🍂
🔻 #کتاب
"پایی که جا ماند"
کتاب "پایی که جا ماند"، نوشته سيد ناصر حسينيپورماجرای ثبت خاطراتی است از زندانهای مخوف عراق وروزهای اسارت او در قطع رقعي و 768 صفحه از سوي انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
عراقی ها او را بهعنوان پیک شهید سردار علی هاشمی معرفی کرده بودند و این یعنی آغاز شکنجه های دردآور برای بهدست آوردن اطلاعات؛ آن هم روی نوجوان 16 ساله ای که یک پایش هم قطع شده بود. بعد او یک ماه در بیمارستان بستری کردند تا حالش بهتر شود و سپس به پادگان صلاحالدين بردند، محلي که در آن حدود 22 هزار اسير مفقود الاثر ايراني كه نامشان در فهرست صليب سرخ ثبت نشده بود، بهصورت مخفيانه نگهداري می شدند.
در اين پادگان كه در 15 كيلومتري تكريت قرار داشت، از يك اردوگاه 4500 نفري، 320 نفر به شهادت رسيدند كه عراق پس از آزادي اسرا، هرگز نپذيرفت كه اين افراد در گروه اسراي ايراني قرار داشتند.
در روزهاي اسارت در پادگان صلاحالدين، با صفحههاي آخر كتابهاي مرتبط با سازمان مجاهدين خلق که براي مطالعه در اختيارش قرار ميدادند، دفترچه يادداشت درست كرد و حوادث روزانه را با كدگذاري روي آنها نوشت. البته از كاغذ سيگار و حاشيههاي روزنامههاي القادسيه و الجمهوريه استفاده کرد. سپس اين يادداشتها را در يك عصا و اسامي 780 اسير ايراني كمپي كه در آن بود را در عصاي ديگرش جاسازي كرد و در روز آزادي (22 تير 1369) به ايران آورد.
این بعدها با عنوان «پایی که جا ماند» توسط سید ناصر حسینی منتشر شد ...
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 تقریظیه مقام معظم رهبری بر کتاب پایی که جا ماند
تا کنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده ام که صحنه های اسارت مردان ما را در چنگال نامردمان بعثی عراق را, آنچنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد.
… درود و سلام به خانواده های مجاهد و مقاوم حسینی.
۹۱/۶/۲
سید علی خامنه ای
🔻 تقدیم پشت جلد کتاب
«این کتاب را به “ولید فرحان” خشنترین گروهبان بعث عراق تقدیم میکنم!»
سید ناصر حسینی
🍂
🍂
🔻 گزیدهای از پایی که جاماند:
یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم میخواست دستهایم باز بود تا چشمهایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل میشد که در ذهنم مانده. فحشها و توهینهایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکیشان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر میرسید, گفت: لیش اجیت للحرب؟ (چرا اومدی جبهه؟) بعد که جوابی از من نشنید, گفت: اقتلک؟ (بکشمت؟) ...
دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگيرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توي آب! عاقبت اين کار را ميدانستم. برايم سخت بود ساعت مچي برادر شهيدم روي دست کساني باشد که قاتلان او بودند... حق داشت عصباني شود، اين کار او را عصباني کرد که با لگد به چانهام کوبيد و با قنداق اسلحهاش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقدهاش کمی خالی شد.
يکي از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر ميرسيد، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمينيون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبيد. از حالاتش پيدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه يکی از شهدا وسط جاده بود، ايستاد. جنازه از پشت به زمين افتاده بود. نظامی سياه سوخته عراقی کنار جنازه ايستاد و يک دفعه چوب پرچم عراق را به پايين جناق سينه شهيد کوبيد، طوری که چوب پرچم درون شکم شهيد فرو رفت. آرزو ميکردم بميرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برميگشت، به من خيره ميشد و مرتب تکرار ميکرد: اينجا جای پرچم عراقه!
نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود... اما وقتی حرف ميزد عراقيها را تا استخوان ميسوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هيچ شرايطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان يکم بود به او گفت: انت حرس الخمينی؟ احمد سعيدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمينيام! ستوان که حرفهايش را فاضل ترجمه ميکرد، گفت: هنوز هم با اين وضعيتی که داری به خمينی پايبندي؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. يعنی شما ميخوايد بگيد صدام رو دوست نداريد، اسارت عقيده رو عوض نميکنه، عقيده رو محکم ميکنه!
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#نکات_تاریخی_جنگ
🔅 ملاقات جنجالی در کوران جنگ ۲
نکاتی از این ملاقات 👇
زمان: ۳۰ آگوست ۱۹۸۶ (۸ شهریور ۱۳۶۵)
مکان: فرانسه، پاریس، هتل پاریزین
نفرات حاضر در ملاقات:
آمیرام نیر (مشاور نخست وزیر اسرائیل که در این ملاقات خود را یکی از مقامات آمریکایی معرفی کرده است)،
حسن روحانی،
و منوچهر قربانیفر
♤♤♤♤
🔅 حسن روحانی:
«من زبان انگلیسی را متوجه میشوم اما متأسفانه نمیتوانم صحبت کنم؛ لذا قربانیفر ترجمه خواهد کرد. لطفا این جلسه را کاملا خصوصی در نظر بگیرید. من از طرف دولتم صحبت نمیکنم چرا که این جلسه کاملا غیرمنطقی است. من اصلا حس خوبی نسبت به سخنرانی افراطی دیروز امام خمینی ندارم. من فکر میکنم این سرسختانهترین سخنرانی او از زمانی است که قدرت را به دست گرفته است. او میخواهد همه کسانی را که با مواضع ضدآمریکایی افراطی او همراهی نمیکنند، له کند.
این باید برای شما واضح باشد که آنچه الان من میگویم، چیزی است که هاشمی رفسنجانی خواسته است تا بگویم. اگر این کار را نکنم، کار من تمام است. این روزها افراطیهایی مثل خمینی و پسرش بر ما حکومت میکنند. محافظین مرا احاطه کردهاند. من چیزی برای خودم نمیخواهم، حتی پول. چرا که در جایگاهی هستم که نمیتوانم آن را خرج کنم چون باعث سوءظن میشود.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
1_91015957.mp3
زمان:
حجم:
508.7K
🍂
🔻 حاج صادق آهنگران
🔻 شعر علیرضا قزوه
شب است و سكوت است و ماه است و من
فغان و غم اشك و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشكفتهام
شب و مثنوی های ناگفتهام
شب و نالههای نهان در گلو
شب و ماندن استخوان در گلو
من امشب خبر میكنم درد را
كه آتش زند اين دل سرد را
بگو بشكفد بغض پنهان من
كه گل سرزند از گريبان من
مرا كشت خاموشی نالهها
دريغ از فراموشی لالهها
كجا رفت تأثير سوز و دعا؟
كجايند مردان بیادّعا؟
كجايند شورآفرينان عشق؟
علمدار مردان ميدان عشق
كجايند مستان جام الست؟
دليران عاشق، شهيدان مست
همانان كه از وادی ديگرند
همانان كه گمنام و نامآورند
هلا، پير هشيار درد آشنا!
بريز از می صبر، در جام ما
....؛
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و نوزدهم:
معجزه پنکه سقفی
تمام امکانات سرمایشی مون هم در اون اتاق کوچک یه پنکه سقفی بود که اون بالا بسته بودن و معلوم بود متعلق به عصر دقیانوس است. بی انصافا روی کمترین درجه هم تنظیمش کرده بودن. ما هم که مثل چوب کبریت کنار هم بستهبندی شده بودیم و از سر و رومان شرشر عرق میریخت. معجزۀ این پنکه این بود فقط یه نفر رو که مستقیما زیرش بود رو کمی خنک میکرد. خدا رو شکر دیگه مجروح نداشتیم. بچه ها به نوبت یکی یکی زیر پنکه قرار میگرفتیم و کمی که عرقمون خشک می شد دیگری جاشو میگرفت.
یکی از زیباترین خاطراتی که در اسارت بیاد دارم تو همین اتاق کوچکِ زندان ۳۱ نفره بود.
چهار ماه از گرم ترین ماهها و روزای سال با اون تراکم و مضیقۀ جا، هیچ نزاع و حتی تنش جزئی پیش نیومد. بیشتر به یه افسانه یا معجزه شبیهه. ولی این یه واقعیت بود که نه سرِ جا و خنک شدن زیر پنکه و نه تقسیم غذا و سایر مسائل در این مدت نسبتا طولانی هیچ دلخوری و ناراحتی بین ما پیش نیومد. حتی یادمه بارها اتفاق افتاد که افراد بخشی از سهمیه غذا یا دارو یا چای خودشون رو به دیگری که احساس میکردن نیازمندتره یا چند روزی مریض شده بود و نیاز به مراقبت داشت میدادن و این اوج جوانمردی و از خود گذشتگی بچهها توی اون شرایط بود.
اذان که میشد همه با هم بلند میشدیم و مقید بودیم اول وقت نماز بخونیم. اونقد جا کم بود که وقتی بلند می شدیم نماز میخوندیم، انگار داشتیم نماز جماعت میخوندیم. تازه همه با هم نمیتونستیم بایستیم و نماز بخونیم و تو دو سه شیفت نمازمون رو میخوندیم. ولی توی اون جای کم نماز فرادامون شبیه نماز جماعت بود.
یه نگهبان گاگول و بدقواره بنام لفته داشتیم که مدام به ما گیر میداد که مگه نگفتم نماز جماعت ممنوعه!؟ چرا مخالفت می کنید؟! و شروع به تهدید و فحاشی و گاهی هم کتک کاری می کرد، ما هر چه براش توضیح می دادیم که نماز جماعت این جوری نیست و یکی تو رکوعه و یکی سجده و یکی تشهد، حالیش نبود و شاید اصلا نمیدونست نماز جماعت چجوریه؟!!!. تا آخرش نتونستیم این عقب مونده رو تفهیم کنیم و تنها خوبی که برامون داشت این بود که حرفها و رفتارش شده بود دستمایۀ طنز و خندیدن بچه ها و نوعی تنوع برامون بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂