🍂
#خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و ششم:
جریان خرنده فتنه و نفاق(۲)
امروز همان جریان خزنده فتنه و نفاق بگونه ای دیگه در کشور دست به اعمال خیانت آلود میزنه. اطلاعات سری کشور رو به بیگانه میدن و فقر، گرانی و تبعیض رو بر ملت تحمیل کردن. هر دو جریان بجای نگاه به داخل و با اتحاد و همدلی و بهرهگیری از توان و استعداد داخلی، چشمشون رو خیره کردن به دشمن که شاید اونا دستشون رو بگیرن! نه اونایی که فریب وعده منافقین خوردن به رفاه و آسایشی رسیدن و نه اینا که دل در گرو غرب دارن و کعبه آمالشون شده آمریکا و اروپا، در نهایت چیزی گیرشون خواهد آمد!!
چقد دلم میسوخت واسه بچه هایی که طینت پاکی داشتن، ولی از سرِ استیصال و درماندگی دلشون رو به منافقین خوش کرده بودن و به هوای آزادی و رفتن به اروپا و برگشتن به ایران در دام اشقیا گرفتار شدن و جز تعداد انگشت شماری که سالا بعد با خفت و خواری برگشتن، بقیه موندن و نابود شدن و به فراموشی سپرده شدن و خانوادههای بیچاره و چشم انتظارشون تا ابد داغدار و شرمسار ملت شدن.
بچهها دلسوزانه وارد عمل شدن و تونستن تعدادی از اینا رو متقاعد کنن و نذارن به منافقین پناهنده بشن، ولی تعدادی تو گوشاشون پنبه گذاشته بودن و نصیحت بچهها تو گوششون نرفت. رفتند به راهی که بازگشتی نداشت. در مقابل این ترفند امیر، ما هم به بچه ها توصیه کردیم که کش ببندن و تعدادی زیادی کش بستن به دستاشون و حتی بعضی برای خوشمزگی کردن کش رو به پاشون انداختن. اونا وقتی دیدن این قضیه لوث و بی خاصیت شد، کِشا رو بازکردن و دور انداختن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات رضا پورعطا
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
نامه نگاری صلح
هاشمی رفسنجانی در پاسخ به نامه صدام نه تنها ایده برگزاری یک اجلاس اولیه را رد کرد، بلکه تاکید کرده بود که حضرت آیت الله خامنهای در هیچگونه مذاکرهای در هیچ سطحی شرکت نخواهند کرد. با این وجود، وی به حاکم عراق اطمینان داد که «نمایندگان ایران تحت رهنمودهای مقام معظم رهبری عمل کرده و اگر رئیس جمهور ایران در مذاکرات شرکت کند قطعاً دارای اختیارات تام خواهد بود و تصمیمات یقیناً اجرا خواهد شد و شما نباید از بابت مسائلی که در نامه خود طرح کردهاید، نگران باشید».
نامه های رد و بدل شده دارای ویژگی های جالبی می باشد. در نامه مربوط به 24 شوال 1410 صدام حسین (نامه دوم صدام)، وی از اینکه نامه آقای هاشمی با السلام علی من اتبع الهدی ( سلام خاص به کفار و منحرفان ) پایان یافته بود شکایت داشت.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست خاطرات 8⃣9⃣
خاطرات رضا پور عطا
در سالن باز شد و نداعلی با اشاره به پدر سعید دبیر فدعمی گفت: بفرمایید. پسرتون رو لابه لای شهدا شناسایی کنید.
پدر سعید با قدم های استوار و محکم به سمت سالن حرکت کرد. در آستانه ورود به سالن ایستاد و همه تابوت ها را از نظر گذراند. همه حاضران در پی او راه افتادند و حرکات او را زیر نظر گرفتند. پدر سعید در حالی که چند صلوات پی در پی فرستاد، لابه لای تابوت ها شروع به قدم زدن کرد. گاه به سمت راست و گاه به سمت چپ بر می گشت. مدتی سرگردان و بدون هدف لابه لای تابوتها چرخ خورد. به هر سویی چرخید. سپس بالای سر یکی از تابوتها توقف کرد و خطاب به نداعلی گفت: این سعيد منه!
همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند. تابوتها هیچ نشانه ای نداشت. همه آنها با پرچم ایران پوشانده شده بودند. لحظه نفس گیری بود. خود نداعلی هم از هویت استخوانهای توی تابوت ها بی اطلاع بود.
نداعلی پس از مکثی طولانی به پدر شهید گفت: پدرجان مطمئن هستید که پسر شماست؟ پدر شهید دبیر فدعمی لبخند کم رنگی گوشه لبش نشاند و گفت: بهت گفتم که هنوز پدر نشدی که بوی بچه خودت رو بفهمی!
نداعلی به یکی از بچه های معراج دستور داد تابوت را باز کند و پلاستیک استخوان ها را بررسی کند. وقتی در تابوت باز شد، من به چهره پدر سعید خیره شدم و عکس العمل او را مشاهده کردم که با چه خنده ای به استخوان ها سلام کرد و صلوات فرستاد.
همه منتظر بودند نتیجه بررسی سریع تر اعلام شود. پس از لحظه ای جستجو سربازی که این کار را انجام می داد، تکه کاغذی را از توی استخوانها بیرون کشید و به نداعلی داد. نداعلی وقتی کاغذ را خواند بهت زده و ناباورانه به پدر شهید خیره شد و گفت: از کجا اونو شناختی؟ پدر شهید بدون دادن پاسخی کنار تابوت زانو زد و نجواکنان در حالی که استخوان ها را نوازش می کرد، با آنها درددل کرد. سپس چندین بار نام سعید را صدا زد.
پدر شهید بدون دادن پاسخی کنار تابوت زانو زد و نجواکنان در حالی که استخوان ها را نوازش می کرد، با آنها درددل کرد.
سپس چندین بار نام سعید را صدا زد.
جمعیت حاضر در سالن همگی به گریه افتادند. صحنه غریبی بود. همگان در بهت و ناباوری به ملاقات پدر و پسر خیره شده بودند. هیچ کس نمی دانست پدر شهید از روی چه نشانه ای او را تشخیص داده. من هم که چشمانم پر از اشک شده بود، به حرکات پدر سعید که گاه به این سو و گاه به آن سوی معراج کشیده می شد می اندیشیدم. با خود می گفتم حتما چیزهایی هست که ما نمی بینیم، وگرنه باور کردن این صحنه بسیار سخت و ناممکن است. .
می دانستم که در گذر زمان، تعریف کردن این صحنه و باور کردن آن برای کسانی که می شنوند افسانه ای بیش نخواهد بود. تنها کسانی باور می کنند که ایمان قلبی به رستاخیز و دنیای باقی دارند.
👈 ادامه دارد
همراه باشید
@hemasehjonob1
🍂
🍂
🔻 چتر منور
عباس نصیری
به شرهانی اعزام شده بودیم و در تپه های 175 لونه کردیم. در این جبهه فاصله ما با عراقی ها به 30 یا 35 متر هم می رسید و محض تنوع هم که بود، گاهی دست از آتش بازی برمیداشتیم و به جنگ لفظی و بدوبیراه گفتن بهم میپرداختیم. بخاطر تپه ای بودن محل، ما پایین قرار گرفته بودیم و عراقی ها روی تپه.
گاهی آنها می آمدند و سطل زباله هایشان را خالی می کردند و ما آنها را می دیدیم ولی نمیتوانستیم آنها را بزنیم. به محض اینکه می خواستیم بزنیم آنها با غناسه می زدند و خیلی هم دقیق بودند.
دقیقاَ گرای کانال های ما را داشتند. صبح و شب هر روز آتش تهیه بود. تنها جایی که می دیدم هر روز صبح و شب آتش می ریختند همان شرهانی بود چرا که از دست دادن این تپه ها در عملیات محرم خیلی برای آنها گران تمام شده بود.
آن موقع به شوخی یا جدی به ما میگفتند: "بسیجی عاشق چتر منور".
ظاهرا عراقی ها هم به این عشق نهانی ما به چتر منورهای سفید و زیبا پی برده بودند و منور را به شکلی می انداختند که جلو خاکریز ما فرود بیاید تا دامی باشد برای شکار بچه ها.
فردی داشتیم به اسم غلامی که او هم بی تاب و دربدر دنبال چتری می گشت تا یادگار بردارد. آن شب بر حسب اتفاق منوری بالای سرش روشن شد و چترش جلو خاکریز فرود آمد. محل فرود چتر را نشان کرد و فردای آن شب، در گرگ و میش هوا با جهشی از خاکریز پایین رفت که آن را بیاورد. هنگام پریدن عراقی ها با غناسه او را زدند و او هم غلتی خورد و در کانال پایین خاکریز افتاد. سر و صدایی بین بچه ها بلند شد که غلامی شهید شده و پایین خاکریز افتاده.
خیلی نگران او شده بودیم و آن روز از صبح تا غروب همانجا ماندیم و منتظر تاریک شدن هوا تا بتوانیم او را بالا بیاوریم. با تاریک شدن هوا همه منتظر دستور بودیم که یک دفعه سر و کله اش پیدا شد و از خاکریز بالا آمد،
در حالی که یک دستش روی لاله گوشش که بریده شده و غرق خون بود قرار داشت و دست دیگرش در حالیکه چتر منوری را پیروزمندانه در هوا تکان می داد و به همرزمان فخر می فروخت و می خندید خود را به اینطرف خاکریز رساند.
او تمام روز را منتظر تاریکی هوا مانده بود تا بتواند بهسلامت چتر را صاحب شود
@defae_moghadas
🍂