🍂
🔻 کلام مقام معظم رهبری
در مورد این کتاب
پس از انتشار این کتاب نویسندگان، مسئولان و افراد متفاوتی درباره آن اظهار نظر کردهاند، عدهای آن را نقشه راه برای آیندگان خواندهاند، عدهای آن را فتح بابی برای نگارش خاطرات فرماندهان جنگ و عدهای دیگر چراغ هدایت. اما در رأس همه این اظهار نظرها، نظرات رهبر انقلاب درباره این کتاب و خاطرهنویسی دفاع مقدس خواندنی است.
رهبر انقلاب در بیانات خود در دیدار با جمعی از فرماندهان دفاع مقدس که 24 آذرماه سال جاری برگزار شده است، فرمودهاند: «به این نکته خوب است، توجه شود و در اظهارات گفته شود. این نکته را در ارتباط با مطالعه کتابهای مربوط به هشت سال دفاع مقدس میگویم، نکتهای که از بس واضح است، مغفول عنه واقع میشود و آن، این است که در دوره جنگ، افرادی و عناصری بودهاند و جوانانی که اطلاع از جنگ نداشتند و شاید سربازی هم نرفته بودند. بعد میبینیم که در ظرف یک سال، یا یک سال و نیم تبدیل میشوند به یک استراتژیست نظامی. این نکته درباره همه صدق میکند؛ درباره آقای رشید، درباره آقای جعفری و دیگران.
من شرح حال آقای جعفری را میخواندم. این کتابی که چاپ کردهاند؛ «کالکهای خاکی» با او مصاحبهکردهاند. اولی که دارد میرود طرف سوسنگرد، میگوید: من اصلاً هیچ نمیدانستم، هیچ شلیکی نکرده بودم. بلد هم نبودم. دیگران هم همین طور.
لکن در عملیات فتحالمبین، او یکی از طراح هاست و در اجرا هم، یکی از از مدیران خوب است، که فرماندهی یکی از قرارگاهها را بر عهده میگیرد. من شرح حال این آقایان و کتابهای جنگ را زیاد میخوانم.... جنگ کاری کرد که سرباز صفر ما، تبدیل شد به یک استراتژیست نظامی! این چیست؟ این؛ معجزه انقلاب و دفاع مقدس است و این حرفها از بس واضح است، گم میشود. شما اینها را بگویید.»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
عملیات بیت المقدس۴ در تاریخ ششم فروردین ماه ۱۳۶۷ با رمز "یا اباعبدالله(ع)" و با هدف فتح ارتفاعات مشرف بر سد دربنديخان عراق و تكميل عمليات والفجر در منطقه عمومي در بندیخان عراق - محور شمالی جنگ- اجرا شد.
عملیات «والفجر۱۰» علاوه بر آزادسازی «حلبچه» و تصرف چند ارتفاع مهم در منطقه، سبب نزدیکی رزمندگان ایرانی به تأسیسات سد «دربندیخان» گردید.
همین امر باعث شد که طراحان جنگ به عملیاتی دیگر در این منطقه و همچنین تصرف ارتفاعات مشرف به سد بیندیشند.
به همین منظور عملیات بیت المقدس۴ در ۶ فروردین سال۱۳۶۷ با رمز «یا اباعبدالله(ع)» در منطقه عمومی دربندیخان تکمیل و تامین جناح چپ منطقه عملیاتی والفجر۱۰ و پاسخگویی به تجاوز و شرارتهای دشمن جنایتکار در حمله به مناطق مسکونی و نیز به دادخواهی شهدای مظلوم شهرها و روستاهای کردنشین عراق از جمله حلبچه آغاز شد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #یادشبخیر
تازه پا به گردان گذاشته بود.
شوخ طبیعی، رکن جداناشدنی او بود.
فرقی هم نمی کرد در پادگان باشد،
در منطقه و یا شب عملیات و
درگیری با دشمن.
سالهای جنگ با سرعت نور گذشت و آقا شدند، راوی جنگ
دیگر کمتر خبری از شوخیها و شوخ طبعیهایش بود.
از قافله بازمانده بود و به یاد آنها روایت میکرد و از شجاعت و بزرگیشان میگفت.
گاهی در جمعهای خصوصی او را گیر میآوریم و گریزی میزنیم به شیرینکاریهایش و خاطرات روزهای جنگ.
همین چند وقتِ گذشته بود که از او خواستیم تا از ماموریت کردستان بگوید .
او هم از خداخواسته سوار مرکب خاطرات شده،
میگفت:
تازه قله ای را گرفته، و سرخوش از این پیروزی، بین بچهها نشسته بودیم که سروکله خبرنگاری پیدا شد و از چگونگی عملیات شب گذشته پرسید. با حرارت هرچه تمامتر پاسخ گفتیم و از شجاعت بچهها و فرار دشمن حکایت ها نقل کردیم.
خبرنگار تشکر کرد و در حال رفتن ، ایستاد و رو به من پرسید، راستی اسم تپه را نگفتید....
اسم تپه را نمیدانستم و گفتن "نمیدانم" با آن همه هنرنمایی قبلی برایم غیر ممکن بود.
نگاهی به تپه انداختم و نگاهی به کلّه کندهکاری شده محمد.
چقدر شبیه هم بودند !
از زبانم در رفت و گفتم "ارتفاعات پسکل ممد"
عجب!! چه اسم با مسمایی شده بود! خبرنگار بیچاره تشکر کرد و رفت و از ما دور شد.
ساعت ۱۴، صدای اخبار رادیو بلند شد. همه کنجکاو بودیم تا اخبارِ کلیِ عملیات را بهدست بیاوریم.
مجریِ خبر، با صدایی رسا و حماسی گفت...... دیشب رزمندگان ما در عملیاتی کم نظیر، در غرب کشور، موفق شدند مناطق وسیعی از جمله تپههای ۱۳۷، دربندیخان، پسکل ممد و.... را به طور کامل آزاد کنند و.....
وقتی نگاهم به چهره متفکرانه فرمانده گردان افتاد و نیم نگاهش به ما که به زور جلو خنده مان را گرفته بودیم، گوئی متوجه داستان شده بود، افتاد بدنبالم و.....
من بودم که فرار 🏃را بر قرار ترجیح داده بودم و او بود که بدنبالم 🕺 می آمد.
برای برادر عزیز
سید باقر احمدیثنا
راوی با سابقه دفاع مقدس
#جهانیمقدم
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و چهاردهم:
روز از نو روزی از نو
هیچ وقت فکر نمیکردم که بعد از قطعنامه و در حالی که تیم های مذاکره کننده ایران و عراق هر روز مقابل هم می نشستن و با بگو بخند مذاکره میکردن، ما به روزهای اول اسارت برگردیم. تاوان ارادت به امام بود و خیلی هم برامون مهم نبود. بازهم مثل روزای آغازین اسارت چشم و دستای ما رو بستن و با اولدنگی و کتک و با پای پیاده ما رو روانه بیابون کردن.
نمیدونستیم کجا میبرنمون. اول فکر کردیم دارن ما رو به انفرادی میبرن چون حداقل خودم یه مورد تجربه انفرادی رو داشتم، ولی با طولانی شدن پیاده روی فهمیدیم که نه خبری از زندان و سلول انفرادی نیست. ماشینی هم در کار نبود همین جوری مثل کورا دستامون رو روی کتف همدیگه گذاشته بودن و با راهنمایی یکی از نگهبانا به مقصد نامعلومی در حال حرکت بودیم و اطرافمون پر بود از نیروهای بعثی و گاهی برای تنوع، مشت و لگد و کابلی رو حواله مون می کردن.
دیگه داشت باورمون میشد که دارن ما رو برای سپردن به جوخۀ اعدام به بیابانای تکریت میبرن و همونجا دفنمون میکنن. توی حالتِ بیخبری هزار جور فکر و خیال به سراغ آدم میاد. نکنه برای بازجویی و شکنجه های اختصاصی بَرِمون گردونن استخبارات بغداد و فکرای جوراجور دیگه.
شاید تنها فکری که به ذهنمون نمیرسید، بحث تبعید بود. هیچ چیز مشخص نبود. فقط گاهی با فریاد و هُل و پسگردنیِ یکی از بعثیا به جلو پرت میشدیم و تلو تلو خوران دوباره خودمون را جم و جور میکردیم و شیرازه فکر و خیالاتمون پاره می شد. بعد از مقداری پیاده روی که دقیقا یادم نیست چقدر بود ولی شاید حدود نیم ساعت طول کشید ، صدای باز شدن دری آهنی شنیدیم . ما رو به داخل هدایت کردن و چشامونو بازکردن و تحویلمون دادن به نگهبانای ملحق و برگشتن و این پایانی بود بر حضور ما در اردوگاه ۱۱ تکریت .
خداحافظ تکریت ۱۱ .
خداحافظ دوستانِ خوبم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 اولین امداد غیبی ۱
🔅 گزیده ای از کتاب ناگفتههای جنگ
فتح خرمشهر (شهید صیاد شیرازی)
رفتیم به اتاق جنگ. اعضای ستادمان رفتند و من و فرمانده سپاه تنها شدیم. حالت عجیبی پیدا کرده بودیم؛ از بس فشار روحی و روانی به ما وارد شده بود. لشکرهایی که در اختیار داشتیم، اسمشان لشکر بود، ولی از رمق افتاده بودند.
در اینجا، خداوند یک امداد عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از امدادهای بسیار بزرگ است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی که با هم در میان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث در نگرفت. دیدگاه متفاوت نداشتیم اصلاً دو مسئولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد داشتیم. صحبت که میکردیم، نشان میداد یاری خداوند نصیبمان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سر آنها بودیم و جلویشان نبودیم.
چشمهایمان از خوشحالی درخشید. مثل اینکه کار تمام شده بود. حالت جالبی است که فرماندهی مطمئن باشد طرحی که میخواهد با اجرا دربیاورد، به طور یقین پیروزی است. یعنی ما پیروزی را در آن جرقة ذهنی که به وجود آمد، دیدیم.
دو تایی با هم صحبت کردیم. مشکل کار در این بود که این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنیم. با آنان بحثهای دیگر کرده بودیم و حالا ناگهان میخواستیم این طرح را مطرح کنیم. در ذهنمان بود که حتماً میگویند مشورتهایمان چطور شد؟ مخصوصاً بچههای سپاه، اهل بحث و مشورت و این چیزها بودند و فکر میکردیم اگر یک موقع چیزی را فیالبداهه بگوییم، ممکن است برایشان سنگین باشد. خداوند یاری کرد و گفتم: «من این را ابلاغ میکنم.» یعنی مسئولیت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقای محسن رضایی هم قبول کرد و گفت: «اشکالی ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنید.»
ادامه دارد
@defae_moghadas