🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و هفتم:
پناهندگی با چه انگیزهای؟
منافقین با تبلیغات فراوان وانمود میکردند که پناهندگی جمع محدودی از اسرا به اونا با انگیزه ایدئولوژیکی و ضدیت با نظام اسلامی و پذیرش ایدئولوژی سازمان صورت گرفته، امّا واقعیت غیر از این بود و از همون تعداد کم پناهنده که به چهار درصد کل اسرا هم نمیرسید، تعداد انگشت شماری با انگیزه های ایدئولوژیکی به منافقین پیوستن و بیش از ۹۰ درصد از اونا صرفاً بهعلت عدم تحمل شرایط سنگین و طولانی شدن دوران اسارت و به قصد رهایی از وضعیت موجود بود. شخصا تعدادی از این افراد رو میشناسم که بچههای خوبی بودن و بشدت با منافقین دشمنی داشتن، ولی دیگه خسته شده بودن و به پناهندگی صرفاً بعنوان ابزاری برای خلاصی و آزادی نگاه میکردن.
من با بعضی از اینا صحبت میکردم و میگفتم فلانی مگه تو ماهیت اینارو نمی دونی؟ چطور حاضر شدی به اینا پناهنده بشی؟ میگفتن بخدا ما برای همکاری به اینا پناهنده نمیشیم و هدفمون اینه وقتی به اروپا رفتیم یه جوری خودمون رو به ایران برسونیم و بریم پیش خونواده هامون.
تعدادی از اسرا هم مریض بودن و هیچ دارو و درمانی در کارنبود و هر آن، وضعیت جسمی شون وخیمتر میشد و امیدی به آزادی نداشتن فقط میخواستن شرایطی براشون فراهم بشه که کمتر اذیت بشن و مجروحیتشان مداوا و از درد خلاص بشن. از اونجا که به علت ضعف نفس چارهای جز این کار نمیدیدن، به سمت منافقین رفتن.
البته شکی در ساده لوحی و فریب خوردن این افراد از شگردهای تبلیغاتی و وعدههای رنگارنگ منافقین نبود؛ ولی حرف در اینه که اینا صرفاً فریب خوردن! نه اینکه اعتقادات آنها تغییر کرده و جذب ایدئولوژی سازمان شده باشن. به هر حال این بیچارهها نه تنها به اروپا نرفتن و در رفاه و آسایش قرار نگرفتن، بلکه بجز تعداد محدودی از اونا که بعد از سالها شبه اسارت مجدد در دام و چنگال منافقین، به ایران برگشتن، اکثریت اونا همانجا تلف شدن و هیچگاه پاشون به ایران و بین خونواده هاشون نخورد و به علت حوادث گوناگون سپر بلای منافقین واقع شدن و به فراموشی سپرده شدن.
وقتی انسان در شرایطی اینچنین سخت قرار میگیره، تنها ایمان راسخ، امید و توکل هستش که می تونه انسان رو حفظ کنه، تا بتونه با صبر و استقامت این شرایط رو پشت سر بذاره و نا امید نشه. باید قبول کرد که ایمان همه در یه حد و اندازه بود و با تشدید فشار و تحمیل رنجهای طاقت فرسا و طولانی شدن شرایط سخت، بعضیا میشکنن و تسلیم میشن و از پا میفتن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣ خاطرات رضا پورعطا 👈 بخش اول تابستان سال ۶۵ فرا رسید
🔴 بخش اول از
خاطرات رضا پورعطا
اینجا صدایی نیست
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣4⃣ رضا پورعطا 👈 بخش دوم چند ماه از سال ۱۳۶۹ گذشته بود ک
🔴 بخش دوم از
خاطرات رضا پورعطا
اینجا صدایی نیست
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
"نامه نگاری صلح"
صدام اجلاسی را با ترکیب ذیل در نظر داشت: در طرف عراقی، شخص صدام، جانشین فرماندهی و عزت ابراهیم جانشین شورای فرماندهی انقلاب، و در طرف ایرانی، دو مقام عالیرتبه یعنی آیت الله خامنهای و هاشمی رفسنجانی.
صدام گمان میکرد در نشستی در چنین سطح، مذاکره کنندگان از اقتدار لازم برای دستیابی سریع و مؤثر به توافق برخوردار خواهند بود. وی برای آغاز مذاکرات، 28 آوریل یا 7 روز پس از رسیدن اولین نامه به دست مقامات ایرانی را پیشنهاد کرده بود که در این سطح مورد موافقت قرار نگرفت.
@ defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣9⃣
صدای ناله و گریه اطرافیان فضای معراج را پر کرده بود. برادر نداعلی به کمک سربازان، همه را به همراه پدر سعید از معراج بیرون کشید و در سالن را بستند.
به چهره نداعلی که خیره شدم، استیصال و درماندگی در آن موج می زد. حجت تمام بود و مقاومت از سوی نداعلی بیهوده بود.
لحظاتی با خود خلوت کرد. سپس به سمت پدر آمد و گفت: پدرجان اگر امکان داره یک روز دیگه به ما فرصت بدید... یه کارهایی داره که باید انجام بدیم. اگه ممکنه فردا صبح دوباره تشریف بیارید تا با هم صحبت کنیم.
پدر سعید که تقریبا آرامش یافته بود قبول کرد. به همراه هیئت همراه خداحافظی کرد و معراج را به مقصد امیدیه ترک کرد.
صبح روز بعد دوباره به همراه پدر شهید و برادر شهید و آشنایان و نزدیکان سعید، برای تعیین تکلیف وضعیت شهید راهی معراج شهدا شدیم.
وقتی به آنجا رسیدیم نداعلی و تعدادی از سربازها منتظر بودند.
نداعلی با دیدن پدر شهید به استقبال او آمد و او را در آغوش گرفت و به داخل برد. سپس با احترام روی صندلی نشاند و یک پذیرایی درست و حسابی از او کرد و خطاب به پدر شهید گفت: پدرجان... یه خواهشی ازت دارم......
پدر شهید با وقار گفت: بفرمایید.
نداعلی پس از کمی مکث گفت: برای اینکه ما هم مطمئن بشیم شناسایی دیروز شما بر اساس حدس و گمان نبوده، لطفا یه بار دیگه پسرتون رو شناسایی کنید.
پدر سعید با شنیدن این حرف نگاه سنگینی به نداعلی کرد و گفت: یعنی به من شک کردید؟ نداعلی دستپاچه و سراسيمه گفت: نه پدرجان... ما به شما اطمینان داریم... به خودمون شک کردیم... حالا چه اشکالی داره یه بار دیگه پسرتون رو زیارت کنید!
پدر شهید لبخندی زد و گفت: هیچ اشکالی نداره... ده بار دیگه هم اگه بخواید تابوت پسرمو نشونتون میدم.
نداعلی به سرعت به سرباز تحت امرش اشاره داد که در سالن معراج را باز کند. خودم را به نداعلی رساندم و گفتم: آخه این چه کاریه که می کنین؟ با صدایی آرام گفت: آروم باش... ما تابوت ها رو جابه جا کردیم. اگه باز هم سر همون تابوت رفت... حجت تمومه! ما شهید رو به خانواده ش می دیم... در غیر این صورت باید شهید به تهران اعزام بشه... در ضمن، این دستور از تهران صادر شده...
حال بدی پیدا کردم. به پدر سعید نگاه کردم. هزاران پرسش در ذهنم ایجاد شد. اگه این دفعه اشتباه کنه چی می شه؟ نداعلی چرا این کارها رو می کنه؟ و هزاران سؤال بی پاسخ دیگر؛ و پدر شهید برای بار دوم وارد سالن معراج شد. سکوت ابهام آمیزی برقرار شد. لحظه ای در آستانه در معراج ایستاد و تابوت ها را یکی یکی از نظر گذراند. سپس صلواتی فرستاد و با قدم های آرام و سنگین به سمت تابوتها حرکت کرد.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
4.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
حاج صادق آهنگران
لاله خونین من ای تازه جوانم شهید،
تازه جوانم
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 این عمار!
🌹شهید سید حسین علم الهدی
اتاق کوچکى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختیار سید حسین بود.
ایشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتم.
یکى از شبها،
من و حسین در این اتاق مشغول مطالعه بودیم.
نیمه هاى شب بود که نهج البلاغه میخواند. نگاه کردم به ایشان، دیدم چهره اش برافروخته شده و دارد اشک میریزد.
زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه کردم و به ذهن سپردم. پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت.
صفحه نهج البلاغه را باز کردم، دیدم همان خطبهاى است که حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله میکند و می فرماید :
أین َ عمار؟
أینَ ذوالشهادتین؟
کجاست عمار؟... کجاست...
صادق آهنگران
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 0⃣0⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
دوباره قلبم به تپش افتاد. کسی چه می دانست که دیدگان پدر شهید چه می بیند! و چه عامل ماورایی او را به جلو هدایت می کند. رفت و رفت و از کنار تابوتهای خاموش عبور کرد. در کنار یکی از آنها ایستاد و دستی بر صورت خود کشید و صلواتی فرستاد. همه نگاه ها در هم گره خورد. صدای نداعلی سکوت را شکست که پدرجان... در تابوت را باز کنیم؟
پدر شهید بدون توجه به پرسش نداعلی خیره به تابوت نگاه کرد و گفت: سلام پسرم... من اینجام... پیش تو.
نداعلی این بار خودش خم شد و در تابوت را گشود. همه نفسها در سینه حبس شد. دست در کیسه استخوانها کرد و یادداشت کاغذی را در آورد و در کمال حیرت و ناباوری در خود فرو رفت. هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده. نگاهم به چهره نداعلی خیره ماند. خیلی خوب حالات او را می شناختم. وقتی دستش را بالا آورد اشک چشمش را پاک کرد، فهمیدم استخوان های سعید باز هم درست شناسایی شده. همان جمله ای که روز گذشته دیده بود در جلو دیدگان نداعلی قرار گرفت
به گفته برادر پورعطا این استخوان های شهید سعید دبیر فدعمیه» پدر شهید نگاهی به نداعلی انداخت و گفت: کافیه یا باز هم تکرار کنم.
نداعلی شرمنده پدر شهید را در آغوش کشید و گریه کرد. صدای گریه و زاری در سالن طنین انداز شد. باز هم سعید خودش را به ما نشان داد. با زبان خاموش گفت که خودم هستم.
رحیم، برادر سعید، کنار استخوان ها زانو زد و گریه کنان جمجمه برادرش را لمس کرد و چیزهایی زیر لب گفت. ناگهان متوجه بخش فرسوده ای از کلاه کاموایی شد که هنوز روی جمجمه باقی مانده بود. به سختی آن را جدا کرد و بوسید. اینجا بود که دیگر برای هیچ کس جای ابهامی باقی نماند. چون مقداری از موهای بور و طلایی سعید به کلاه کاموایی چسبیده بود.
نداعلی با دیدن موهای طلایی سعید، یقین حاصل کرد که استخوان ها مربوط و به سعید دبیر فدعميه.
اگر چه حجت بر همه آشکار شده بود اما نمایان شدن موی سعید قلب همه را محکم کرد. سعید با نشان دادن نشانه ای واضح و واقعی از خود، همه شک ها را به یقین تبدیل کرد.
@defae_moghadas
🍂
578.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥«اعتمادی» کارشناس بیبیسی: اعتراضات در ایران از دو سال پیش سازماندهی شده و فرمانده میدانی دارد
🔻 اطلاع رسانی حداکثری
#فتنه