eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و سی‌ام: دشمن نتونست تحمل کنه هفته بسیج تموم شد و هر روز بر دامنه مراسماتِ عمومی‌، کلاس‌، نماز جماعت‌ و جلساتِ دعا افزوده می‌شد و این امر برای بعثیا که اساساً میانه خوشی با این گونه چیزها نداشتن، خوشایند نبود . حالا می دیدن یه عده اسیر که تو مشت‌شون هستن، اردوگاه ملحق رو تبدیل کردن به یه ایران کوچک با همون روحیه انقلابی و با نشاط و سرزندگی. این بود که بعد از حدود چهار ماه که در شریط بسیار مناسب (البته نه از لحاظ برنامه غذایی، بلکه بهداشتی و فرهنگی و‌ آزادی نسبی) قرار داشتیم، دوباره شرایط تغییر کرد. فرماندهان و مسئولین عراقی تصمیم خودشون رو گرفته بودن و مقدمات کار رو برای بردن ما به زندانِ قلعه آماده کرده بودن. خوشی و آسایش و بیا برو کارای فرهنگی زودگذر بود و خیلی زود به خط پایان رسید و تموم شد و یه روز اومدن و گفتن آماده بشید باید از اینجا برید. این خبر برامون خیلی غیر منتظره و شوک‌آور بود. دیگه چه نقشه‌ای چیدن و میخان ما رو کجا ببرن؟ نکنه برمون می‌گردونن تکریت۱۱. البته بعد از چندین جابجایی دیگه تقریبا خبر تبعید و جابجایی چیز عجیبی نبود، ولی با این سرعت و اونم بعد از تبعید از منطقه تکریت به اینجا و حالا به این زودی دوباره جابجایی در حالی که از نظر ما اتفاق خاصی نیفتاده بود و اونا هم عکس‌العمل یا نارضایتی خاصی نشون نداده بودن، غیر منتظره بنظر می‌رسید. فی الجمله می دونستیم خیری در کار نیست. دیگه از رفتار و طرز برخورد عراقیا توی این سه سال و اندی شناخت کافی از اونا داشتیم و اگه قرار بود ما رو جای بهتری ببرن یه جورایی بروز می‌دادن و اگه بالعکس زندان و گرفتاری پشت سرش بود، هم تقریبا مشخص بود. به هر حال رفتارشون مقداری عوض شده بود و با عجله و مقداری بی احترامی، نشون می‌داد که جایی بدتر از اینجا در انتظارمونه. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_17282760.mp3
زمان: حجم: 382K
🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران 🔰 نوحه سرایی بعد از آزادی شهر هویزه ⏪ شهر عشق و شور و ایمان تربت پاک شهیدان آرام خاموش آرام خاموش 🔻 شعر: حبیب اله معلمی 🔻محل اجرا: هویزه 🔻 زمان اجرا: سال (1360) در دعای کمیل شب مبعث 🔻 حجم : 373kB 🔻 مدت آهنگ: 04:40 دقیقه 🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅 @defae_moghadas 🍂
‍ 🍂 🔸 بیاد صورت های یخ زده بچه ها در ارتفاعات مریوان و کردستان و کرمانشاه و قلاویزان آن قلب های گرمی که در دل سرمایِ استخوان سوز ؛ برای دین و میهن و مردم میتپید.بیاد آنان که ادعا نداشتند @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ 🔅 رویارویی نظامی ایران در دو جناح آمریکا و عراق هاوارد تیچر از مقامات پنتاگون می گوید: رابطه ما با عراق فقط یک تبادل اطلاعات معمولی نبود.ما به عراق هر چه که لازم داشت تا از ایران شکست نخورد دادیم. ما تمام آسیب پذیری هایشان در خطوط دفاعی را تشخیص دادیم و مطلعشان کردیم. می دانستیم اگر این کار را نمی کردیم نیروهای رزمنده ایرانی تا بغداد پیش می رفت. زمین شلمچه پرمانع ترین منطقه در مناطق جنگی در بین دو کشور بود اما دژ اسطوره ای عراقی ها در کربلای 5 فرو ریخت و کمک های خارجی هم نتوانست امنیت صدام را تامین کند. #کربلای5 #استحکامات @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣0⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا یکدفعه كبير قشقایی هم وارد چادر شد. با دیدن کبير، ناخودآگاه همه مان زدیم زیر خنده. پرسید: زهر مار چه مرگ تونه؟ با حالتی حق به جانب ایستاد و رو به من گفت: آقا رضا تو ہچه ها رو به کشتن دادی؟ با همان لبخندی که هنوز کنار لبم بود، گفتم: آخه.. نامرد تو کجا بودی که حالا مدعی بچه ها شدی؟ کبیر قشقایی آدمی بود که توی گردان هیچ کس رویش حساب نمی‌کرد. وقتی من داشتم افراد گروهانم را انتخاب می‌کردم، کبیر هی از تیررس من دور می شد. نیروهایی بودند که برای پیوستن به گروهان شهدا به من التماس می کردند. بعضی ها هم که عاشق شهادت بودند، گریه می کردند که آنها را با خودم همراه کنم. اما من همچنان در پی شکار کبیر بودم. بالاخره در یک فرصت مناسب گیرش انداختم و گفتم: كبير من به تو نیاز دارم، باید بیای توی گروهان شهدا. بنده خدا هاج و واج گفت: آخه رضا...... آدم قحطیه که منو انتخاب کردی؟ همه بچه ها میدانستند که کبیر یک آدم دو درهکار عجیب الخلقيه. در همه صحنه ها حضور داشت اما توی عملیات غیبش می‌زد. هیچ وقت کسی سر از کار این آدم در نیاورد. دیدم وقت خوبی است. یقه اش را گرفتم و گفتم: ببین، دیگه نمیذارم در بری، باید با ما بیای عملیات. این تنها فرصتیه که من میتونم تو رو به کشتن بدم. یعنی آثارت رو از جغرافیای منطقه پاک کنم. وقتی دید جلو بچه ها دارد ضایع می شود، یقه اش را از توی دستم بیرون کشید و گفت: بچه می‌ترسونی؟ مگه من از مردن می‌ترسم! گفتم: چرت و پرت نگو کبیر، گیر بد کسی افتادی. فکر کنم کارت تمومه.... یالا از همه بچه ها حلالی بگیر، چون بازگشتی در کار نیست. کبیر نمک گردان بود. دیگر همه او را شناخته بودند. برای بچه ها قرص تقویت بود. هیچ کس روی او حساب و کتاب مثبتی نداشت. خیلی شوخ طبع و باصفا بود. برای همین، بچه ها پس از هر دوره سخت آموزشی، دوست داشتند پیش او باشند و سر به سرش بگذارند. در دوره آموزشی هم شب ها وقتی بچه ها را به خط می‌کردم تا تمرینات را شروع کنم، کبیر را می‌دیدم که سُرومُر و گنده لابه لای نیروها ایستاده. اما به محض شروع تمرینات آموزشی، دیگر او را نمی دیدی. هیچکس هم نمی دانست که او چطور غیب می شود. جالب اینجا بود، صبح که از تمرینات برمی‌گشتیم و می خواستیم نماز بخوانیم، کبیر را می دیدیم که توی مسجد گردان جلو همه ایستاده. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
دلم می‌خواهد بزرگ شوم، خیلی بزرگ؛ درست اندازه‌ی تو
بعضی وقت‌ها آدم، با دیدن بعضی صحنه‌ها احساس حقارت می‌کنه؛ این یکی از اون صحنه‌هاست 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و سی و یکم: از اردوگاه به زندان درها باز شد و با پای پیاده، البته با مراقبتای ویژه، براه افتادیم. مسافت نزدیک بود و چون داخل پادگان نظامی بودیم دست و چشامونو نبستن. وارد محیطی شدیم که شبیه زندان بود. یه محوطۀ کوچیک و تعدادی اتاق بزرگ و کوچیک با در و میله‌های آهنی. اسمش قلعه بود و با دیوارای بسیار بلند محصور شده بود بطوریکه جز آسمون هیچی اطراف ما پیدا نبود. همه جوره اتاق داشت. دوتا آسایشگاه بزرگ که هر کدوم حدود هشتاد، نود نفر جا می‌شد تا اتاقای ۴۰، ۲۰، ۱۵ و ۱۰ نفره. همه اتاقا بصورت دایره وار دور تا دورِ محوطه زندان ساخته شده بود و درها روبروی هم بود که کنترل زندانیا رو برای زندانبانا راحت‌تر می‌کرد. بین اتاقا تقسیم شدیم و به هوای ملحق چند نفراز بین خودمون بعنوان ارشد انتخاب کردیم و تلاش داشتیم که وضع و اوضاع رو در اختیار خودمون بگیریم. ولی خیلی زود بعثیا دخالت کردن و وقتی متوجه شدن ما ارشد و انتظامات برای خودمون انتخاب کردیم سریع همه اونارو با احترامی کنار زدن و یه نفر بنام علی‌کُرده که ظاهرا علی‌اللهی بود و با بعثیا همکاری می‌کرد رو بعنوان رئیس اردوگاه تعیین کردن و اونم چند نفر از دوستاش رو سرپرست اتاقای مختلف کرد و اوضاع تحت کنترل کامل بعثیا قرار گرفت. مقداری اذیت و آزار و کتک‌کاری کردن البته نه به اون شدت تکریت۱۱. بیشتر هدفشون، زهرِچشم گرفتن از ما و تسلط بر اوضاعی بود که در ملحق از کنترل و اختیارشون خارج شده بود. می‌شه گفت یه کاری شبیه کودتا انجام دادن. اما داشت کار از جای دیگر خراب می‌شد. دو سه تا سرباز و درجه دار بسیار عقده‌ای و بعثی هم بودن که خیلی دلشون می‌خواست بچه‌ها رو توی این ماهای پایانی بزنن و شکنجه کنن. از همه خبیث و خشن‌‎تر یه درجه دار ارمنی بنام یوسف و یکی دیگه بنام یحیی بودن. همین یوسف یه بار که توی ملحق می خواست افرادی رو بزنه همه هوِش کردن و این عقده شده بود براش و منتظر فرصتی بود که زهر خودشو خالی کنه. به محض ورود ما به زندانِ قلعه شروع کردن به اذیت و آزار‌کردن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂