eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گزیده‌ای از کتاب "دِین" پاسی از شب گذشت....و آنها...همچنان...زیر پل بودند......!!! رضا سرش را پایین انداخته بود و تکیه اش را به دیواره‌ی سیمانی پل زده بود،و با خاک‌های زیر پل شکل‌هایی می‌کشید. در فکری عمیق فرو رفته بود.... . یکباره رو کرد به مهدی و گفت:""اینطوری موفق نمیشیم!! نه- اینطوری موفق نمیشیم!! خودت رو آماده کن باید بریم اهواز! حسین علم الهدی تعدادی نیرو به اضافه ی برو بچه های مسجد ، آماده کرده..بریم وضعیت رو توضیح بدیم و آنها رو بیاریم..تا بشه کاری کرد...." و تصمیم گرفتند فردای آن شب برای درخواست کمک از سپاه خوزستان و انعکاس وضعیت بحرانی خرمشهر به اهواز بروند و برگردند. مهدی و رضا خودشان را هر طور بود به اهواز رساندند و به سپاه رفتند . آنجا حسین علم الهدی و عباس صمدی را دیدند. به حسین گفتند : عراق با نیرو و تجهیزات زیادی به خرمشهر حمله کرده و نیروهای مقابل او آنقدر کم هستند که سقوط خرمشهر قطعیه . نیروهای مردمی هم که اونجا مونده ان سلاح و مهمات کافی در اختیار ندارن. مهدی از روی نقشه وضعیت حمله عراقی ها به خرمشهر را برای حسین توضیح داد. حسین ابتدا گفت : باشه ، بریم خرمشهر . بذارید موضوع رو به عباس صمدی هم بگم . حسین پس از شنیدن حرفهای مهدی و رضا چند لحظه ای نزد عباس صمدی رفت و برگشت و گفت: بچه ها موضوع را که به عباس گفتم اشک در چشماش جمع شد و گفت: مهدی و رضا نمی دونن ، به اونا بگو اهواز در حال سقوطه و در این شرایط نمی تونیم اهواز رو رها کنیم و به خرمشهر بریم. فرماندهان نظامی خرمشهر را از دست رفته حساب کرده ان و در حال چاره اندیشی برای نجات اهواز و کل خوزستان هستن . هیچکدام نمی دانستند که واقعه مهمی در پیش است که سرنوشت اهواز و خوزستان را تغییر می دهد . @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بعضی عکس‌ها !! گاهی با عکسی از هزاران عکس جبهه روبرو می‌شویم که برای اهلش، گفتنی‌ها دارد از ناگفته‌ها!! هر چند تنها چند رزمنده باشند و تلّه خاکی و چند گونی در زمینه آن اینجا شرهانی‌ست... تپه‌هایی بکر و دشتی پهناور، با چشم‌اندازی از انفجار و دود و پیکرهایی بی‌جان در زمینی سرد و انسان‌هایی از جنس نور و واژه‌هایی چون کانال.... غناسه.... پیشانی... نارنجک..... و آواهایی از همان‌جنس که ورد هر روز زبان‌شان بود - عباس ترکش خورد.... - ممد با نارنجک تفنگی..... - غلام در آتش تهیه دیشب... - جنازه حسین در پشت سنگر.... - پیشانی معتمد با تیر غناسه ..... از همه دنیای خود رها شده بودند تا خود را سپر بلای باورشان کنند.... چقدر این عکس زنده است و دل‌ربا!! یک‌رنگی و صفا... با چهره‌هایی مصمّم... در سخت‌ترین شرایط ممکن.... چه‌می‌دانستند.... !! چند صباحی خواهد گذشت و کسانی خواهند آمد که همه را فدای دنیای خود کنند و از نام‌تان پلکانی برای امیال‌شان @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 الله اکبر یکی از افسران عراقی اسیر شده می‌گفت: آن الله اکبری که شما می‌گفتید با آن دویدنتان گفتیم لابد نیروی انبوهی از ارتفاع به پایین می‌آید بهمین خاطر خود را باخته و تسلیم شدیم. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتابِ "سلام بر ابراهیم" «سلام بر ابراهیم» کاری است از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی که در قالب زندگینامه ای مختصر و 69 خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر «ابراهیم هادی» منتشر شده است.    شهید ابراهیم هادی در یکم اردیبهشت ماه سال 36 دیده به جهان گشود و پس از بیست و هفت سال زندگی پر فراز و نشیب، در عملیات والفجر مقدمّاتی در منطقه فکه، بیست و دوم بهمن سال 61 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و همانطور که از خداوند می خواست، پیکر پاکش در کربلای فکه گمنام ماند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطره‌ای از مفقود شدن شهید هادی را تقدیم خوانندگان عزیز می کنیم.                                                                                                               🔅 پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید: " چرا ابراهیم مرخصی نمی آد؟" با بهانه های مختلف بحث رو عوض می کردیم و می گفتیم: "الآن عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم." تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه. اومدم جلو و گفتم: "مادر چی شده؟" گفت: من بوی ابراهیم رو حس می کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و... " وقتی گریه اش کمتر  شد گفت:  "من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده". مادر ادامه داد: "ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه" چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در  سی سی یو بیمارستان بستری شد. سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار بره و به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود. امّا عقده دلش رو اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت.    @defae_moghadas 🍂
فکه/ فروردین ۱۳۷۲ لحظاتی پس از انفجار مین، سید مرتضی آوینی و قاسم دهقان از گروه روایت فتح شهید شدند. رهبری به سید مرتضی علاقه زیادی داشت هرچند تا مدت‌ها به چهره نمی‌شناختش. @defae_moghadas 🍂
هاشمی رفسنجانی و حسن روحانی معتقد به ادغام ارتش و سپاه بودند. تصویر مربوط به بهمن ماه ۶۴ و عملیات والفجر هشت .