eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 "کالک‌های خاکی" کتاب«کالک‌های خاکی» به قلم مشترک گلعلی بابایی و حسین بهزاد به خاطرات دفاع مقدس سرلشکر محمدعلی جعفری، فرمانده اسبق کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اختصاص دارد. این خاطرات وقایع عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر را در 12 فصل با عنوان‌های بچه‌های نجف‌آباد یزد، تا دانشکده هنر، خمینی ای امام، دانشجوی خط امام، در انقلاب فرهنگی، شکست حصر سوسنگرد، پیروزی یک تفکر، همسر یا همسنگر، تیپ عاشورا، با قرارگاه عملیاتی، قدس در نبرد فتح، الی بیت‌المقدس در بر دارد. این کتاب را انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر کرده است.  بابایی می گوید: مجموع مصاحبه‌های به‌عمل‌آمده با سردار مشتمل است بر خاطرات ایشان که، در حدّ فاصل اوایل پاییز 1389 تا پایان اسفند‌ماه همان سال، طی دَه نشستِ برگزارشده در بعد از ظهر سه‌شنبه هر هفته، من و همکار ارجمندم، جناب آقای حسین بهزاد، روی نوار صوتی مغناطیسی، ثبت و ضبط کردیم... تاریخ نشر: بهمن 1392 تعداد صفحات: 638 قطع: رقعی شابک: 978-600-175-531-6 نوبت چاپ: چهارم قیمت: 600,000 ریال  شمارگان: 1250 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «بعد از پیروزی در عملیات طریق‌القدس و سرکوب تک دشمن در تنگۀ چزابه، تصورم این بود که مأموریت من در سِمَت مسئول عملیات در سپاه سوسنگرد تمام شده و ما دیگر مأموریتی در آنجا نداریم. البته این طرز تفکر شاید برمی‌گشت به کم‌تجربگی و احساساتی بودن من. چون من، بعد از طریق‌القدس و تک دشمن، به‌شدت دل‌نگرانِ شهید دادن نیرو‌های خودمان بودم. آن‌قدر نگران بودم که یک بار رفتم پیش برادر محسن و از ایشان خواستم اجازه بدهد از جبهه بروم و مدتی در حوزۀ علمیه درس بخوانم تا کمی بُعد معنوی من قوی‌تر بشود. آقا محسن گفت: «کجا بروی؟ حالاحالاها کار داریم.» گفتم: «ولی کار جبهۀ ما که تمام شده. فکر نمی‌کنم دیگر در اینجا کاری داشته باشیم. یک خط پدافندی هست که خود بچه‌های سوسنگرد از پس ادارۀ آن برمی‌آیند.» آقا محسن این بار با تعجب گفت: «این حرف‌ها چیست که داری می‌زنی؟ فعلاً برو سوسنگرد. چند روز دیگر بیا قرارگاه گلف که با تو کار مهمی دارم.» پرسیدم: «بیایم قرارگاه گلف که چه بشود؟» گفت: «لازم است با هم برویم سمت جبهۀ دزفول. می‌خواهم برای عملیات بعدی آماده بشوی. چون قرار است برای این عملیات فرماندهی یک قرارگاه را به تو بسپارم.» گفتم: «ولی من فقط توی همین یک عملیات فرمانده تیپ بودم. حالا چطوری بروم فرماندهی یک قرارگاه را بپذیرم؟ نخیر، من قبول نمی‌کنم. چون نه تجربه‌اش را دارم و نه روحیه‌اش را. اصلاً می‌دانی آقا محسن... حقیقتش را بخواهی، من بین خودم و خدای خودم نگران این شهادت‌ها و خون‌هایی هستم که دارد ریخته می‌شود. نمی‌توانم مسئولیت این خون‌ها را بر عهده بگیرم. برای همین مسئولیت قرارگاه را نمی‌پذیرم». 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 کلام مقام معظم رهبری در مورد این کتاب پس از انتشار این کتاب نویسندگان،‌ مسئولان و افراد متفاوتی درباره آن اظهار نظر کرده‌اند،‌ عده‌ای آن را نقشه راه برای آیندگان خوانده‌اند‌، عده‌ای آن را فتح بابی برای نگارش خاطرات فرماندهان جنگ و عده‌ای دیگر چراغ هدایت. اما در رأس همه این اظهار نظر‌ها،‌ نظرات رهبر انقلاب درباره این کتاب و خاطره‌نویسی دفاع مقدس خواندنی است. رهبر انقلاب در بیانات خود در دیدار با جمعی از فرماندهان دفاع مقدس که 24 آذرماه سال جاری برگزار شده است‌، فرموده‌‌اند: «به این نکته خوب است، توجه شود و در اظهارات گفته شود. این نکته را در ارتباط با مطالعه کتاب‌های مربوط به هشت سال دفاع مقدس می‌گویم،‌ نکته‌ای که از بس واضح است‌، مغفول عنه واقع می‌شود و آن‌، این است که در دوره جنگ‌، افرادی و عناصری بوده‌اند و جوانانی که اطلاع از جنگ نداشتند و شاید سربازی هم نرفته بودند. بعد می‌بینیم که در ظرف یک سال‌، یا یک سال و نیم تبدیل می‌شوند به یک استراتژیست نظامی. این نکته درباره همه صدق می‌کند؛‌ درباره آقای رشید،‌ درباره آقای جعفری و دیگران. من شرح حال آقای جعفری را می‌خواندم. این کتابی که چاپ کرده‌اند؛‌ «کالک‌های خاکی» با او مصاحبه‌کرده‌اند. اولی که دارد می‌رود طرف سوسنگرد،  می‌گوید:‌ من اصلاً هیچ نمی‌دانستم،‌ هیچ شلیکی نکرده بودم. بلد هم نبودم. دیگران هم همین طور. لکن در عملیات فتح‌المبین‌، او یکی از طراح هاست و در اجرا هم‌، یکی از از مدیران خوب است‌، که فرماندهی یکی از قرارگاه‌ها را بر عهده می‌گیرد. من شرح حال این آقایان و کتاب‌های جنگ را زیاد می‌خوانم.... جنگ کاری کرد که سرباز صفر ما‌، تبدیل شد به یک استراتژیست نظامی!‌ این چیست؟ این؛‌ معجزه انقلاب و دفاع مقدس است و این حرف‌ها از بس واضح است،‌ گم می‌شود. شما این‌ها را بگویید.» @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ عملیات بیت المقدس۴ در تاریخ ششم فروردین ماه ۱۳۶۷ با رمز "یا اباعبدالله(ع)" و با هدف فتح‌ ارتفاعات‌ مشرف‌ بر سد دربنديخان‌ عراق‌ و تكميل‌ عمليات‌ والفجر در منطقه‌ عمومي‌ در بندی‌خان‌ عراق‌ - محور شمالی‌ جنگ‌- اجرا شد. عملیات‌ «والفجر۱۰» علاوه‌ بر آزادسازی‌ «حلبچه» و تصرف‌ چند ارتفاع‌ مهم‌ در منطقه، سبب‌ نزدیکی‌ رزمندگان‌ ایرانی‌ به‌ تأسیسات‌ سد «دربندی‌خان» گردید. همین‌ امر باعث‌ شد که‌ طراحان‌ جنگ‌ به‌ عملیاتی‌ دیگر در این‌ منطقه‌ و همچنین‌ تصرف‌ ارتفاعات‌ مشرف‌ به‌ سد بیندیشند. به‌ همین‌ منظور عملیات‌ بیت المقدس۴ در ۶ فروردین‌ سال۱۳۶۷ با رمز «یا اباعبدالله(ع)» در منطقه‌ عمومی‌ دربندی‌خان‌ تکمیل و تامین جناح چپ منطقه عملیاتی والفجر۱۰ و پاسخگویی به تجاوز و شرارتهای دشمن جنایتکار در حمله به مناطق مسکونی و نیز به دادخواهی شهدای مظلوم شهرها و روستاهای کردنشین عراق از جمله حلبچه آغاز شد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تازه پا به گردان گذاشته بود. شوخ طبیعی، رکن جداناشدنی او بود. فرقی هم نمی کرد در پادگان باشد، در منطقه و یا شب عملیات و درگیری با دشمن. سال‌های جنگ با سرعت نور گذشت و آقا شدند، راوی جنگ دیگر کمتر خبری از شوخی‌ها و شوخ طبعی‌هایش بود. از قافله بازمانده بود و به یاد آنها روایت می‌کرد و از شجاعت و بزرگی‌شان می‌گفت. گاهی در جمع‌های خصوصی او را گیر می‌آوریم و گریزی می‌زنیم به شیرین‌کاری‌هایش و خاطرات روزهای جنگ. همین چند وقتِ گذشته بود که از او خواستیم تا از ماموریت کردستان بگوید . او هم از خداخواسته سوار مرکب خاطرات شده، می‌گفت: تازه قله ای را گرفته، و سرخوش از این پیروزی، بین بچه‌ها نشسته بودیم که سروکله خبرنگاری پیدا شد و از چگونگی عملیات شب گذشته پرسید. با حرارت هرچه تمام‌تر پاسخ گفتیم و از شجاعت بچه‌ها و فرار دشمن حکایت ها نقل کردیم. خبرنگار تشکر کرد و در حال رفتن ، ایستاد و رو به‌ من پرسید، راستی اسم تپه را نگفتید.... اسم تپه را نمی‌دانستم و گفتن "نمی‌دانم" با آن همه هنرنمایی قبلی برایم غیر ممکن بود. نگاهی به تپه انداختم و نگاهی به کلّه کنده‌کاری شده محمد. چقدر شبیه هم بودند ! از زبانم در رفت و گفتم "ارتفاعات پسکل ممد" عجب!! چه اسم با مسمایی شده بود! خبرنگار بیچاره تشکر کرد و رفت و از ما دور شد. ساعت ۱۴، صدای اخبار رادیو بلند شد. همه کنجکاو بودیم تا اخبارِ کلیِ عملیات را به‌دست بیاوریم. مجریِ خبر، با صدایی رسا و حماسی گفت...... دیشب رزمندگان ما در عملیاتی کم نظیر، در غرب کشور، موفق شدند مناطق وسیعی از جمله تپه‌های ۱۳۷، دربندی‌خان، پسکل ممد و.... را به طور کامل آزاد کنند و..... وقتی نگاهم به چهره متفکرانه فرمانده گردان افتاد و نیم نگاه‌ش به ما که به زور جلو خنده مان را گرفته بودیم، گوئی متوجه داستان شده بود، افتاد بدنبالم و..... من بودم که فرار 🏃را بر قرار ترجیح داده بودم و او بود که بدنبالم 🕺 می آمد. برای برادر عزیز سید باقر احمدی‌ثنا راوی با سابقه دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و چهاردهم: روز از نو روزی از نو هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بعد از قطعنامه و در حالی که تیم های مذاکره کننده ایران و عراق هر روز مقابل هم می نشستن و با بگو بخند مذاکره می‌کردن، ما به روزهای اول اسارت برگردیم. تاوان ارادت به امام بود و خیلی هم برامون مهم نبود. بازهم مثل روزای آغازین اسارت چشم و دستای ما رو بستن و با اولدنگی و کتک و با پای پیاده ما رو روانه بیابون کردن. نمی‌دونستیم کجا می‌برنمون. اول فکر کردیم دارن ما رو به انفرادی می‌برن چون حداقل خودم یه مورد تجربه انفرادی رو داشتم، ولی با طولانی شدن پیاده روی فهمیدیم که نه خبری از زندان و سلول انفرادی نیست. ماشینی هم در کار نبود همین جوری مثل کورا دستامون رو روی کتف همدیگه گذاشته بودن و با راهنمایی یکی از نگهبانا به مقصد نامعلومی در حال حرکت بودیم و اطرافمون پر بود از نیروهای بعثی و گاهی برای تنوع، مشت و لگد و کابلی رو حواله مون می کردن. دیگه داشت باورمون می‌شد که دارن ما رو برای سپردن به جوخۀ اعدام به بیابانای تکریت می‌برن و همون‌جا دفنمون می‌کنن. توی حالتِ بی‌خبری هزار جور فکر و خیال به سراغ آدم میاد. نکنه برای بازجویی و شکنجه های اختصاصی بَرِمون گردونن استخبارات بغداد و فکرای جوراجور دیگه. شاید تنها فکری که به ذهنمون نمی‌رسید، بحث تبعید بود. هیچ چیز مشخص نبود. فقط گاهی با فریاد و هُل و پس‌گردنیِ یکی از بعثیا به جلو پرت می‌شدیم و تلو تلو خوران دوباره خودمون را جم و جور می‌کردیم و شیرازه فکر و خیالاتمون پاره می شد. بعد از مقداری پیاده روی که دقیقا یادم نیست چقدر بود ولی شاید حدود نیم ساعت طول کشید ، صدای باز شدن دری آهنی شنیدیم . ما رو به داخل هدایت کردن و چشامونو بازکردن و تحویلمون دادن به نگهبانای ملحق و برگشتن و این پایانی بود بر حضور ما در اردوگاه ۱۱ تکریت . خداحافظ تکریت ۱۱ . خداحافظ دوستانِ خوبم. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂