞ : ۲۱۳/۲۵۵ ﻧــﻔﺮ …
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و یکم:
اعترافات علی ابلیس(۱)
یکی از درجه دارای بعثی بنام علی که بسیار خبیث و حیلهگر بود و برای به دام انداختن افراد فعال و تأثیرگذار اردوگاه، به انواع دسیسههای شیطانی متوسل میشد و نقشههایی میکشید که به ذهن بقیۀ درجهدارها و افسرای بعثی نمیرسید!! به همین خاطر بین بچهها، به علی ابلیس معروف شده بود. یه روز اومد داخل آسایشگاه یک و دستور داد یه صندلی بیارن.
همه ما رو به صف کرد و روبروی ما نشست روی صندلی. بدون مقدمه پرسید اسم من بین شما ایرانیا چیه و با چه عنوانی از من نام میبرید. گفتیم: ما شما رو با نام سید علی میشناسیم و صدا میزنیم. گفت: دروغ نگید! من میدونم چه لقبی به من دادید؟! میخام از زبون خودتون بشنوم. همه ساکت بودن و چیزی نمیگفتن. راستش فکر میکردیم بازم یه حقهس و یه نیت شوم، پشت این سؤال نهفتهاس.
وقتی دید بچه ها ساکتن گفت: من به شما امان میدم و مطمئن باشید امروز اومدم با شما دوستانه حرف بزنم. بالاخره یکی پا شد و گفت: سیدی ما به شما می گیم، علی ابلیس. بدون این که عصبانی بشه و با کمال خونسردی گفت: درسته. امروز میخام باهاتون حرف بزنم؛ امّا امروز صحبتهایی متفاوت از همیشه از من خواهید شنید.
شما به من لقب علی ابلیس دادید و حق دارید. من از تمامی ترفندها و نقشهها برای اذیت کردن و به دام انداختن افراد شاخص و رهبران شما استفاده کردم؛ اما شما هیچ تغییری نکردید و به راه خودتون ادامه دادید. سختی و شکنجههای بیشماری رو بجون خریدید ولی به وطنتان خیانت نکردید. به خاطر دعا و ارادتتان به رهبرتان کتک خوردید و تسلیم نشدید. گرسنگی و انواع مضیقهها رو تحمل کردید و هر کاری که بلد بودیم و هر نقشه ای که در سرداشتیم برای کنترل و ذلیل کردنتون انجام دادیم اما شما تسلیم نشدید و روز به روز فعالیت و برنامه هاتون رو گسترش دادید!
آنچنان با آب و تاب سخن میگفت که انگار مجرمیه که دچار عذاب وجدان شده وآمادۀ مجازات و به دارآویختن شده....
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
"استعداد تجهیزاتی عراق"
⭕ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ
۱۳۵۹/۶/۳۱ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
⭕ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ۱۲ ﻟﺸﮕﺮ ﺯﺭﻫﯽ، ﻣﮑﺎﻧﯿﺰﻩ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻭ ۳۶ ﺗﯿﭗ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺍﺯ ۳ ﻣﺤﻮﺭ ( ﺟﻨﻮﺑﯽ؛ ﻣﯿﺎﻧﯽ؛ ﺷﻤﺎﻟﯽ) ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
⭕ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻨﮕﯽ
۵۴۰۰ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺗﺎﻧﮓ،
۴۰۰ ﻗﺒﻀﻪ ﺗﻮﭖ ﺿﺪﻫﻮﺍﺋﯽ،
۳۶۶ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ،
۴۰۰ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻠﯽ ﮐﻮﭘﺘﺮ،
ﺑﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
⭕ ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﭘﺮﻫﺰﯾﻨﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻭﺳﯿﻊ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﻨﮓ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
( ۵ /۱ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻭﻝ، ۲ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺩﻭﻡ )
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣9⃣
نسیم آرامی در دشت می وزید. گویی صدایی از دوردست ها مرا به خود می خواند. اما اینجا صدایی نیست. تنها ترنم پرندگان وحشی در دشت شنیده می شود. دیگر از آن هیاهوی رستاخیز گونه شبهای مهتابی خبری نیست. جایی ایستادم که مرز بین زمین و آسمان است. جایی که رضا با شایستگی از آن گذشت. ده سال انتظار من را شکسته و ناتوان کرده است. انگار چیزی پاهایم را به زمین میخکوب کرده. شاید هم یارای حرکت ندارند. کشمکش و دغدغه ای در درونم آغاز شده است.
به رضا چه می توانم بگویم؟ اگر از من پرسید بی معرفت، چرا آن شب من را تنها گذاشتی؟ چه جوابی دارم بدهم. بغضم ترکید و اشک چون جاری آب زلال از چشمانم جاری شد. دستی به گونه های خیسم کشیدم و بغضم را فرو خوردم بچه ها خودشان را به من رساندند و پشت سرم ایستادند. صدای علی در گوشم پیچید که رضا معطل چی هستی؟ نمی خواستم آنها چشمان خیسم را ببینند. نمیدانم شاید هم حال مرا فهمیده بودند. همگی سکوت کردند. در این دشت مقدس، گریه کردن عادی به نظر می آید. اینجا همان جایی بود که دو شب، بعد از عملیات والفجر مقدماتی من و محمد و رضا حسینی همراه با گردان دانش شوشتر عمل کردیم. همان نقطه ای که او را گم کردم.
لحظه ای چشمان منتظر مادر رضا پیش رویم نمایان شد. وقت و بی وقت در خانه ما می آمد و سراغ پسرش را از من می گرفت. من و رضا یک روح در دو کالبد بودیم. یعنی هر جا یکیمان بود حتما آن یکی هم حضور داشت. بالاخره دلم را به دریا زدم و حرکت کردم. هر چه بیشتر می رفتم، سفیدی استخوانهای شهدا نمایان تر می شد. خدایا چه می بینم...! دشتی پر از پرهای سفید فرشتگان آسمان که در شب عملیات بر روی زمین ریخته بود.
بچه ها با دیدن انبوه شهدا صلوات فرستادند. دیگر کسی به انتظار من نماند. با دیدن استخوان ها از هم سبقت گرفتند و دور شدند. پاهایم سست و ناتوان شد. آن قدر سست که گویی نایی برای رفتن نداشتم.
نگاهی به کاسه سرهای شهدا که مورد اصابت تیرهای تیربارچی قرار گرفته بود انداختم و ماتم گرفتم. سرهایی که به مانند جام هایی پر از شراب کهنه عشق بود. چه صحنه باشکوهی!. می دانستم رضا در کدام نقطه روی زمین افتاده است. مستقیم به همان سمت کشیده شدم. انگار من را صدا می زد. لحظه ای بعد، بالای سر مقداری استخوان ایستادم و به اسلحه فرسوده ای که لابه لای استخوان ها افتاده بود خیره شدم.
همه چیز در گذر زمان فرسوده و مضمحل شده بود. یاد آن لحظه ای افتادم که در آن ازدحام نیروها پا روی سر رضا گذاشتم و صدای آخ او را در آوردم. پیش استخوانها نشستم و آخرین درددل را با او کردم. به او قول داده بودم بر می گردم اما از آن روز تاکنون ده سال می گذشت. جز سری که به نشانه شرمندگی و احترام در مقابل استخوانهای او خم کنم کاری نمی توانستم بکنم..
علی جوکار در کنارم ایستاد و گفت: این کیه؟ گفتم: رضا حسينيه! زانو زد تا خاکها را غربال کند. شاید پلاک یا مدرکی از او به دست آورد. گفتم رضا پلاکی نداشت.
می گفت: پس بر چه اساس میگی رضاست؟ سکوت سنگینی بین من و علی و دیگر بچه ها که به ما پیوسته بودند حاکم شد. خم شدم و ربن فرسوده ای را که هنوز مقداری از استخوان پایش در آن مانده بود برداشتم و گفتم: این ربن ها شاهد حرف منه. شبی که از چادرها راه افتادیم، پاش کرد. خودش می گفت از چادر تدارکات گرفتم.
همه به حرفهای من گوش می دادند. نداعلی با شک و تردید گفت: کاش مدرک مهم تری پیدا می کردیم. سپس رو به من گفت: مطمئنی که پلاک نداشت؟ گفتم: در آن عمليات من و محمد هم پلاک نداشتیم. اما این نقطه دقیقا همان جاییه که آخرین بار دیدمش. در ضمن ربن هاشو خوب می شناسم. هرگز تصویرشون از ذهنم نمی ره.
نداعلی گفت: مگه وقتی دیدیش، شهید شده بود. گفتم: نه. اما آن قدر آن صحنه وحشتناک بود که مطمئنم همان جا شهید شد.
اشاره ای به پیشانی تیر خورده اش کردم و گفتم: این جمجمه سوراخ شده دلیل دیگه حرفمه. چون تعدادی که از کانال بالا اومده بودن، مورد اصابت تیر مستقیم تیربارچی قرار گرفتن. رضا هم بین همین شهدا کپ کرده بود..
پیشانی تیر خورده اش را بوسیدم و اشک ریختم و طلب مغفرت کردم. سپس از او خواستم در روز قیامت شافع من شود. یکی از بچه ها با عجله خودش را به من رساند و گفت: رضا سرباز عراقی داره علامت میده... باید برگردیم.... والا بنده خدا توی دردسر میفته..
نمی توانستم از رضا دل بکنم. ده سال با رؤیای او زندگی کرده بودم. ده سال تنهایی که همه موهایم را سفید کرده بود. چاره ای نداشتیم. به سرباز عراقی قول داده بودیم قبل از آمدن گشتیها برگردیم. قرار شد فردا کمی زودتر بیاییم و شهدا را جمع کنیم.
آن روز هوا ابری بود. آسمان همراه من آماده گریستن بود. علی جوکار نگاهی به من و چشمانم انداخت. گفت: وقت برای گریه کردن زیاده... عجله کن... الان گشتی هاشون میرسن، به سمت سنگر عراقی ها برگشتیم، به خاطر اینکه آذوقه برایشان آورده بودیم، پذیرای
ی خوبی از ما کردند. چای غليظی خوردیم و آماده برگشتن شدیم. سرباز عراقی که به نظر می رسید شیعه باشد، قبل از دور شدن ما گفت: اگر خواستید جنازه ها رو جمع کنید، صبح زود بیایید.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
آه از روزگار جنگ و رمز و رازش!
دفاع ما یک واژهاش "جنگ" بود و مابقی "عشق" خالص.
با خواندن هر خاطرهای خود را در فضایی لایتناهی ای می بینم و غرق در خلسه ای شیرین.
آنقدر شیرین که با اتمامش احساس از دست دادن رفیقی دارم و قطعنامهای از جنس 598 و بسته شدن دری از درهای بهشت.
لحظات پایانی خاطرات پورعطا را غنیمت می شمرم و آرام آرام می خوانم تا دیرتر تمام شود.
نمیدانم، شاید با خواندنش بشود نیم نگاهی کرد از دریچهای که به رضوانیان باز می شود و نسیمی که بر سر و رویمان می وزد.
گوشهای از پرده رضوانیان را باد برد
عشق را هِشت و
هزاران عقل را از یاد برد
🍂