با سلام و تشکر از شما و استاد عزیز جناب غزالی
حق با شماست!
خاطرات جناب آقای پورعطا دارای بخش دیگری است که بخاطر طولانی شدن دو قسمت اول و جلوگیری از اطاله کلام، تصمیم به اتمام آن گرفتیم.
با توجه به ایجاد سوال مشابه برای دیگر دوستان، بر خود لازم می دانیم بخش سوم که مربوط به مرحله دوم عملیات والفجر مقدماتی است را از فردا تقدیم حضور شما کنیم.
🍂
🔻 #کتاب
"سفر به گرای 270 درجه"
رمان «سفر به گرای 270 درجه» حکایت ناصر است. ناصر رزمندهای جوان است که مشق و درس را رها میکند و به همراه دوستش علی روانه منطقه جنگی جنوب میشود. در آنجا ضمن دیدار مجدد با دوستان سابقش، برای یک عملیات مهم آماده میشود. در حین عملیات بسیاری از دوستانش شهید و مجروح میشوند و خود او نیز که جراحتی سطحی برداشته است، به پشت خط میآید و بعد از چند روز به شهر خود بازمیگردد و زندگی عادی را از سر میگیرد و مجدداً با دریافت تلگراف رسول (دوست نوجوان رزمندهاش که خبر از عملیات قریبالوقوع میدهد) خود را آماده بازگشت به منطقه میکند.
«سفر به گرای 270 درجه» از اول تا انتها متن حادثه عظیم دفاع مقدس را به تصویر میکشد. روایتی است ملموس و صادقانه از زندگی در جنگ، این سفر بر شانههای ستبر حوادث عینی استوار است. خاطراتی است از منظر یک جوان –ناصر- جوانی که در کوران نفسگیر مرگ و زندگی، تجربههایی بزرگ از سر میگذراند. قرار است با مخاطبش روراست باشد و آنچه را که از جنگ میداند، صادقانه با مخاطبش در میان بگذارد.
اقبال زیادی به خود جلب داشت و مورد توجه جدی قرار گرفت. این کتاب به سال ۱۳۷۵ منتشر گردید. جایزه بیست سال داستان نویسی، جایزه چهارمین دوره انتخاب کتاب سال دفاع مقدس و جایزه بیست سال ادبیات پایداری، از افتخارات این کتاب است.
این کتاب توسط پال اسپراکمن نایب رئیس مرکز مطالعات دانشگاهی خاورمیانه در دانشگاه راتگرز آمریکا به انگلیسی ترجمه شده و نخستین رمان ایرانی با موضوع جنگ است که در آمریکا منتشر میشود.
@defae_moghadas
🍂
🍂 در بخشی از کتاب سفر به گرای 270 درجه میخوانید:
آرام قدم بر میدارم. تقی شانه به شانهام میشود. کلاه کامواییاش را کشیده رو گوش و گوشی بیسیم را داده زیر آن. سرش را میآورد جلو و آرام میگوید: «حیدر سلام میرسونه، میگه خداحافظ!» سر تکان میدهم. پاهایم را بیش از حد معمول بالا میآورم. انگاری رو زمین خرده شیشه پاشیدهاند. منطقه ساکت است. با دشمن فاصله زیادی داریم.
بشین. در جا مینشینم و سرم را بر میگردانم و به عقب نگاه میاندازم. سایه پر رنگی هستیم که تا خاکریز خودی کشیده شدهایم. هنوز همه ستون وارد دشت نشده. سر بر میگردانم. چند خمپاره از طرف دشمن شلیک میشود، از بالای سرمان میگذرد و پشت خاکریز میترکد. از دو ورمان ستون نیروها به سمت دشمن در حرکتند. آرام و در سکوت میروند و تو تاریکی گم میشوند.
بلند شو. بر میخیزم و پشت سر حاج نصرت به راه میافتیم. رد شنی تانکها رو زمین کشیده شده و گویی هزاران کرم خاکی با بدنهای بند بند رو زمین پخش شدهاند. علی میزند به شانهام و با دست زمین را نشانم میدهد. سرم را تکان میدهم. نمیخواهم حرفی بزنم. میدانم اگر کلامی از دهانم خارج شود، درد دل علی شروع میشود. تقی سرش را میآورد در گوشم و میپرسد: «تانکهاشون تا این جا اومده بودن!؟»
با اشاره سر جوابش را میدهم. رد شنی تانکها چپ و راست همدیگر را قطع کردهاند. منوری در آن دورها روشن میشود. رو دو پا مینشینیم. آن قدر نزدیک نیست که درازکش شویم. صدای شلیک چند تیر میآید. جلوتر، سایههایی که به کپه خاک میمانند، دیده میشود. علی میگوید: «تانکها رو باش!»
منور خاموش میشود. پا میشویم و راه میافتیم. به دور و بر نگاه میاندازم. هیچ کدام از ستونهایی را که به موازات ما به سمت دشمن میرفتند، نمیبینیم. احساس تنهایی میکنم.
به یکباره یکی از تانکهای دشمن به سمت ما شلیک میکند. تیرهای رسام مانند دانههای تگرگ از بالای سرمان میگذرد و عقب ستون را درو میکند. میریزیم رو زمین و آن را گاز میگیریم. بیحرکت میمانم. قلبم تند میزند. آیا ستون را دیدهاند؟ نوک انگشتانم یخ میزند. اگر ستونمان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت میدهم. ترس برم میدارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار میدهد. از انتهای ستون سر و صدا میآید. تقی خودش را میکشد کنارم. نفسم تو سینه حبس میماند. گردن میکشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمیبینم. خدا خدا میکنم سر و صداشان بخوابد. یکی بلند بلند فریاد میکشد و صدای کشمکش میآید و بعد صدای خفهای که آرام آرام خاموش میشود. صورتم را در هم میکشم و به خودم فشار میآورم. گویی من مجروح شدهام و من هستم که فریاد میکشم و باید خفه شوم. صداهای گنگ و درد آلود ته ستون فروکش میکند. منطقه یکپارچه سکوت میشود.
🍂
🍂
ای باد خوش که از چمن عشق میرسی
بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست
در نور یار صورت خوبان همینمود
دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست
@defae_moghadas
🍂
🔴 با سلام خدمت همراهان عزیز
در چند وقت گذشته سوالاتی از چگونگی سرگذشت بعضی از شخصیت های خاطرات برادر پور عطا به ما رسید که نشان از ناتمام ماندن آن داشت.
بخشی از این خاطرات به دلیل طولانی شدن و نیز مشابه بودن به بخش اول، از آن عبور کردیم که به مذاق مخاطبان خوش نیامده است. این بخش مربوط به مرحله دوم عملیات والفجر مقدماتی میشد که با توجه به کوتاه بودن آن، از امشب تقدیم حضور خواهد شد.
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣0⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
اصرارهای او برای راضی کردنم به رفتن مرحله دوم ادامه داشت و از هر راهی می خواست راضی شوم. میگفت: حیفه ما اینجا بمونیم. گفتم: آخه بی انصاف من تازه از توی یه مهلکه جهنمی بیرون اومدم.... اصلا روحیه عملیات ندارم.
کمی جدی تر گفتم: تو چه میدونی بر من چی گذشت؟ با نرمی و مکارانه لقمه در دهانم گذاشت و گفت: تو رو خدا دلم رو نشکن..... تو که این جوری نبودی! لقمه را در آوردم و گفتم: بابا بسه دیگه... حالم داره به هم میخوره.. اشتها ندارم. کمی اخم کرد و گفت: پس بذار آینه بیارم ببینی قیافهت چطوری شده... اون وقت می فهمی چقدر از بین رفتی.
گفتم: آخه حرف من هم همینه..... من نیاز به استراحت دارم. گفت: رضا، من تو رو میشناسم... تو آدمی نیستی که با یک شب و ده شب خسته بشی... داری ناز میکنی.... به خدا هر کاری بگی می کنم... فقط بگو باشه!
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم چرا خودت نمیری..... من خسته ام... ولم کن. سرش را پایین انداخت و گفت: بدون تو نمیرم.
حالتش را که دیدم دست از مقاومت برداشتم. با عصبانیت او را به سمتی هل دادم و گفتم: خیلی خب... نمیخواد این قدر خودت رو لوس کنی... لااقل بذار یه نیم ساعت بخوابم. گفت: رضا، اگه بخوابی دیگه بیدار نمیشی... بیا بریم بیرون یه هوایی بخور خواب از سرت می پره. وقتی نرمش را در کلامم دید، گل از گلش شکفت خوشحال و با انگیزه خرت و پرت های اطراف مان را جمع و جور کرد.
ناگهان محمد درخور داخل چادر شد و مرا در بغل گرفت، ہوسه بارانم کرد. با تعجب به چهره خسته من خیره شد و گفت: درست می بینم گفته بودند شهید شدی؟ میدونی چی به سر بچه ها رفت؟
محمد بچه زیر و زرنگی بود. در آن اوضاع وخیم توانسته بود به اتفاق تعدادی از بچه ها از مهلکه بگریزد. آنها فریاد مجید ربانی را که رضا شهید شد، باور کرده بودند. حالا برای همین با دیدن دوباره من به وجد آمده بود. با شور و شوق خاصی گفت: وقتی قدرت علیدادی برامون خبر آورد که رضا به چادرها برگشته، به سرعت اومدم تا ببینمت. بقیه بچه ها هم دارن میان سپس نگاهی به سر و وضع تمیزم کرد و گفت: هان.. حتما داری میری امیدید؟
با اشاره به رضا حسینی گفتم: بابائی لامذهب ولم نمی کنه میگه باید بیای بریم عملیات با تعجب گفت: چی؟... عملیات؟ مگه دیوونه شدی؟ دو شبه نخوابیدی؟ چطور میتونی سرپا بایستی؟
رضا حسینی حرفش را قطع کرد و گفت: بابا تو هم وقت گیر آوردی من مُردم تا اونو راضی کردم. محمد با عصبانیت به رضا گفت: خجالت بکش تو چه میدونی ما کجا بودیم. این بنده خدا سر پاش ہند نیست.
رضا حسینی با طعنه گفت: شاه میبخشه شاهقلی نمیبخشه. بعد با اشاره به من گفت: فکر کردی الکی این قدر تر و تمیزش کردم. نمیخواد غصه اونو بخوری من رضا رو میشناسم. اتفاقا از من و تو سرحال تره.
خلاصه به هر شکلی بود محمد را ساکت کرد. محمد هم وقتی دید ما داریم آماده حرکت می شیم، گفت: من هم باهاتون میام..
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂