🍂
💠 فیض شب قدر 😂
🐏🐑🐏
در منطقه عمومی بانه و سردشت بودیم. محل استقرار چادرهای گردان که در استتار درختان 🎪🌳قرار گرفته بود و بدجور ما را بیاد باغ و بستان و دود و کباب 🍢🍢و منقل می انداخت.
جالب اینکه وضع تدارکات و غذا هم خیلی جالب نبود و ٰگویی همیشه یک چیزمان باید لنگ باشد.
گردانهای بهبهان در نزدیکی ما مستقر شده بودند و اوضاع بدی نداشتند.
🎪🌳🎪🌳🎪
بعد از ظهر یکی از روزها که بدجوری قار و قور رودها درآمده بود، شاهد عبور ماشین بنزی بودیم که جلو تدارکات آنها ایستاد و.....
چیزی که از آن پیاده می کردند چشم های ما را به خود خیره کرده بود. باورش سخت بود ولی حقیقت داشت.
بارش گوسفندهای چاق و چله ای بود که یکی یکی به پایین تشریف می آوردند. یکی... 🐑 دوتا....🐏سه تا....🐑چهارده تا..... 🐏پانزده گوسفند🐑 تپل تازه نفس مستقیم از بهبهان آمده بودند، آنهم در همسایگی ما. 😍
خدایا چه باید می کردیم🤔. همه رزمنده بودیم و تفاوتی بین ما و آنها نبود و 😉 برای یک کشور می جنگیدیم.
ماه رمضان هم بود و اتفاقاً شب قدر و احیاء و شب زنده داری! ما هم باید به فیض این شب می رسیدیم و دست خالی صبح نمی کردیم.
در جلسه ای اضطراری من و حاج حمید بنادری و مهرداد غلامی و حمید رکنی در چادر فرماندهی گروهان اخلاص جمع شدیم و حسن الهایی سحر، پیک حاج سعید نجار هم بما اضافه شده بود. شرایط، شرایط سختی بود و حساس.
طرح پاتک به گوسفندهای بهبهانی لحظه ای رهایمان نمی کرد. دل را به دریا زدیم و طرح را مطرح کردیم و برحسب اتفاق مورد استقبال هم قرار گرفت. 😋 جنگ بین خیر و شر بدجوری به جانمان افتاده بود ولی باید مقاومت می کردیم و بر افکار رحمانی پیروز می شدیم.
به توجیه المسائل دل خود مراجعه کردیم و با فتوایی عزم خود را برای میزبانی از یکی از گوسفندها 🐑جزم کردیم.
همه با هم برادر بودیم و فرزند آدم.😜 اهوازی و بهبهانی و این حرفها را هم شکر خدا نداشتیم. پس دیگر مساله ای باقی نمی ماند.
در زمانی که همه مشغول استغفار و تضرع بودند و ناله های الهی العفو طنین انداز شده بود گوسفند را با احترام به چادر 12 نفری که از قبل آماده و مجهز کرده بودیم آوردیم و عملیات ذبح را شروع کردیم.
اولین نواهای الغوث، 🙌الغوث،🙌 رزمندگان بلند نشده بود که گوسفند زبان بسته به میله چادر آویزان شد و پوستش کنده و آماده ی کباب شدن گردید.
🍢🍡🍢🍡🍢🍡🍢🍡
به خاطر حفظ ملاحظات !!! بعضی از فرماندهان 👮👮عزیز را هم به چادر دعوت کردیم و بی خبر از همه جا پذیرایی جانانه ای هم از آنان به عمل آوردیم.
و آن شب بهترین شب قدری بود که داشتیم !!!............یادش بخیر، 👌
شهید مدافع حرم زینبی
مصطفی رشیدپور
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و بیست و هشتم:
اعزام مبلغ
از برگزاری هفته بسیج در اردوگاه بعقوبه تا شروع تبادل اسرا در ۲۶ مرداد ۶۹ کمتر از نه ماه مونده بود و سال پایانی اسارت برای همه اسرا بود. هر چه در توان داشتیم برای نشر و گسترش برنامه های فرهنگی تلاش می کردیم.
یکی از برنامه های فرهنگی بچهها در اردوگاه ملحق، اعزام مبلّغ و ارسال مقاله برای سولههای بعقوبه بود. اکثریت مطلقِ ۵۰۰۰ نفر اسرای سولهها برادران ارتشی بودن و همه این عزیزان اواخر جنگ و بعد از پذیرش قطعنامه و در عملیاتای عراق در ماهای پایانی جنگ اسیر شده بودن و نیازمند به کارها و برنامههای فرهنگی بودن.
ارتباط بین ما و اونا بصورت حداقلی بود و صرفاً گاهی در قالب رفتن بهیارها یا افرادیکه تخصصی داشتن مثل برقکار و غیره بود. بچهها از همین فرصت اندک استفاده میکردن و به همراه بهیار، برقکار و ... یکی دو نفر رو به بهانۀ دستیار میرفتن و یا با خودشون مقاله و نوشته میبردن یا سخنرانای ما میرفتن و برای جمعی از اونا سخنرانی میکردن.
دو نفر از افرادی که به سولهها برای انجام کارای پزشکی رفت و آمد داشتن، رضا سلیمی از اصفهان و علی حسن قنبری از کرمانشاه بودن. به علی حسن قنبری گفتم: این بارکه قرار شدی بری با عراقیا هماهنگ کن و منو به عنوان دستیار با خودت ببر. یه روز علی حسن اومد و گفت آماده شو من دارم میرم سولهها و اجازه گرفتم تو رو هم بعنوان دستیار با خودم ببرم. دوتایی راه افتادیم و علی حسن مشغول کارای خودش بود و من هم برای تبلیغ از قبل هماهنگ شده بودم برای سخنرانی.
گفته بودم کُردها رو دعوت کنن چون زبون و ادبیات و نحوه گفتگو با اونا رو خوب بلد بودم. تو یکی از سولهها جمعی در حدود ۲۰۰ نفر از بچه های کرد جمع شدن و منتظر بودن ببینن کی داره میاد براشون سخنرانی بکنه و چی میخواد بگه. یهو سلطانیِ ریزه پیزه وارد شد. شاید اونا منتظر بودن یه آدم هیکلی باشه که جرات کرده دل رو به دریا بزنه و توی اسارت بیاد برای تبلیغ!
اولش با تعجب به من نگاه میکردن و باورشون نمیشد که تو اون جمع بتونم با خونسردی صحبت کنم. ولی وقتی شروع کردم، همه ساکت شدن و انگار گم شدۀ خودشون رو پیدا کرده بودن. من اصل کلام رو بردم سمت و سوی تهییج حس وطنی و دینی و پیشینه افتخار آفرین ایرانی و ملت کرد و ازشون خواستم تسلیم شرایط نشن و از عمر و جوانیشون حداکثر بهره برداری رو بعمل بیارن و از تجارب ارزشمند و برنامه های فرهنگی، علمی و هنری ملحق، براشون گفتم. تو چشماشون میدیدم که با چه ذوق و شوقی گوش میدن و به وجد اومده بودن. گرچه بعضیاشون مذهبی نبودن ، اما دارای طینت پاک و زمینه بِکر بودن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #گزیدهای از کتاب
بین دنیا و بهشت
آن قدر واژههای این کتاب صادقانه کنار هم نشستند که حیفم میآید از کنار آنها به سادگی بگذرم. لذا خاطرات دیگری از کتاب مذکور را در پی میآورم تا هم به قلم رحیم مخدومی و هم به قدمهایی که پدر محمد تقی طاهرزاده هجده سال جهت پرستاری از پسرش کشیده است آفرین بگوئید؛
🔅 "کارگر کوچک من"
او هم بچگی میکرد، مثل همه بچهها، اما یک فرق با خیلیها داشت. از هفت سالگی کار میکرد. میآمد وردست خودم در کارگاه کفاشی. خودم کارگر مردم بودم. او هم کارگر من با آن قد کوچک و سن کمش عجیب کارهایم را جلو میانداخت.
(بین دنیا و بهشت ص 5)
🔅 "بیست و ششمین روز"
تقی را که آوردند اصفهان هم میدید، هم میشنید. غذا میخورد، آب مینوشید، حرف میزد، شوخی میکرد، میخنداند.
گاه که به دلش رجوع میکرد، لطیفترین حرفش را با اشک به زبان میآورد: ای کاش شهید شده بودم.
ای کاش ما هم میدانستیم که خداوند تنها بیست و پنج روز مهلتمان داده تا هر چه میخواهیم صدای تقی را بشنویم. نگاه کردنش را، غذا خوردنش را ببینیم.
ای کاش میدانستیم که این دریا میخواهد آبش را از ما دریغ کند و ما عطش زدهها را هجده سال تشنه نگه دارد. روز بیست و ششم بود. طبق معمول آمدم بیمارستان برای تقی کمپوت خنک آورده بودم.
مثل همیشه روی تخت بود و نقطهای را تماشا میکرد. سلام کردم، اما مثل همیشه جوابم را نداد، صورتش را به طرفم نچرخاند. نخندید!
کمپوت را باز کردم و گفتم: پا شو بابا! خنک است جگرت را حال میآورد، تقی اعتنایی نکرد. احساس کردم جگر خودم دارد میسوزد!»
(بین دنیا و بهشت ص 25)
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔸 اولین ها
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
👈 اولين گلوله ای كه از يك دستگاه تانك در جنگ ايران و عراق به سوی كشورمان شليك شد توسط ملك حسين، پادشاه وقت اردن انجام گرفت.
👈 اولين عمليات منظم رزمندگان اسلام، عمليات «امام مهدی عليه السلام» در تاريخ 26/12/1359 در منطقه غرب سوسنگرد انجام شد.
👈 اولين ايستگاههای صلواتی جبهه ها در شهر بستان (پس از آزادسازی) راه اندازی شد.
👈 اولين عمليات نيروی هوايی ارتش، تنها به دشمن، در بعداز ظهر 31 شهريور ماه 1359 صورت گرفت كه صدمات جبران ناپذيری به 2 پايگاه مهم هوايی عراق به نامهای «الرشيد» و «شعبيه» وارد نمود.
👈 اولين عمليات نيروي دريايي ارتش در هفتم آذر ماه 1359 انجام شد.
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یک عکس و یک خاطره
👈 عکس در جبهه طلاییه توسط برادر عزیز شهید زندی گرفته شده . ایشان جهت بازدید از بچه ها آمده بود و این عکس را گرفت.
نفر جلویی اخوی روزبه هلیسایی (شهید مدافع حرم) هستند. پشت سر هلیسایی ارکان، سمت چپش رویوران .
شهید زندی کنار شهید زندی یاراحمدی سمت راست یاراحمدی عباس حاجیان . پشت سر یاراحمدی و شهید زندی شهید محمود رشیدیان و نفر آخر جفت عکس امام برادر سعیدی است .
👈 موقعی که عکس گرفته شد ارکان فهمید عباس حاجیان پشت سرش گوش گذاشته مقداری ناراحت شد. وقتی عکس ظاهر شد دیدیم یک آدم زرنگ تر برای عباس حاجیان گوش گذاشته . آنروز چقدر خندیدیم به این صحنه
و این عکس، یک عکس بیاد ماندنی شد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و بیست و نهم:
مقاله نویسی
چقدر تأسف میخوردم که چرا دستمون باز نیست که بتونیم با برادرامون توی سوله ها بیشتر ارتباط برقرار کنیم و تجربیات خودمون رو در اختیارشون قرار بدیم و از توانمندی هاشون استفاده کنیم. البته غیر از من تعداد دیگری از بچه ها در فرصت های مناسب اعزام میشدن و ارتباط صمیمانه توام با کار فرهنگی و تبلیغی بین اردوگاه کوچیک ما و سولهها برقرار شده بود و اونا هم مشتاقانه رویِ خوش نشون میدادن و استقبال میکردن.
یه روز یکی از دوستان اومد پیش من و گفت بچههای فعال تو سولهها درخواست کردن مقالهای در زمینه «صبر» براشون تهیه کنیم و بفرستیم. از من خواست که این کار رو انجام بدم. این زمانی بود که کاغذ و قلم بصورت محدود آزاد شده بود. منم یه مقاله دو سه صفحهای نوشتم و خیلی مطمئن نبودم که مقبول واقع بشه چون هیچ منبعی جز قرآن در اختیار نداشتیم و مجبور بودم که به نیمچه معلومات خودم تکیه بکنم و خلاصه خودم خیلی راضی نبودم. در این مقاله ضمن تعریف صبر و فوایدش و توصیه دین اسلام، قرآن و معصومین(علیهم السلام) به صبر، به اقسام سه گانه صبر(صبر در مصیبت و سختی؛ صبر بر طاعات و صبر در مقابل معصیت و گناه) اشاره کردم و هر کدوم رو به اختصار شرح دادم. مقاله برای سوله ها فرستاده شد. بعد از چند روز همون فرد که اسمش یادم نیست گفت بچههای سوله خیلی استقبال کردن و داره بین بچههای اونجا دست به دست می شه. دوستان دیگه هم نوشته ها و مقالاتی رو می فرستادن. اینا همه از برکات محیط سالم و با نشاطی بود که در اردوگاه کوچیک ما ایجاد شده بود.
به برکت همین اتحاد و همدلی بین بچهها، روز به روز بر دامنه کارای گروهی افزوده می شد و به جرأت میتونم ادعا کنم که در طول روز بجز ساعات استراحت و کارهای شخصی، کمتر کسی بود که بیکار بمونه و به کاری مشغول نباشه. سطح برنامهها از برگزاری کلاسای محدود به برنامههای گسترده در داخل آسایشگاها و بعد از اون به برنامههای فرهنگی در سطح اردوگاه کشیده شد که نمونه بسیار بارز و جذاب اون برگزاری هفته بسیج در سطح بند یک بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂