🍂
🔻 آن روز پر خطر ۳
بهروز خسروی
روز هفتم مهر، غروب شد💐
انفجارات انبارمهمات رفتهرفته کم شده
و حالا مردم عادی و زن و بچه و خانوادهها جنگ را لمس کردند. شهر در آشوب و التهاب است و تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفته🌚 از احتمال گشتهوایی و ستون پنجم "همه چراغها خاموش" حتی یک سیگار!!!
همهاحساس مسئولیت میکنند! شاید هم ترس!!😳 ولی احساس خیلی خوبی بود. مسولیت را میگم.
هر ماشینی که رد میشه؛؛ ایسسسسست🚨 بیچاره چراغ خطرش روشن میشد، همگی داد میزننن🗣👥 چراغ خطر خاموش!!🗣 خاموش کن! .....همه سردرگُم.
جوانها یک دلّه گِل" درست کردن و رو چراغهای ماشین میمالند......حالا برو🗣.
🌴پس از اینکه جنگ باورشد و مسئولین شهر اظهار کردند، مراتب و ماجرا به رهبر انقلاب امامخمینی رسانده شد و با اعزام حضرت آقاسید علی خامنهای به مناطق جنگی و حضور مستقیم و جلوگیری از کارشکنیها و سامان دهی جنگهای نامنظم و ارتش، مردم امیدوار شدند. و رهبر انقلاب پس از اشغال سوسنگرد و خطر سقوط اهواز🇮🇷 در پیامی خطاب به جوانان فرمودند:
"مگر جوانان اهواز مرده اند که عراق اهواز را بگیرد!" 🇮🇷🇮🇷 که شور عجیبی در میان جوانان غیور و مسلمان درپی داشت.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آنروز پرخطر ۴
بهروز خسروی
🇮🇷فرمانده سپاه اهواز، برادرعلی شمخانی. در سپاه اهواز(چهاشیر) پاسداران و جوانان حاضر را جمع کرده و حدود ۳۰ نفر شده و سپس بهخط کرده و میفرمایند: زمان مرگ و زندگی فرا رسیده و انتخاب کنید، سالها امامحسین را یاد کردیم و میگفتیم"یالیتنا کنا معکم" و "فافُوزُ فوزاً عظیما" و... هرکه میخواهد برگردد......
ولی همه استوار و مصمم🇮🇷🌴 سپس افراد را مسلح به ژ 3 و یک قبضه بازوکا و تعدادی RPG7 و افراد را در اختیار فرمانده آموزش سپاه، تکاور و کماندو شجاع ارتش شهید علی غیوراصلی🌹 محول نموده، و
فرمانده تکاور غیوراصلی با انسجام تعدادی دیگر از جوانان مساجد به ۵۰نفر میرسند راهی سه راهی حمیدیه میشوند یاعلی۰
سوسنگرد، پایتخت غیرت و مقاومت🌹
پس از اینکه گروه بافرماندهی غیوراصلی و فرمانده شهید دهبان🌹نیمه شب با ماشین به سهراهحمیدیه رسیدند و ماشینهایی که اون موقع اغلب جیپ شهباز بودند، پیاده شده و توسط فرمانده سازماندهی شدند. سمت راست یا شرق جاده در دست ارتش و سمت غرب که بصورت باغستان و نخل🌴 بود که برای مبارزه چریکی مناسبتر بود، بعهده گروه غیوراصلی که آرایشنظامی بدینصورت که؛ هردونفر بایک قبضه آر.پی.جی. به فاصلههای ۱۰۰متراز دیگر نفرات بطرف دشمن حرکت کنند. بهنیروها گفته شده
بود: تادستورنرسیده هیچ شلیکی نکنند. و درگیرنشوند. یعنی سکوت مطلق.
حرکت بصورت پارتیزانی، دردلشب وبدون هیچگونه سنگر و جانپناه ادامه داشت.
درساعت ۴بامداد باهماهنگی نیروهایهوانیروز هجومی که با رشادت به تانکهای بعثی آوردند توانستند آنها را تا سوسنگرد، مجبور به عقب نشینی کنند. و طی "۳روز جنگ تنبهتن و طاقتفرسا در شهر و بدون آذوقه، نبردی جانانه بخرج دادند🇮🇷 و دشمن متجاوز را در روز دهم/مهر از شهر خارج و تا تپههایاللهاکبر به عقب راندند.👏👏👏🇮🇷🇮🇷 و درتاریخ ۵۹/۷/۱۰ توانستند سوسنگرد را پس گرفته و مستقر شوند. البته بمباران و کشتار برسر شهر و رزمندهها همچنان ادامه داشت.🌴🌴🌴
☝️☝️دریکی از جنگهای تنبهتن، یکی از دوستانرزمنده اصفهانیبا ۱۷سال سن درحالی که دریکی از جویها سنگر گرفته بود و از ناحیه مچدست و گوش مجروح شده بود، ۳روز در مقابل سهنفر عراقی که در جوی مقابل در خیابان مخفی شده بودند مقابله میکرد و روز سوم ناچار به فرار شدند.
در این عملیات چندتن از عزیزان رزمنده ندایحق رالبیک وبه یارانسیدالشهداء(ع)
پیوستند😢🏴 فرمانده و تکاور گروه شهیدعلی غیوراصلی🌹 درتاریخ ۵۹/۷/۱۱ دراثر جراحات وارده شهید🌹توضیح اینکه تا پایاندفاعمقدس مربیان سپاه از تاکتیکهای وی در آموزشها بهره میجستند و دیگر فرمانده گروه شهید محمود مراد اسکندری بود روحشان شاد.🌹🌹🌹🌹
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣0⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
نداعلی به پدر شهید تبریک گفت و از او فرصت خواست اجازه دهد کارهای قانونی شهید را انجام دهند و در پی آنها همراه با تشریفات خاص به شهرستان اعزام کنند. سپس با احترام پدر شهید را برای پذیرایی از سالن معراج بیرون برد.
با خارج شدن همه حاضران از سالن، سکوت سنگینی برقرار شد. من ماندم و تعداد زیادی تابوت که حامل شهدای گمنام بود. حرکات پدر سعید از جلو دیدگانم دور نمی شد. صحنه هایی که هرگز راز آن را نفهمیدم چه بود و چه شد!
راز نهفته در سینه پدری" از فرسنگ ها دورتر آمد و پاره تنش را با خود به شهر و دیارشان برد.
فضای معنوی و آسمانی بر سالن حاکم شده بود. گویی همه ملائک در سالن بودند. دیگر از هیاهوی شب های عملیات خبری نبود. شروع به قدم زدن لابه لای تابوت ها کردم. مثل دیوانه ها با آنها حرف زدم. ناگهان زمزمه رمز آلودی در گوشم طنین انداخت که من هم اینجا هستم. ایستادم و به تک تک تابوتها نظر افکندم. این صدا را خوب می شناختم. فهمیدم که صدای یکی از تابوت هاست. رضا مرا به خود می خواند. او هم پلاک نداشت. در دو روز گذشته مادر رضا هم بی تابی می کرد و پسرش را از من می خواست. نجواکنان با رضا صحبت کردم و از او خواستم خودش را به ما نشان دهد. گفتم: آخه بی معرفت جواب مادرت رو چی بدم. به او قول دادم که تو رو به خانه برگردونم... مادرت در انتظار بازگشت تو عود و اسپند روشن کرده و همه محل رو چراغانی کرده....
کاش او هم با من می آمد و این صحنه را می دید. با خود گفتم آخر این چه رازی ست که بین زمین و آسمان معلق مانده و انسان خاکی قادر به درک آن نیست. لحظه ای بعد سرباز معراج مرا صدا زد و گفت: برادر پورعطا میخوام در معراج رو ببندم.
آخرین نگاه را به شهدای گمنام کردم و درود بر حماسه رزم آنها فرستادم و از معراج خارج شدم.
👈 پایان
@hemasehjonob1
🍂
🔴 منتظر نظرات و دل نوشته های شما هستیم 👇
@Jahanimoghadam
منتظر خاطرات ناب دیگری از دفاع مقدس در همین کانال باشید
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و نهم:
بریدن قطره ها از دریا
بعد از ماه ها تلاش و تبلیغات رنگارنگ و فریبندۀ منافقین برای جذب نیرو از بین اسرا، تنها تعداد کمی حاضر شده بودند، فرم پناهندگی رو پر کنند اونم مخفیانه!
از بین حدود ۱۶۰۰ نفر اسیر اردوگاه یازده تکریت، حدود شصت نفر پناهنده شده بودن یعنی چیزی در حدود چهار درصد کلِ اسرا که تعدادی ازشون کسانی بودن که سابقۀ خیانت، جاسوسی و خبرکشی برای بعثیا داشتن. ولی اکثراً بچههای بریده و ضعیفالنفسی بودن که دیگه تحمل ادامه اسارت رو نداشتن و فریب تبلیغات اونا رو خورده بودن. گر چه همین تعداد هم برای ما خسارت بود ولی شکستی سنگین برای بعثیا و منافقین محسوب میشد. اونا تصور میکردن با این همه وعده هایی که دادن و با توجه به شرایط سخت و سنگین اردوگاه، نصف بیشتر اسرا پناهنده میشن ولی این جور نشد. وقتی مشخص شد که جاسوسا پناهنده شدن و احتمالا بزودی جداشون می کنن و میرن داخل منافقین؛ اون عدۀ اقلیت خائن هم که دیگه قید برگشتن به ایران رو زده بودن و خیالشون راحت بود که چند صباحی دیگه میرن داخل منافقین و در حال حاضر هم تحت حمایت بعثیا قرار داشتن، دوباره شروع کرده بودن خبرکشی و درد سر درست کردن و تعدادی زیادی با خیانت اونا روانه سلولهای انفرادی شده بودن و بعد از ماهها آرامش نسبی، مجددا نا امنی در بین آسایشگاها ایجاد شده بود. از این طرف هم زمزمههایی در بین بچهها بود که جاسوسا نباید بدون مجازات در بِرَن و تنش و درگیریهایی هم کم و بیش داشت شکل می گرفت و اوضاع اردوگاه رو به تشنج میرفت.
این بود که در اواخر اردیبشهت سال ۶۷ ، عراقیا تصمیم گرفتن افراد پناهنده رو از همه آسایشگاها جمع کنن و تو یه آسایشگاه متمرکز بکنن تا هم بتونن راحتتر برنامههای تبلیغی براشون داشته باشن و هم از اقدامات تلافیجویانۀ بچه ها در امان بمونن.
یه آسایشگا رو خالی کردن و همه پناهندهها رو بردن اون آسایشگاه و بچههای آسایشگاه پنج رو بین سیزده آسایشگاه دیگه تقسیم کردن. این قضیه یه خوبی برای کل اردوگاه داشت و آن اینکه تمامی آسایشگاها از افراد خائن و جاسوس و مسئلهدار پاکسازی شد و دیگه با خیال راحت بچهها می تونستن برنامهها و فعالیتاشون رو بدون مزاحمت پیگیری کنن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"ناگفته های جنگ"
بخشی از خاطرات سپهبد علی صیاد شیرازی از عملیات آزادسازی خرمشهر در کتاب «ناگفتههای جنگ» نوشته احمد دهقان است که سوره مهر آن را منتشر کرده.
كتاب حاضر، شامل خاطرات شهيد «على صياد شيرازى»فرمانده نيروى زمينى ارتش در دوران جنگ ايران و عراق، از زمان پيروزى انقلاب اسلامى، رويدادهاى اوايل انقلاب، جنگ ايران و عراق تا سال 1362 است.
پيشنهاد تدوين خاطرات سردار صياد شيرازى در سال 1371 به ايشان داده شد و در اولين قدم، گفتگوهاى سعيد فخرزاده با اين شهيد كه بر روى 22 نوار كاست در روزهاى پايانى جنگ ضبط شده بود، روى كاغذ آمد. محصول كار در سال 1373 به ايشان ارايه شد تا نظر نهاییشان را در متن اعمال كنند، كه در همين سال به شهادت رسيدند.
خاطراتى از پيروزى انقلاب اسلامى/ مبارزه با منافقان و نيروهاى ضد انقلاب در اوايل پيروزى انقلاب و طرح ريزى و شركت در عملياتهاى گوناگون به عنوان فرمانده، براى پاكسازى شهرها و مناطقى چون سنندج، بانه، جوانرود، اشنويه، بوكان و... از عوامل و نيروهاى ضد انقلاب/ بررسى نتايج جنگ با ضد انقلاب دركردستان/ اختلاف شهيد صياد با رئيس جمهور وقت «بنیصدر»/توطئه هايى كه عليه وى صورت میگرفت/ خاطراتى از جنگ با عراق و عملياتهاى ثامنالائمه (ع)، طريقالقدس، فتحالمبين، رمضان، كربلاى ده، محرم، عمليات محدود مسلم بن عقيل و نبردبيتالمقدس و... از جمله موارد مطرح شده در اين كتاب است كه در 226 گفتار تدوين و در پايان نيز 13 قطعه عكس ارائه شده است.(چاپ اول: 1378)
این کتاب توسط دفتر ادبيات و هنر مقاومت تدوین وبا جلد شمیز منتشر شده است.
●○●○○
🔅 بخشهایی از کتاب
«فقط مانده بود خونینشهر. از شمال تا منطقه طلاییه جلو رفته بودیم و در کوشک به جاده زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جاده اهواز به خونینشهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یک خط قرار داشتند. در اینجا، نقص ما وضعیت دشمن در خونینشهر بود. بین خونینشهر و شلمچه، دشمن مثل یک غده سرطانی هنوز وجود داشت. یکی از حوادث مهمی که رخ داد و من سعی میکنم این حادثه را خوب تشریح کنم، مرحله آخر عملیات ماست.
از عقب جبهه گزارش میشد که مردم با اینکه میدانند حدود پنج هزار کیلومتر آزاد شده و حدود پنج هزار نفر هم اسیر گرفتهایم، و عمده استان خوزستان آزاد شده، مرتب تکرار میکنند: «خونینشهر چه شد؟» یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونینشهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونینشهر دست پیدا کنیم. میدانستیم اگر خونینشهر را نگیریم، دشمن همان طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرد، در محور ارتباطی خونینشهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهای سخت میکند و ما دیگر نمیتوانیم به این سادگی به این هدف برسیم. چندین شور عملیاتی با فرماندهان و اعضای ستادمان انجام دادیم. قرارگاه کربلا اداره کننده منطقه بود. نتیجه که نگرفته بودیم هیچ، مطالبی که فرماندهان از وضع یگانهایشان میگفتند، نمایان میساخت که باید به سرعت نیروها را بازسازی کنیم. یعنی باید عملیات را متوقف میکردیم و میرفتیم بازسازی کنیم؛ چون توان و رمقی برای واحدها باقی نمانده بود. حتی یکی از فرماندهان ارتش میگفت: «ما آن قدر وضعمان خراب است که تفنگهایمان تیراندازی نمیکند. چون سربازها نرسیدهاند تفنگهایشان را پاک کنند.» چون با تنفگ ژ3 کار میکردند و تفنگ ژ3 نگهداری میخواهد. اگر بعد از تیراندازی و مقداری کار پاک نشود، گیر میکند.
@defae_moghadas
🍂