🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣0⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
یکدفعه كبير قشقایی هم وارد چادر شد. با دیدن کبير، ناخودآگاه همه مان زدیم زیر خنده. پرسید: زهر مار چه مرگ تونه؟ با حالتی حق به جانب ایستاد و رو به من گفت: آقا رضا تو ہچه ها رو به کشتن دادی؟
با همان لبخندی که هنوز کنار لبم بود، گفتم: آخه.. نامرد تو کجا بودی که حالا مدعی بچه ها شدی؟ کبیر قشقایی آدمی بود که توی گردان هیچ کس رویش حساب نمیکرد. وقتی من داشتم افراد گروهانم را انتخاب میکردم، کبیر هی از تیررس من دور می شد. نیروهایی بودند که برای پیوستن به گروهان شهدا به من التماس می کردند. بعضی ها هم که عاشق شهادت بودند، گریه می کردند که آنها را با خودم همراه کنم. اما من همچنان در پی شکار کبیر بودم. بالاخره در یک فرصت مناسب گیرش انداختم و گفتم: كبير من به تو نیاز دارم، باید بیای توی گروهان شهدا. بنده خدا هاج و واج گفت: آخه رضا...... آدم قحطیه که منو انتخاب کردی؟ همه بچه ها میدانستند که کبیر یک آدم دو درهکار عجیب الخلقيه. در همه صحنه ها حضور داشت اما توی عملیات غیبش میزد. هیچ وقت کسی سر از کار این آدم در نیاورد.
دیدم وقت خوبی است. یقه اش را گرفتم و گفتم: ببین، دیگه نمیذارم در بری، باید با ما بیای عملیات. این تنها فرصتیه که من میتونم تو رو به کشتن بدم. یعنی آثارت رو از جغرافیای منطقه پاک کنم.
وقتی دید جلو بچه ها دارد ضایع می شود، یقه اش را از توی دستم بیرون کشید و گفت: بچه میترسونی؟ مگه من از مردن میترسم! گفتم: چرت و پرت نگو کبیر، گیر بد کسی افتادی. فکر کنم کارت تمومه.... یالا از همه بچه ها حلالی بگیر، چون بازگشتی در کار نیست.
کبیر نمک گردان بود. دیگر همه او را شناخته بودند. برای بچه ها قرص تقویت بود. هیچ کس روی او حساب و کتاب مثبتی نداشت. خیلی شوخ طبع و باصفا بود. برای همین، بچه ها پس از هر دوره سخت آموزشی، دوست داشتند پیش او باشند و سر به سرش بگذارند. در دوره آموزشی هم شب ها وقتی بچه ها را به خط میکردم تا تمرینات را شروع کنم، کبیر را میدیدم که سُرومُر و گنده لابه لای نیروها ایستاده. اما به محض شروع تمرینات آموزشی، دیگر او را نمی دیدی. هیچکس هم نمی دانست که او چطور غیب می شود. جالب اینجا بود، صبح که از تمرینات برمیگشتیم و می خواستیم نماز بخوانیم، کبیر را می دیدیم که توی مسجد گردان جلو همه ایستاده.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و سی و یکم:
از اردوگاه به زندان
درها باز شد و با پای پیاده، البته با مراقبتای ویژه، براه افتادیم. مسافت نزدیک بود و چون داخل پادگان نظامی بودیم دست و چشامونو نبستن. وارد محیطی شدیم که شبیه زندان بود. یه محوطۀ کوچیک و تعدادی اتاق بزرگ و کوچیک با در و میلههای آهنی.
اسمش قلعه بود و با دیوارای بسیار بلند محصور شده بود بطوریکه جز آسمون هیچی اطراف ما پیدا نبود.
همه جوره اتاق داشت. دوتا آسایشگاه بزرگ که هر کدوم حدود هشتاد، نود نفر جا میشد تا اتاقای ۴۰، ۲۰، ۱۵ و ۱۰ نفره. همه اتاقا بصورت دایره وار دور تا دورِ محوطه زندان ساخته شده بود و درها روبروی هم بود که کنترل زندانیا رو برای زندانبانا راحتتر میکرد.
بین اتاقا تقسیم شدیم و به هوای ملحق چند نفراز بین خودمون بعنوان ارشد انتخاب کردیم و تلاش داشتیم که وضع و اوضاع رو در اختیار خودمون بگیریم. ولی خیلی زود بعثیا دخالت کردن و وقتی متوجه شدن ما ارشد و انتظامات برای خودمون انتخاب کردیم سریع همه اونارو با احترامی کنار زدن و یه نفر بنام علیکُرده که ظاهرا علیاللهی بود و با بعثیا همکاری میکرد رو بعنوان رئیس اردوگاه تعیین کردن و اونم چند نفر از دوستاش رو سرپرست اتاقای مختلف کرد و اوضاع تحت کنترل کامل بعثیا قرار گرفت.
مقداری اذیت و آزار و کتککاری کردن البته نه به اون شدت تکریت۱۱. بیشتر هدفشون، زهرِچشم گرفتن از ما و تسلط بر اوضاعی بود که در ملحق از کنترل و اختیارشون خارج شده بود. میشه گفت یه کاری شبیه کودتا انجام دادن. اما داشت کار از جای دیگر خراب میشد. دو سه تا سرباز و درجه دار بسیار عقدهای و بعثی هم بودن که خیلی دلشون میخواست بچهها رو توی این ماهای پایانی بزنن و شکنجه کنن. از همه خبیث و خشنتر یه درجه دار ارمنی بنام یوسف و یکی دیگه بنام یحیی بودن. همین یوسف یه بار که توی ملحق می خواست افرادی رو بزنه همه هوِش کردن و این عقده شده بود براش و منتظر فرصتی بود که زهر خودشو خالی کنه. به محض ورود ما به زندانِ قلعه شروع کردن به اذیت و آزارکردن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣0⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
کبیر یک حسنی داشت و آن این بود که همیشه بهترین صبحانه ها را توی چادر گروهان شهدا آماده می کرد. و این از اسرار پنهان کبیر بود. سفره چادر ما همیشه به کیک و شیر و چیزهایی که بقیه چادرها نداشتند مجهز بود. تا مرا میدید، می آمد جلو و دستم را می گرفت و بهترین جا مینشاند. چای و شیر و کیک جلوم می گذاشت و با شوخ طبعی می گفت: بخور حالشو ببر، سر تو گوشش می گذاشتم و آرام می پرسیدم: نامرد! تا حالا کجا بودی؟ با خنده می گفت: حالا کره و مربا بزن.... بعد با هم صحبت میکنیم. واقعا بمب خنده بچه ها بود. گاهی وقتها گزارش می دادند که مقداری جنس از چادر تدارکات کم شده. همه بچه ها میدانستند که دست کبیر تو کاره! عادت داشت هر روز به چادر تدارکات تک بزند و کم و کاستی های بچه ها را تأمین کند..
یک روز عصر با بچه های گروهان، پشت چادرها دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم. من سراغ کبیر را گرفتم. هیچ کس از او خبر نداشت. با عصبانیت گفتم: این آدم رو من آوردم تو دسته که سرش رو زیر آب کنم.... اما انگار آدم بشو نیست. باید فکر دیگه ای براش بکنم. ناگهان صدایش را از دور شنیدم که آهنگی زمزمه می کرد و جلو می آمد. میدانست محاکمه سختی در پیش دارد. نرسیده به ما لباسش را کناری زد و یک مرغ زنده وسط بچه ها رها کرد. بعد هم با صدای نکرهش شروع به خواندن کرد. یه مرغ نازی داشتم... خوب نگرش نداشتم... خروس اومد و بردش... با پررویی هر چه تمام تر گفت: بفرما... حالا بگید کبیر آدم بدیه.... رفتم این همه زحمت کشیدم تا یه مرغ چاق و چله گیر آوردم.
بچه ها میدانستند که به یک جایی دستبرد زده و این مرغ زبان بسته راکش رفته. گفتم کبیر ..... این کارای تو غیر شرعیه... چرا بدون اجازه از سایت بیرون رفتی؟ گفت: بابا اینجا همه ش شرعيه... خیالت راحت... خودم حکمش رو از حاجی آقا پرسیدم. گفت: چون قراره همه تون شهید بشین، اشکال نداره. با لبخندی مکارانه خطاب به من گفت: بخور بنده خدا.... لااقل با شکم سیرکشته بشی. بعدش هم خودش سر مرغ را برید و یک کباب اساسی راه انداخت. بچه ها هم تا بوی کباب بهشان خورد. ریختند دور كبير و امانش ندادند. خیلی زود سر و صدای گندکاری کبیر در آمد که ظاهرا مرغ را از تدارکات کش رفته بود، .
گاهی وقتها آنقدر حرکات و رفتارش غیر عادی بود که شک میکردیم نکند کبیر ستون پنجم است و اطلاعات ما را منتقل می کند. بچه ها سعی می کردند لحظات خستگی شان را با او بگذرانند.
خلاصه با ورود کبیر به چادر، همه بچه ها خنده شان گرفت. نگاهی به سر و وضع او انداختم و گفتم: کبیر، من خوب یادمه لحظه حرکت با ما بودی... میشه بگی کی و چطوری در رفتی؟ خندهای کرد و گفت: مگه من مثل توام که برم و بچه ها رو به کشتن بدم... من عقلم کار میکند... میدونم کجا باشم و کجا نباشم...
خلاصه کلی با کبیر سروکله زدیم و خندیدیم. همدیگر را توی بغل گرفتیم و حسابی بوسیدیم. با همه اوصاف خیلی دوستش داشتم. او هم خیلی من را دوست داشت. تنها فرماندهی بودم که خیلی تحویلش می گرفت. برای اولین بار حلقه اشک را در چشمانش دیدم. گفت: رضا به خدا وقتی شنیدم شهید شدی، از ته قلب ناراحت شدم. الان هم که زنده می بینمت خوشحالم.
سپس نگاهی به بچه ها که آماده حرکت بودند انداخت و گفت: حالا کجا میخواید برید؟ گفتم: با گردان شوشتر میریم تو عملیات شرکت کنیم. گفت: به به... میخوای اینها رو هم به کشتن بدی؟
رضا حسینی بهش اعتراض کرد و گفت: خفه شو كبير، این چه حرفیه که میزنی؟
کبیر گفت: از من گفتن... همه تون رو به کشتن میده... اون دنیا یقه منو نگیرید و محاکمه ام کنید که کبیر چرا تو که میدونستی حرفی نزدی؟ همه بچه ها خندیدند.
كبير هم که دید هیچکس به او محل نمی گذارد، چند لحظه سکوت کرد و گفت: خب... منم باهاتون میام.
گفتم: کبیر باید تا آخرش بمونی. گفت: ببخشید... کبیر رو از چی میترسونی؟.. حالا بهت ثابت میکنم دل و جرئت یعنی چی؟ این را گفت و به اتفاق بچه ها حرکت کردیم تا خودمان را به گردان شوشتر برسانیم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام دوستان👋
شبتون ، شایدم صبحتون بخیر
اونایی که بیدارن تو جریان باشن،
دو سلسله خاطره ناب تو راه داریم که در حال نگارش هستن.
یکی مربوط به کربلای چهاره که حاج حسن اسد پور از غواصان و اطلاعاتی های این عملیات در حال نوشتنشه و پر از خنده و گریه و احساسه، شاید از فردا یا پس فردا بفرستیم رو آنتن
یکی هم که ظاهرا خیلی مفصله، مربوط میشه به برادر عزیزمون جناب بهزادپور که بچه تهرونه و لشکر ۲۷ و مدتیه دست بقلم شده و داره مینویسه و اتفاقا خوب هم مینویسه
خواستم بگم، همین اطراف باشید و جایی نرید که خاطرات آینده خیلی خاصه 😘